تو به يقين ديدي و بر خود باليدي اما كاش بر روي زمين بودي و ميديدي كه چگونه زمين از صلابت گام هاي علي ميلرزد.وقتي به بقيع رسيد، بر بالاي بلندي ايستاد ـ صورتش از خشم، گداخته و رگهاي گردنش متورم شده بود ـ فرياد كشيد: ــ واي اگر دست كسي به اين قبرها بخورد، همهتان را از لب تيغ خواهم گذراند عمر گفت:ــ اي ابوالحسن بخدا كه نبش قبر خواهيم كرد و بر جنازة فاطمه نماز خواهيم خواند. علي از بلنداي حلم فرود آمد، دست در كمربند عمر برد، او را از جا كند و بر زمين افكند، پا بر سينه اش نهاد و گفت: ــ يا بن السوداء! اگر ديدي از حقم صرف نظر كردم، از مثل تو نترسيدم، ترسيدم كه مردم از اصل دين برگردند، مأمور به سكوت بودم، اما در مورد قبر و وصيت فاطمه نه، سكوت نميكنم، قسم بخدايي كه جان علي در دست اوست اگر دستي به سوي قبرها دراز شود، .آن دست به بدن باز نخواهد گشت، زمين را از خونتان رنگين ميكنم. عمر به التماس افتاد و ابوبكر گفت:اي ابوالحسن ترا به حق خدا و پيامبرش از او دست بردار، ما كاري كه تو نپسندي نميكنيم. علي، شوي باصلابت تو رهايشان كرد و آنها سرافكنده به لانه هايشان برگشتند و كودكاني كه در آنجا بودند چيزهايي را فهميدند كه پيش از آن نميدانستند... راستي اين صدا، صداي پاي علي است. آرام و متين اما خسته و غمگين. از اين پس علي فقط در محمل شب با تو راز و نياز ميكند.من لب ببندم از سخن گفتن تا علي بال بگشايد بر روي مزار تو... اين تو و اين علي و اين نگاه هميشه مشتاق من. #پايان
از علي خواستي ـ مظلومانه و متواضعانه ـ كه ت را شبانه دفن كند و مقبره ات را از چشم همگان مخفي بدارد.مي خواستي به دشمنانت بگويي دود اين آتش ظلمي كه شما برافروخته ايد نه فقط به چشم شما كه به چشم تاريخ ميرود و انسانيت، تا روز حشر از مزار دردانة خدا، محروم ميماند. چه سند مظلوميت جاودانه اي! و چه انتقام كريمانه اي! دل من به راستي خنك شد وقتي كه صبح، دشمنان تو با چهل قبر مشابه در بقيع مواجه شدند و نتوانستند بفهمند كه مدفن دختر پيامبر كجاست.من شاهد بودم كه در زمان حياتت آمدند براي دغلكاري و نيرنگ بازي اما تو مجال ندادي و آنها باقي مكر و سياست را گذاشته بودند براي بعد از وفات و تو آن نقشه را هم نقش بر آب كردي. اما هميشه خشك و تر با هم ميسوزند، مؤمنان و مريدان آيندة تو نيز اشك حسرت خواهند ريخت، گم كرده خواهند داشت و در فراق مزار تو خواهند گداخت.چهل قبر مشابه! چهل قبر همسان! و انسانها بعضي واله و سرگشته، برخي متعجب و حيران، عده اي مغبون و شكست خورده، گروهي از خشم و غضب، كف به لب آورده و معدودي از خواب پريده و هشيار شده. عمر گفت:ــ نشد، اينطور نميشود، نبش قبر خواهيم كرد، همة قبرها را خواهيم شكافت، جنازة دختر پيامبر را پيدا خواهيم كرد، بر او نماز خواهيم خواند و دوباره ... خبر به علي رسيد. همان علي كه تو گاهي از حلم و سكوت و صبوري اش در شگفت و گاهي گلايه مند ميشدي، از جا برخاست، همان قباي زرد رزمش را بر تن كرد، همان پيشاني بند جهاد را بر پيشاني بست، شمشيري را كه به مصلحت در غلاف فشرده بود، بيرون كشيد و به سمت بقيع راه افتاد... #ادامه_دارد
من در خود شكستم وقتي در بر پهلوي تو شكسته شد.وقتي تو فضه را صدا زدي، انسانيت از جنين هستي سقوط كرد. خون جلوي چشمان مرا گرفت وقتي گل ميخ هاي در، از سينة تو خونين و شرم آگين درآمد.من از خشم كبود شدم وقتي تازيانه بر بازوي تو فرود آمد.من معطل و بي فلسفه ماندم وقتي زمين ملك تو غصب شد.اشك در چشمان من حلقه زد وقتي سيلي با صورت تو آشنا شد... من به بن بست رسيدم وقتي اهانت و توهين به خانة تو راه يافت.و ... بند دلم و رشته اميدم پاره شد وقتي آوند حيات تو قطع شد. ديشب كه علي تو را غسل ميداد وقتي اشك هاي جانسوز او را ديدم، وقتي ضجه هاي حسن و حسين را شنيدم، وقتي مو پريشان كردن و صورت خراشيدن زينب و ام كلثوم را ديدم ديگر تاب نياوردم، نه من، كه كائنات بي تاب شد و چيزي نمانده بود كه من فرو بريزم و زمين از هم بپاشد و كائنات سقوط كند. تنها يك چيز، آفرينش را بر جا نگاه داشت و آن تكية علي بود بر عمود خيمة خلقت، ستون خانة تو. علي سرش را گذاشته بود بر ديوار خانة تو و زار زار مي گريست.اين اگر چه اوج بي تابي علي بود اما به آفرينش، آرامش بخشيد و كائنات را استقرار داد چه شبي بود ديشب! سنگيني بار مصيبت ديشب تا آخرين لحظة حيات، بر پشت من سنگيني ميكند. همچنانكه اين قهر بزرگوارانه تو كمر تاريخ را ميشكند... #ادامه_دارد
چه سفيه بودند اين خلايق، چه نادان بودند اين مردم.چه ميخواستند كه در محضر شما نمييافتند؟! چه ميجستند كه در شما پيدا نميكردند؟! دنيا ميخواستند، شما بوديد؛ آخرت ميخواستند، شما بوديد؛ سعادت ميخواستند، شمابوديد؛ علم ميخواستند، شما بوديد؛ معرف ميخواستند، شما بوديد؛ بهشت ميخواستند، شما بوديد؛ حتي اگر مال و منال و شهرت و قدرت ميخواستند، باز مخزن و گنجينه اش .در دست شما بود چرا جفا كردند؟! چرا سر برتافتند؟! چرا عصيان كردند؟ به كجا ميخواستند بروند؟! چه ميشد اگر ابوجهل و ابولهب و ابوبكر هم راه ابوذر را ميرفتند؟! من و كلّ كائنات، موظف شديم، سلمان را به خاطر ارادتش به شما خدمت كنيم. گرامي بداريم، عزيز بشمريم، چه ميشد اگر بقيه هم پا جاي پاي سلمان ميگذاشتند. پا جاي پاي سلمان نگذاشتند، ولي چرا دشمني كردند؟ چرا كينه ورزيدند، چرا رذالت كردند؟ من كه از ابتداي خلقت، عشقم به اين بود كه آسمان مدينه بشوم گاهي از شدت خشم به خود ميلرزيدم، صداي سايش دندانهايم را و اگر گوش هوشي بود، به يقين ميشنيد، گاهي تأسف ميخوردم، گاهي حسرت ميكشيدم، گاهي گريه ميكردم، گاهي كبود ميشدم، گاهي اشك ميريختم، گاهي ضجه ميزدم، گاهي خون ميخوردم و گاهي خود را ملامت ميكردم، من از كجا ميدانستم كه بايد شاهد اينهمه مصيبت باشم؟ من سوختم وقتي د ر خانة خدا، درِ خانة قرآن، درِ خانة نجات، در خانه تو به آتش كشيده .شد... #ادامه_دارد
اما ... اما من يكي كه در خود شكستم وقتي ديدم با او به قدر او رفتار نميشود، و نه به منزلت او كه حتي با شأن يك انسان عادي و معمولي هم با او برخورد نمي شود. انسان معمولي تمسخر نمي گردد، متهم به جنون نميشود، با او كينه و عداوت و دشمني نميورزند، اما با او كردند. او را ساحر و مجنون خواندند، با او دشمني ورزيدند، با او جنگيدند، بر سر او خاكستر كينه ... ريختند. پيشاني اش را آزردند. دندانش را شكستند، محصور شعب ابيطالبش كردند و من ... منِ آسمان، منِ بي جان، منِ سايه بان، منِ ديده بان، خون دل ميخوردم و در خود مچاله ميشدم، وقتي كه ميديدم با مقصود خلقت، با مخاطب »لَولاك لَما خَلَقْت اْلاَفْلاك«، با رمز »انّي اَعلَم مالا تَعلَمون«، با آدمِ تمام، با انسانِ كامل، با عقل كلّ، .اينچنين جاهلانه و كافرانه برخورد ميشود.و ... بعد از او با تو، دردانة خداوند من تصور ميكردم وقتي شما بيائيد خلايق شما را بر سر دست خواهند گرفت، بر روي چشم خواهند گذاشت، دلهايشان را منزل محبت شما خواهند كرد، به سايه تان سجود خواهند برد، از بوي حضور شما مست خواهند شد، خاك پايتان را توتياي چشم خواهند كرد، كمر خواهند بست به خدمت شما، چشم خواهند دوخت به لب هاي شما تا فرمان را نيامده بر چشم بگذارند و خواسته را نگفته اجابت كنند. همه مقيمِ كوي شما خواهند شد و دنبال وسيله براي تقرب خواهند گشت.من كه ديده بودم يك نفر با خاك پاي ماديان جبرئيل، دست در كار خلقت برد، خيال ميكردم خلايق از گرد پاي شما بال خواهند ساخت، از من خواهند گذشت و به معراج خواهند رفت... #ادامه_دارد
بت ها تجسم كاذب اين نياز بودند وخدا مي خواست كساني را به زمين هديه كند كه تجسم صادق اين درخواست باشند. محبوبي ملموس و محسوس باشند، دستگير مردم باشند براي رفتن به سوي او و خلاصه، چيزي باشند ميان مردم و خدا، برتر از مردم، .پايينتر از خدا. و تو اي فاطمه و پدر و شوي و فرزندان تو چنين بوديد ولَها جلالٌ لَيس فَوقَ جلالُها اِلاّ جلالُ االله جل َّ جلالُه ولَها نَوالٌ لَيس فَوقَ نَوالِها اِلاّ نَوالُ االلهَ عم نَواله فاطمه را جلال و جبروت و عظمتي است كه برتر از او هيچ جلالي نسيت مگر جلال خداوند جلّ جلاله و هم اورا بخشش و عطا و كرمي است كه برتر از او هيچ نوال و كرامتي نيست مگر نوال خداوند، عم نواله. پس ما حق داشتيم چشم انتظار آمدن شما و كنجكاو كيفيت برخورد مورد با شما باشيم وقتي پدرت زمين را به تولد خود مزين كرد، من از ميان تمام خلايق، نگاهم و چشم توجهم فقط به او شد. هرگاه آفتاب، جسم لطيفش را مي آزرد، ابري را سايبان او مي ساختم. هرگاه سرما آزارش ميداد، شعلة خورشيد را زياد ميكردم. اگر شبانه راه مي پيمود، دامن مهتاب را پيش رويش مي گستردم و فانوس ستاره ها را نزديكتر ميبردم كه مبادا سنگي پاي رسالتش را بيازارد... #ادامه_دارد
وقتي نوح در پس آن وانفساي طوفان و سيل، با استعانت از نام شما بر خشكي فرود آمد همه يك صدا گفتيم رازي است به سنگيني خلقت و رمزي به پيچيدگي آفرينش در اين نامهاي مبارك، اما چه راز و رمزي؟! اين انتظار، قرن به قرن، سال به سال، ماه به ماه، روز به روز و لحظه به لحظه گسترش يافت و در بستر آن، سؤالي غريب شروع به رشد و نمو كرد تا آنجا كه اين سؤال و انتظار پا به پاي هم، دست به كار سوزاندن جان و مچاله كردن دل شدند. سؤال اين بود كه:اين فاطمه با اين شخصيت، با اين عظمت، با اين جلال و جبروت، با اين قرب و منزلت وقتي پا به عرصة زمين بگذارد، چه خواهد شد؟ چه طوفاني به وقوع خواهد پيوست، چه معجزه اي رخ خواهد داد و خلايق با او چگونه برخورد خواهند كرد؟! مسأله، مسألة كوچكي نبود، خلايق هميشه بر روي زمين به دنبال خدايي ملموس و محسوس ميگشتند، بت را نه به اين دليل مي ساختند و مي پرستيدند كه او را خدا ميدانستند، بت را ميخواستند به عنوان جلوه اي محسوس از خدا بر روي زمين، بتها را به عنوان شفعائي در نزد خدا تصور ميكردند. آنها را واسطة ميان خود و خدا مي پنداشتند به بت ميگفتند آنچه را كه از خدا ميخواستند، طلب باران، طلب بخشش، طلب وسعت، طلب ... ميخواستند مجرايي باشد كه همة خواسته ها و طلب ها، از آن طريق مطمئن، به سوي خدا صعود كند... #ادامه_دارد
فاطمه جان! عزيز دلم! چه سود كه در كنار قبر تو نازنين بايستم، به تو سلام كنم و با تو سخن بگويم وقتي پاسخي از تو نمي شنوم. چه شده است ترا فاطمه جان كه پاسخ نميدهي؟ آيا سنت دوستي را فراموش كرده اي؟ فاطمه جان! كاش علي را غريب و خسته و تنها، رها نمي كردي. سوز دل از ابتداي خلقتم چشم انتظار آمدنت بودم. خدا مرا كه مي آفريد و زمين و خورشيد و ماه و بر و بحر را، اعلام كرد كه آفرينش شما، آفرينش همه چيز به طفيلي آفرينش پنج تن است كه محور آن پنج تن زهرا است. يا ملائِكَتي و سكّانَ سماواتي اعلَموا اَنّي ما خَلَقْت سماء مبنيه ولا اَرضاً مدحيه ولا قَمراً منيراً ولا شَمساً مضيئه ولا فلكاً يدور ولا بحراً يجري ولا فَلَكاً يسري اِلاّ في محبة هولاءِ الْخَمسه اگر به خاطر اينها نبود من دست به كار خلقت نمي شدم، آفرينش را رقم نمي زدم، بر اندام عدم لباس هستي نمي پوشاندم.اگر به خاطر اين پنج تن نبود، آفرينش به تكوينش نمي ارزيد.اين پنج تن عبارتند از فاطمه و پدر او، فاطمه و شوي او و فاطمه و پسران او. نه تنها منِ آسمان، كه خورشيد و ماه نيز، كه ستارگان و افلاك نيز، كه برّ و بحر نيز چشم انتظار آمدنت بودند.همه غرق اين سؤال و مات اين كنجكاوي بوديم كه اين فاطمه كيست كه اينقدر عزيز خداوند است و حتي حساب و كتاب خداوند بسته به شاهين محبت و رضايت اوست. وقتي آدم از بهشت قرب رانده شد و به زمين فراق هبوط كرد، شما تنها وسيلة نجات او شديد و نام هاي شما، اسماء حسناي سوگند نامة او. و ما بيش از پيش قدر و منزلت شما را در پيش خداوند دريافتيم و به همان ميزان متحيرتر و مبهوت تر شديم در شكوه و عظمت وجود شما... #ادامه_دارد
يا لَيتَها خَرَجت مع الز َّفَرات:پرندة جانم زنداني اين آشيان تن شده است، اي كاش جان نيز همراه اين ناله هاي .جگرسوز درمي آمد. بعد از تو زندگي بي معني است، حيات بيروح است و دنيا خالي است و من فقط گريه ام از اين است كه مبادا عمرم طولاني شود. زندگي ام ادامه بيابد.فشار زندگي پس از تو بر من سنگين است و كسي كه چنين باري بردوش دل دارد، روي خوشي نمي بيند. من چگونه ترا كه پدر مهرباني هايم بودي فراموش كنم، انگار من شده ام مأمور زنده كردن آنهمه غصه هايم. ميان هر دو يار، روزي فرقتي هست، اما هيچ چيز به قدر جدايي تحملش مشكل نيست. هر چيز جز فراق، تحملش آسان است. اينكه من بلافاصله بعد از محمد، فاطمه را از دست داده ام، خود دليل بر اين است كه دوستي دوام ندارد. فاطمه جان! چطور بگويم؟ فراق تو سخت است، سخت ترين است، تاب آوردني نيست. تحمل كردني نيست. كارم شده است گريه حسرت آميز و شيون حزن انگيز، گريه براي دوستي كه خود به بهترين راه پا گذاشت و مرا تنها گذاشت. اي اشك هميشه ببار! اي چشم هماره همراهي كن كه غم از دست دادن دوست، غم يكي دو روز نيست، غم جاودانه است. دوستي كه هيچكس جاي او را در قلبم پر نميكند، ياري كه هيچ دياري به قدر او عشقم را معطوف خود نميكند، ياري كه از پيش چشم و كنار جسم رفته است اما از درون قلبم هرگز... #ادامه_دارد
اما نه، انگار اين دست هاي اوست كه از كفن بيرون مي آيد و شما را در آغوش ميگيرد. اين باز همان دل مهربان اوست كه نميتواند پس از وفات نيز نداي شما را بي جواب بگذارد. تا كجاست مقام قرب تو فاطمه جان! شما را به خدا بس كنيد بچه ها! برخيزيد!اين جبرئيل است كه پيام آورده، برخيزيد! جبرئيل ميگويد: روح اين بچه ها مفارقت ميكند از جسم، بردارشان.جبرئيل ميگويد: عرش به لرزه درآمده، بردارشان، شيون ملائك آسمان را برداشته، بردارشان. تاب و تحمل خدا هم ... علي جان! بردارشان برخيزيد بچه ها! چه شبي است امشب خدايا! لا حول ولا قوه الا باالله .برخيزيد بر مادرتان نماز بخوانيم، نماز آرام مان مي كند، نماز تسلايمان ميبخشد .حسن جان! بگو بيايند، به آن چند نفر بگو آرام و مخفيانه و بي صدا بيايند .همه كار همين امشب بايد تمام شود، وصيت مادرتان زهراست. صبور باش حسين جان! دلت را به خدا بسپار.در اين مصيبت عظمي از او كمك بگير ...اِنّا اللهِ واِنّا اِلَيهِ راجِعون واِنّا اِلي ربنا لَمنْقَلِبون عليكم السلام، خدا پاداشتان دهد، اينجا بايستيد، پشت سر من، صبور باشيد. آرام گريه كنيد. وصيت دختر پيامبر را از ياد نبريد، به صداي گريه تان، ديگران را هشيار نكنيد.همين، شما فقط بايد در نماز شركت كنيد. دلهايتان را به ياد خدا آرامش ببخشيد. لا حولَ ولا قُوةَ اِلاّ بِاالله اَلْعلِي الْعظيم... #ادامه_دارد
چه صبري داشتي تو اي فاطمه! چه صبري داري تو اي خداي فاطمه!اينكه جسم است اين همه حراجت دارد، اگر قرار به تغسيل دل بود، چه ميشد! اين دلِ شرحه شرحه، اين دل زخم ديده، اين دل جراحت كشيده! اسماء بيار آن كافور بهشتي را كه ديگر دل، تاب تحمل ندارد.ثلث اين كافور بهشتيِ را جبرئيل آورده، حنوط پيامبر شد ـ سلام بر او ـ و ثلث ديگر، حنوط تو مظلومة مهربانِ من! و ثلث ديگر از آن من. كي ميشود اين ثلث آخر به كار بيايد و منِ تنها مانده را به شما دو عزيز رفته ملحق كند؟ آن كفن هفت تكه را بده اسماء! كاش ميشد آدمي به جاي يار عزيزتر از جان خويش، فراق را براي هميشه كفن كند.خدايا! اين كنيز توست، اين فاطمه است، دختر پيامبر و برگزيدة تو. دختر بهترين خلق تو، دختر زيباترين آفرينش تو، خدايا! آنچه رهايي اش را سبب ميشود بر زبانش جاري كن، .برهان او را محكم گردان. درجات او را متعالي فرما و او را به پدرش برسان. بچه ها بياييد. حسن جان! حسين جان! زينبم! عزيزم ام كلثوم بيائيد با مادر وداع كنيد.سخت است ميدانم، خدا در اين مصيبت بزرگ به اجر و صبرش ياريتان كند.آرام تر عزيزان! از گريه، گريزي نيست، اما صيحه نزنيد، شيون نكنيد، مثل من آرام اشك بريزيد. نمي دانم چطور تسلايتان دهم. اين مادر، آخر مادري نبود كه همتا داشته باشد، كه كسي بتواند جاي او را پر كند، كه جهان بتواند چون او دوباره بزايد.اما تقدير اين بوده است، راضي شويد به مشيت خداوند و زبان به شكوه نگشائيد رويش را؟ سيماي مادر را؟ باشد. باز ميكنم، هر چند كه دل من ديگر تاب ديدن آن چهرة نيلي را ندارد. واي، مهتاب چه ميكند با اين رنگ روي مهتابي! اينقدر صدا نزنيد مادر را! او كه اكنون توان پاسخ گفتن ندارد، فقط نگاهش كنيد و آرام اشك بريزيد... #ادامه_دارد
سلام و رحمت و بركت خدا بر تو و فاطمة تو اي پيامبر خاتم! اي رسول خدا! و اما تو فاطمه جان! تو بگو كه من چه كنم!؟ اگر بروم به بچه ها چه بگويم؟ به دلم چه بگويم؟ به تنهايي ام، به بي كسي ام، به غربتم چه بگويم اي واي اين تورم بازو از چيست؟ ... اين همان حكايت جگر سوز تازيانه و بازوست. .. خلايق بايد سجده كنند به اينهمه حلم، به اينهمه صبوري.فاطمه! گفتي بدنت را از روي لباس بشويم؟ براي بعد از رفتنت هم باز ملاحظة اين دل خسته را كردي؟ نازنين! چشم .اگر كبودي را نبيند، دست كه التهاب و تورم را لمس ميكند. عزيز دل! كسي كه دل دارد بي ياري چشم و دست هم درد را ميفهمد.اي كسي كه پنهانكاري را فقط در دردها و مصيبتهايت بلد بودي، شوي تو كسي نيست كه اين رازهاي سر به مهر تو را نداند و برايشان در نخلستانهاي تاريك شب، نگريسته باشد. اينجا جاي تازيانه نامردان است در آن زمان كه ريسمان در گردن مرد تو آويخته بودند اي خدا! اين غسل نيست، شستشو نيست، مرور مصيب است. دوره كردن درد است. .تداعي محنت است اي واي از حكايت محسن! حكايت فاطمه و آن در و ديوار! حكايت آن ميخهاي آهنين با بدن نحيف و خسته و بيمار! حكايت آن آتش با آن تن تبدار! حكايت آن دست پليد با اين گونه و رخسار! حكايت آنهمه مصيبت با اين دل بيقرار! آرامتر اسماء! دست به سادگي از اينهمه جراحت عبور نميكند، دل چطور اينهمه مصيبت !را مرور كند؟ #ادامه_دارد
چه دردها كه او در سينه داشت اما مجالي براي بروز نمي يافت ولي به تو خواهد گفت، بار دلش را پيش تو بر زمين خواهد گذاشت ولي نه، زهرا محجوب تر از آن است كه دردهاي دلش را، حتي با تو بگويد، اما از او بخواه، سؤال كن، اصرار كن تا بگويد و خدا داوري خواهد كرد كه او بهترين حاكمان است. درود بر تو و دخترت اي رسول خدا! و ... و بدرود اين وداع از سرِ ملالت و خشم و كسالت نيست.نه رفتنم از سر دلتنگي است و نه ماندنم از سر بدگماني به آنچه خدا وعدة صابران فرموده است. واي، واي از اين مصيبت. چه مي توانم بكنم جز صبر. بهتر از صبر چيست در اين وانفساي مصيبت. فاطمه جان! اگر ترس از استيلاي دشمن بر ما نبود، قبر تو را اقامتگاه جاودان خودم ميكردم و شيوة اعتكاف برمي گزيدم و همچون مادران جوان مرده بر اين مصيبت زار ميزدم. يا رسول الله! ببين كه دخترت در پيش چشم تو مخفيانه به خاك سپرده شد، حقش پايمال و ارثش تاراج گرديد، در حاليكه چيزي از رفتن تو نگذشته بود و ياد تو كهنه نشده بود. اينك شكايت را فقط به خدا ميتوان برد اي رسول خدا و با تو و ياد تو ميتوان التيام يافت. #ادامه_دارد
سلام من و دخترت به تو اي رسول خدا!سلام دخترت به تو! سلام محبوبت! سلام نور چشمت و سلام زائرت.سلام آنكه در بقعه تو در خاك آرميده است و خداوند پيوستن شتابناك او را به تو رقم زده است. اي رسول خدا، كاسة صبرم در فراق محبوبه ات لبريز شد و طاقتم در جدايي از برترين زن عالم به اتمام رسيد.جز گريه چه ميتوانم بكنم اي پيامبر خدا؟ گريه بر مصيبت، سنت توست، من در مصيبت تو هم جز گريه چه توانستم بكنم؟ تو سر به سينة من جان دادي، من با دست خودم چشم هاي تو را بستم، تو را غسل دادم و كفن و دفن كردم. سر تو را من بر لحد نهادم. در برابر تقدير، جز تسليم و رضا چاره چيست؟ .اِنّا اللهِ و اِنّا اِلَيهِ راجِعون اي پيامبر خدا! اكنون امانت به صاحبش رسيد و زهرا از شر غم و ستم خلاصي يافت. و براي من از اين پس چه زشت است چهرة زمين و آسمان بدون حضور زهرا .اما اندوهم اي رسول خدا جاودانه است و چشمانم بي خواب و شبهايم بي تاب. غم پيوسته، همخانة دل من است تا خدا خانه اي را كه تو در آني نصيبم كند .اي رسول خدا! دلم خون و خسته است و غصه ام دائم و پيوسته.چه زود خدا ميان ما جدايي انداخت. من از اين فراق فقط به خدا ميتوانم شكايت كنم دخترت به تو خواهد گفت كه چگونه امتت عليه من همدست شدند و چگونه حق او را غصب كردند. از او سؤال كن، ماجرا را از او بپرس... #ادامه_دارد
خدايا اين دختر پيامبرت فاطمه است كه او را از ظلمتها به سوي انوار بردي.شما سه نفر بيائيد، تابوت را از زمين برداريم. از اينجا، به آن سمت كه صداي اِلّي ... اِلّي مي آيد. اين صداي خداست، خدا فاطمه را به سوي خويش ميخواند، همينجا، همين جا تابوت را زمين بگذاريد، همه كار فاطمه را خدا كرده است. اين قبرِ آماده، از آن زهراست. .جان عالم به فداش...برويد كنارتر تا من به داخل قبر بروم، آرامتر، آهسته گريه كنيد، اين دست و پاي من هم نبايد اينقدر بلرزند. چه سنگين است اين غم و چه سبك شده است اين بدني كه اينهمه درد ديده است آي! اي زمين! اين امانت، دختر رسول خداست كه به تو مي سپارم. والله كه اين دست هاي رسول خداست، صلي اللهُ علَيك يا رسولَ االلهِ. خوش به حال تو فاطمه جان! بسم االله الرحمن الرحيم. بِسم االله وبِاالله وعلي مِلّٓةِ رسول االله.محمدِبنِ عبدِاالله صديقه جان! تو را به كسي تسليم ميكنم كه از من به تو شايسته تر است. فاطمه جان!راضي ام به آنچه خدا براي تو خواسته است. مِنْها خَلَقْناكُم و فيها نُعيدكُم ومِنْها نُخْرِجكُم تارةً اُخْري .شما را از خاك آفريديم، به خاك برمي گردانيم و بار ديگر از خاك بيرون مي آوريم .فاطمه جان! همه تن، چشم انتظار آن لحظة ديدارم. اي خشتها! ميان من و فاطمه ام جدايي مي اندازيد؟ دلهاي ما چنان به هم گره خورده است كه خشت و خاك و زمين و آسمان نمي توانند جدايمان كنند. اما بر تو مبارك باد فاطمه جان! ديدار پدرت پس از اين دوران سخت فراق .اَلسلام علَيك يا رسولَ االله عنّي وعنْ اِبنَتِك.اَلسلام علَيك مِنْ اِبنَتِك و حبيبِك و قُرة عينِك وزائِرك... #ادامه_دارد
برخيزيد بر مادرتان نماز بخوانيم، نماز آراممان مي كند، نماز تسلايمان ميبخشد.حسن جان! بگو بيايند، به آن چند نفر بگو آرام و مخفيانه و بي صدا بيايند. همه كار همين امشب بايد تمام شود، وصيت مادرتان زهراست. صبور باش حسين جان! دلت را به خدا بسپار.در اين مصيبت عظيم از او كمك بگير ...اِنّا اللهِ واِنّا اِلَيهِ راجِعون... واِنّا اِلي ربنا لَمنْقَلِبون عليكم السلام، خدا پاداشتان دهد، اينجا بايستيد، پشت سر من، صبور باشيد. آرام گريه كنيد. وصيت دختر پيامبر را از ياد نبريد، به صداي گريهتان، ديگران را هشيار نكنيد،همين.شما فقط بايد در نماز شركت كنيد.دلهايتان را به ياد خدا آرامش ببخشيد لا حولَ ولا قُوةَ اِلاّ بِاالله اَلْعلِي الْعظيم خدايا من از دختر پيامبر تو راضي ام، اكنون كه او گرفتار وحشت است تو همدم او باش خدايا! مردم از او بريده بودند تو با او پيوند كن. خدايا بر او ظلم كردند، تو برايش حكم كن كه بهترين حاكمان توئي. الصلوه ... الصلوه... الله اكبر #ادامه_دارد
آرامتر عزيزان! از گريه، گريزي نيست، اما صيحه نزنيد، شيون نكنيد، مثل من آرام اشك بريزيد. نميدانم چطور تسلايتان دهم. اين مادر، آخر مادري نبود كه همتا داشته باشد، كه كسي بتواند جاي او را پر كند، كه جهان بتواند چون او دوباره بزايد.اما تقدير اين بوده است، راضي شويد به مشيت خداوند و زبان به شكوه نگشائيد. رويش را؟ سيماي مادر را؟ باشد. باز ميكنم، هر چند كه دل من ديگر تاب ديدن آن !چهرة نيلي را ندارد. واي، مهتاب چه ميكند با اين رنگ روي مهتابي. اينقدر صدا نزنيد مادر را! او كه اكنون توان پاسخ گفتن ندارد، فقط نگاهش كنيد و آرام اشك بريزيد. اما نه، انگار اين دستهاي اوست كه از كفن بيرون مي آيد و شما را در آغوش ميگيرد!اين باز همان دل مهربان اوست كه نميتواند پس از وفات نيز نداي شما را بي جواب بگذارد. تا كجاست مقام قرب تو فاطمه جان! شما را به خدا بس كنيد بچه ها! برخيزيد!اين جبرئيل است كه پيام آورده، برخيزيد. جبرئيل ميگويد: روح اين بچه ها مفارقت ميكند از جسم، بردارشان. جبرئيل ميگويد: عرش به لرزه درآمده، بردارشان، شيون ملائك آسمان را برداشته، بردارشان، تاب و تحمل خدا هم ... علي جان! بردارشان. برخيزيد بچه ها! چه شبي است امشب خدايا! لا حول ولا قوه الا باالله... #ادامه_دارد
اي واي از حكايت محسن! حكايت فاطمه و آن در و ديوار! حكايت آن ميخ هاي آهنين با بدن نحيف و خسته و بيمار! حكايت آن آتش با آن تن تبدار! حكايت آن دست پليد با !اين گونه و رخسار! حكايت آنهمه مصيبت با اين دل بيقرار آرامتر اسماء! دست به سادگي از اينهمه جراحت عبور نميكند، دل چطور اينهمه مصيبت را مرور كند؟! چه صبري داشتي تو اي فاطمه! چه صبري داري تو اي خداي فاطمه! اين كه جسم است اين همه حراجت دارد، اگر قرار به تغسيل دل بود، چه ميشد! اين دلِ شرحه شرحه، اين دل زخم ديده، اين دل جراحت كشيده!اسماء بيار آن كافور بهشتي را كه ديگر دل، تاب تحمل ندارد. ثلث اين كافور بهشتيِ را جبرئيل آورده، حنوط پيامبر شد ـ سلام بر او ـ و ثلث ديگر، حنوط تو مظلومة مهربانِ من! و ثلث ديگر از آن من. كي ميشود اين ثلث آخر به كار بيايد و منِ تنها مانده را به شما دو عزيز رفته ملحق كند؟ آن كفن هفت تكه را بده اسماء! كاش ميشد آدمي به جاي يار عزيزتر از جان خويش،فراق را براي هميشه كفن كند. خدايا! اين كنيز توست، اين فاطمه است، دختر پيامبر و برگزيدة تو. دختر بهترين خلق تو، دختر زيباترين آفرينش تو، خدايا! آنچه رهايي اش را سبب ميشود بر زبانش جاري كن،برهان او را محكم گردان.درجات او را متعالي فرما و او را به پدرش برسان. بچه ها بياييد. حسن جان! حسين جان! زينبم! عزيزم ام كلثوم بيائيد با مادر وداع كنيد. .سخت است ميدانم، خدا در اين مصيبت بزرگ به اجر و صبرش ياريتان كند... #ادامه_دارد
چطور من بدن نازنين اين عزيز را شستشو كنم؟! اگر تغسيل فاطمه به اشك چشم مجاز بود آب را بر بدن او حرام می كردم. اگر دفن واجب نبود، خاك را هم بر او حرام می كردم. حيف است اين جسم آسماني در خاك. حيف است اين پيكر ثريايي در ثري. حيف است اين وجود عرشي در فرش .اما چه كنم كه اين سنت دست و پاگير زمين است. از تبعات زندگي خاكي است. پس آب بريز اسماء! كاش آبي بود كه آتش اين دل سوخته را خاموش می كرد، اي اشك بيا! بيا كه اينجاست جاي گريستن. فرشتگان كه به قدر من فاطمه را نمي شناسند، به اندازة من با فاطمه دوست نبودند، مثل من دل در گروي عشق فاطمه نداشتند، ضجه می زنند، مويه می كنند، تو سزاوارتري براي گريستن اي علي! كه فاطمه، فاطمة تو بوده است. اي واي اين تورم بازو از چيست؟ ... اين همان حكايت جگر سوز تازيانه و بازوست... خلايق بايد سجده كنند به اينهمه حلم، به اينهمه صبوري. فاطمه! گفتي بدنت را از روي لباس بشويم؟ براي بعد از رفتنت هم باز ملاحظة اين دل خسته را كردي؟ نازنين! چشم اگر كبودي را نبيند، دست كه التهاب و تورم را لمس می كند.عزيز دل! كسي كه دل دارد بی ياري چشم و دست هم درد را می فهمد. اي كسي كه پنهانكاري را فقط در دردها و مصيبت هايت بلد بودي، شوي تو كسي نيست. كه اين رازهاي سر به مهر تو را نداند و برايشان در نخلستانهاي تاريك شب، نگريسته باشد. اينجا جاي تازيانه نامردان است در آن زمان كه ريسمان در گردن مرد تو آويخته بودند. اي خدا! اين غسل نيست، شستشو نيست، مرور مصيب است. دوره كردن درد است . تداعي محنت است... #ادامه_دارد
گاهي احساس می كردم كه فاطمه دلي دارد كه هيچ مردي ندارد. استوار چون كوه، با صلابت چون صخره، تزلزل ناپذير چون ستون هاي محكم و نامرئي آسمان. يكه و تنها در مقابل يك حكومت ايستاد و دلش از جا تكان نخورد، من مأمور به سكوت بودم و حرفهاي دل مرا هم او می زد.چند سال مگر از جاهليت می گذرد؟ جاهليتي كه در آن شتر مقام داشت و زن ارزش نداشت. جاهليتي كه در آن دختر، ننگ بود و اسب، افتخار. زني در مقابل قومي با اين تفكر و بينش بايستد و يكه و تنها از حقيقت دفاع كند! اين دل اگر از جنس كوه و صخره و فولاد باشد, آب مي شود. گاهي احساس می كردم كه فاطمه دلي از گلبرگ دارد، نر متر از حرير، شفاف تر از بلور. و حيرت می كردم كه چقدر يك دل می تواند نازك باشد، چقدر يك انسان می تواند مهربان باشد. غريب بود خدا! غريب بود! من گاهي از دل او راه به عطوفت تو می بردم. وقتي به خانه می آمدم انگار پا به درياي محبت می گذاشتم، انگار در چشمة صفا شستشو مي كردم. خستگي كجا م ی توانست خودي نشان دهد. زندگي دشوار بود و مشكلات بسيار اما انگار من بر ديباي مهر فرود می آمدم، بر پشتي لطف تكيه می زدم و بال و پر عطوفت را بر گونه هاي خودم احساس مي كردم. فاطمه در اين دنيا براي من حقيقت كوثر بود. با وجود او تشنگي، گرسنگي، سختي ، جراحت، كسالت و خستگي به راستي معنا نداشت. اكنون با رفتن او من خستگی هاي گذشته را هم بر دوش خودم احساس می كنم. خسته ام خدا! چقدر خسته ام... #ادامه_دارد