من در خود شكستم وقتي در بر پهلوي تو شكسته شد.وقتي تو فضه را صدا زدي، انسانيت از جنين هستي سقوط كرد. خون جلوي چشمان مرا گرفت وقتي گل ميخ هاي در، از سينة تو خونين و شرم آگين درآمد.من از خشم كبود شدم وقتي تازيانه بر بازوي تو فرود آمد.من معطل و بي فلسفه ماندم وقتي زمين ملك تو غصب شد.اشك در چشمان من حلقه زد وقتي سيلي با صورت تو آشنا شد... من به بن بست رسيدم وقتي اهانت و توهين به خانة تو راه يافت.و ... بند دلم و رشته اميدم پاره شد وقتي آوند حيات تو قطع شد. ديشب كه علي تو را غسل ميداد وقتي اشك هاي جانسوز او را ديدم، وقتي ضجه هاي حسن و حسين را شنيدم، وقتي مو پريشان كردن و صورت خراشيدن زينب و ام كلثوم را ديدم ديگر تاب نياوردم، نه من، كه كائنات بي تاب شد و چيزي نمانده بود كه من فرو بريزم و زمين از هم بپاشد و كائنات سقوط كند. تنها يك چيز، آفرينش را بر جا نگاه داشت و آن تكية علي بود بر عمود خيمة خلقت، ستون خانة تو. علي سرش را گذاشته بود بر ديوار خانة تو و زار زار مي گريست.اين اگر چه اوج بي تابي علي بود اما به آفرينش، آرامش بخشيد و كائنات را استقرار داد چه شبي بود ديشب! سنگيني بار مصيبت ديشب تا آخرين لحظة حيات، بر پشت من سنگيني ميكند. همچنانكه اين قهر بزرگوارانه تو كمر تاريخ را ميشكند... #ادامه_دارد