📘 #آنيوتا 🖋 #بوریس_پوله_وی#قسمت_پانزدهمآن شب مچنتی خوابش نبرد . نه ، موضوع این نبود که درد ناراحتش می کرد .
بعد از اینکه چیزی به او تزریق کردن ، درد مداوم و عذاب دهنده به اصطلاح عقب گرد کرد و کنده شد . به بیحسی بدنش هم عادت کرده بود . چیزی که مانع خوابش می شد فکر کردن به چشمهایش بود .مدام به این فکر بود که بیناییش باز می گردد یا دیگر برای همیشه کور شده است و مجبور خواهد بود در میان تاریکی و ظلمت زندگی کند .
به این فکر بود که ایا حقیقتا دنیای غنی رنگها برای همیشه از او دور شده است ؟ ایا دیگر عمق اسمان پر ستاره را نخواهد دید؟
نه ، نه . او خودش را دلداری می داد و مگر این ... گردان بهداری ارتش چیزی درباره چشم سرش می شود ؟ نه ، متخصصین معاینه اش مش کنند و بالاخره کاری می کنند که زخمهایش التیام یابد و چشمهایش بینا شوند و روشنایی را ببینند.
بعد به این فکر می افتاد که اگر بیناییش باز نگردد چطور می شود ؟آن وقت چکار باید بکند ؟ تمام عمر کور و نابینا بماند ؟ در این لحظه ترس و وحشت عجیبی تمام بدن مچنتی را کرخت کرد : نه ، نه، فقط این طور نشوم !
کم کم بدنش داشت به موقعیت جدید عادت می کرد و شنواییش به طور مشخص تقویت شده بود .
از پشت چادر صدای همهمه ی بلند کاجها و بانگ دوردست خروس و خروپوف هم تخـ ـتی هایش و داد و فریاد یک ستوان ناشناس را از چادر دیگر که هر دو پای له شده اش را قطع کرده بودند می شنید .
نفس سرگروهبان کوچولو که در خواب با خودش حرف می زد از روی تخـ ـت مجاور به گوش می رسید .در زمینه همه ی این صداها هم از دور غرش شلیک آتش بارها شنیده می شد.
گوش مچنتی که سرباز جنگ دیده ای بود به خوبی تشخیص می داد که غرش بم توپخانه سنگین به آتش بارها افزوده شده است .
نزدیکی های صبح مچنتی در خواب سنگین و ناراحتی فرو رفت .ولی شنوایی تیزش حتی از خلال خواب صدای تازه و غیر عادی را که در چادر طنین انداز شد را تشخیص داد.
سروان غریزتا به آرنجش تکیه داد و نیم خیز شد و سرش را به طرف صدا برگرداند. البته هیچ چیزی ندید ولی خدش زد که دختر بغـ ـل دستی اش دارد گریه می کند .
سرگروهبان کوچولو با صدای ارام به شدت گریه می کرد و مثل بچه ها اب بینی اش را بالا می کشید .
مچنتی گفت :
- سرگروهبان چی شده ؟ چه اتفاقی برایتان افتاده ؟
صدای ضجه و ناله ارام شد و دختر سعی کرد گریه نکند.
- چی شده ، چه اتفاقی افتاده ؟
- هیچی سروان ، خواب بد دیدم .
- چرا دروغ می گویید ؟ دارید درد می کشید ، کشیک را صدا کنم؟
- نه ، نه ، سروان . چرا ؟ دردم تسکین پیدا کرده .
مچنتی بانگ زد :
- نگهبان !
صدای پایی که بر زمین کشیده می شد به گوش رسید .
صدای زنانه ای که نشان می داد از صاحبش سن و سالی گذشته گفت :
- چه می خواهی عزیزم ، چرا داد می زنی ؟
مچنتی گفت :
- من چیزیم نیست . به این دختر خانم برسید ...
دختر گفت :
- چیزیم نشده ، حتما توی خواب چرخیدم و دستم ناراحت شده . عمه جان ، شما مرا ببخشید ، بروید استراحتتان را بکنید .
مچنتی وارد صحبت شد و گفت :
- من صدایتان کردم . مگر متوجه نیستید که دستش درد می کند و باید کمکش کرد ؟
پیرزن نامریی که معلوم نبود چگونه سر از میان نظامی ها در آورده بود گفت :
- عزیزم ، اینجا همه درد می کشند . حالا که درد داری باید تحمل کنی . عیسی مسیح هم تحمل کرد و به ما دستور داد تحمل کنیم .
بعد با صدای گرم تری به سرگروهبان کوچولو گفت :
- عزیزم ، مگر تو چند سال داری ؟ لعنت به این جنگ ! به هیچکس رحم نمی کند . نه به پیر و نه به جوان . بچه ها هم دارند جنگ می کنند . فرمانده ، تو دیگر داد نزن . مردم را بیدار نکن . دو شبانه روزه که چشم بر هم نگذاشته اند...
این جمله برای یک آن سروان را ناراحت کرد . آخر او فرمانده بود ، با چه جراتی با او اینطور حرف می زند . بعد یادش آمد که در اینجا هیچ سمتی ندارد و صاحب صدای پیرزنانه البته کاملا حق دارد.
با این فکر شرمنده شد و موقیکه پیرزن پرسید که اگه لازم هست پرستار را بیدار کند ، با شتاب و عجله گفت:
- نه ، نه . لارم نیست . بروید استراحت کنید .
دختر هم گفت :
- بروید بخوابید مادر جان . شبانه روز دشواری داشتید .
- نگو عزیزم ، نگو ....
مچنتی از روی اینکه چگونه تخـ ـت صدا کرد متوجه شد که پیرزن روی گوشه ی تخـ ـتش نشست و بدش نمی آید سر صحبت را باز کند .
لحظه ای بعد پیرزن گفت:
- از این دشوار تر نمی شود . چنان روز سختی داشتیم که خدا می داند. می گویند قوای ما از روی رودخانه اودر آلمانی ها گذشتند.نبرد خیلی سختی بود . مرتب زخمی می آوردند . پرستار ما جدا از پا افتاده ، تا نشست خوابش برد .
@sazochakameoketab