يُسمِعني حينَ يُراقِصُني كلِماتٍ ليسَت كالكلِمات...
وقتیکه مرا به رقص برمیخیزانَد
در گوش من نجوا میکند کلماتی را
که شبیه هیچ کلمهای نیست...
صدایِ ماجده الرومی در چارسویِ کافه پیچیده است
نزار قَبّانی دارد با حیرت و اشتیاق به پیچ و تابِ غریبِ هجاهایی که از دهانِ زیبا و خوشبویِ ماجده میتراود نگاه میکند:
والمَطـرُ الأسـودُ في عيني يَتَساقـطُ زخاتٍ زَخات...
نزار قبّانی، چشمها را میبندد و آهسته میگوید:
ـ خودِ عشق است این! میبینی ماجده؟ میخواستم شعری برای حُسنِ یوسف بنویسم اما باز هم اندوهِ یعقوب از کار در آمد! راست میگویند که حُسن و حُزن برادرند.
بعد سرش را نزدیکِ گوشِ ماجده میبرد و مست از نسیمِ زُلفَکانش زمزمه میکند:
ـ میبینی ماجده! چیزهای حیرتانگیزی در این جهان وجود دارد که ما حتی از آنها خبر هم نداریم.
ابوالعلاء مُعرّی، بیحوصله، جام خالی را به میز میکوبد، دیدگانِ نابینایش را میمالد و مینالد:
ـ آه نزارِ پیر! باز تو دختر دیدی، افتادی به شَطح گفتن!
اگر از وجودِ آن چیزها اطلاعی نداری، پس از کجا چنین حرفی میزنی؟
شاعرِ عاشق با لبخند میگوید:
ـ بخشِ حیرتانگیزِ قضیه همینجاست!
ماجده از ابوالعلا میخواهد که سر به سر پیرمرد نگذارد؛ آن هم چه پیرمردی! هم مایهدار است هم مشهور و هم شاعر.
حالا صدای ترانه اوج گرفته است:
والمَطَر الاسود فی عَینی یَتَساقَط زَخّاتٍ … زَخّات
بارانی سیاه ازچشمانم نمنم میبارد
یحملنی مَعَه … یَحمِلُنی لمساءٍ وَردیِّ الشرفات
مرا با خود میبرَد... میبرَد
به بعد ازظهری که ایوانش عطرآگین است...
ابوالعلا غرغر میکند:
من نمیدانم تو چطور و چرا این همه جذب نزار قبانی شدی!
ماجده غشغش میخندد، با دستمال کاغذی، ماتیکِ ایوِروشِهی پاریسیاش را کمرنگ میکند و میگوید:
ـ مگر نشنیدی انگلیسیها چه میگویند؟
می گویند که زن مانند Wi-Fi (وایفای) است؛ همهی گزینههای در دسترس را میبیند، اما به قویترینِ آنها وصل میشود!
نزار قبانی میپرد وسط حرف:
- و من شبیه چه هستم؟
ماجده بدون منظور خاصی ادامه میدهد:
- و مرد مانند بلوتوث است؛ وقتی نزدیک او باشی، به تو وصل میشود، و اگر دور باشی، گزینهی دیگری را جستجو میکند.
ابوالعلا با این که از تشبیه ماجده چیزی سردر نیاورده، به فکر فرو میرود و با خودش میگوید:
ـ حرف انگلیسیها؟ فکر کردم ضربالمثل چینی است!
ابوالعلا می گوید:
- پیرمرد دیوانه! انگار خودش خواهر و مادر ندارد!
نزار آهسته میگوید:
- خواهر داشتم ولی بعد از عشقی ناکام، خودکُشی کرد! هنگامِ مرگ، از رابعه عدویه و کلئوپاترایِ مصری نیز زیباتر بود.
تو چه میدانی شاعر و فیلسوفِ نابینایِ معره! روزی که در تشییع جنازهی خواهرم گام بر میداشتم، پانزده ساله بودم و عشق نیز در کنارمان راه میرفت و بازویم را گرفته بود و میگریست. هنگامی که خواهرم را در خاک کاشتند و روز بعد برای زیارتش بازگشتیم، قبر نبود و به جای آن گُلی دیدیم...
ابوالعلا دیگر چیزی نمیگوید، اما دو زاریِ نزار افتاده است؛ دستش را از روی شانهی مرمرین ماجده و گیسوانِ حریرگونش برمیدارد و آهسته فاصله میگیرد:
ـ همه مرا با صفتِ "شاعرِ زن وشراب" میشناسند! امّا دهانِ خوشبوی تو مشکل مرا نمیگشاید
مشکل من در دفتر و دوات من است
شب از نیمه گذشته و نوایی که نمیشود فهمید آوازِ هوشرُبای ماجدهالرومی است یا آوایِ گریهآمیزِ نزارقبانی، کافه را پُر کرده است:
وأعودُ
أعود لطـاولـتی
لا شَیءَ مَعی إلا کلِمات...
و بازمیگردم
بر سر میز خود بازمیگردم
و هیچ با من نیست جز کلمات...
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#عبدالحمید_ضیایی #ولگردی_در_ملکوت