هر کجا که حضرتعالی امر بفرمائید! در زمان #صدارت#میزا_آقا_خان_نوری ، شخصی یک #کره_جغرافیایی با خودش به ایران می آورد و به حضور #صدر_اعظم می برد . میرزا آقاخان می پرسد این چیست ؟ مردک می گوید : این کره جغرافیایی است و نقاط مختلف جهان را نشان می دهد ، میرزا آقا خان می گوید : حالا ایران کجای این کره است ؟
و مردک چاپلوس هم به عادت ژنتیکی بعضی از هموطنانش که انجام هر کاری را منوط به خواست و اجازه بزرگترها می دانند می گوید : - هر کجا که حضر تعالی امر بفرمائید !
#ميرزا_تقی_خان_ساروتقی در زمان شاه عباس بزرگ #حکمران_گیلان بود و یک #غلام_بچه_ی#اَمرَد خوش صورتی داشت که با زور به او نزدیک شده بود. آن جوان برای انتقام کشیدن به #اصفهان رفت. پس از آن که شاه عباس اظهارات او را شنید، #حکومت ِ_گیلان را به آن جوان داد و حکم کرد که به محض رسیدن به گیلان ، سر میرزا تقی را به توسط صاحب منصبی که همراه او بود، ببرد و به اصفهان بفرستد. میرزا تقی که متوجه شکایت شده بود، برای پیش گیری از خشم شاه خیالش به جایی نرسید، جز این که آن آلتی را که با آن مرتکب این کار شده بود، تماماًً قطع نمود ! و با همان حالت خراب در تخت روانی نشسته، از بی راهه متوجه اصفهان شد و با حالت نقاهت به اصفهان رسید و یک راست وارد #دربار شد و پس از تحصیل اجازه، آلات گناه کار ِ خود را با عریضه ی درخواست عفو در #سینی_طلایی گذارده ، به حضور شاه رفت ! شاه چون دید او خود را در کمال ِ سختی تنبیه کرده است ، از تقصیر ِ او درگذشت و او مجدداً به حكومت گیلان رسید. این شخص در زمان ِ #شاه_صفی به #صدارت ِ_عظما رسید . بر اثر این جراحت ساروتقی تا پایان عمر #چکمه_ی_بلند می پوشید تا ادرارش در آن ضبط شود .
نیز نقل می کنند که ساروتقی در کمال ِ پیری ، دو غلام زیبا در کنارش بود و یک روز که ایشان را به اصطلاح با چشمان خود میخورد ، به حالت تأثر به طرف جمع برگشت و گفت : بخت شگفت انگیز مرا بنگرید! هنگامی که مرا دندان های خوبی بود ، قطعه استخوانی نصیبم نمی شد، ولی اکنون که دندان ها فروریخته، قطعات لذیذی پیشم نهاده است.
وزیر اعظمی این حاج ابراهیم کلانتر پس از خواجه تاجدار به #فتحعلیشاه رسید و چون تمامی مشاغل دولتی را دربین خانواده و نزدیکانش تقسیم کرده بود و از طرفی سر خانواده دور و دراز #قاجار_ها بی کلاه مانده بود، طی توطئه ای #صدر_اعظم نگون بخت بهمراه تمامی اعضای خانواده اش در یک روز معین قتل عام شدند و از برادران و برادرزادگان و کل فامیل بزرگ هاشمیه تنها دو پسر خردسال حاجی ابراهیم کلانتر باقی ماند که یکی بنام #علیرضا همان موقع #مقطوع_النسل شد و تا پایان عمر #معتمد_حرمسرا_ی_فتحعلیشاه گردید و دگری بنام #علی_اکبر که چون به مرض آبله دچار بود و مردنی به نظر میرسید، به امان خدا رهایش کردند که تقدیر چنین بود آن طفل مردنی زنده بماند و چراغ خانواده هاشمی و قوام را که میرفت به خاموشی گراید روشن نگهدارد و از سر نو، نطفه یکی از بزرگترین فامیل های اشرافی ایران بسته شود. لازم بذکر است که تمامی افراد این خانواده که دستی در سیاست داشته اند، همگی از #سر_سپردگان#انگلیس بوده و چه بسا #خیانت های بسیاری به این آب و خاک روا داشته اند!
#سر_سپردگی آنان بقدری روشن بود که حتی #سر_دنیس_رایت می گوید: #قوام_الملک در ۱۹۱۱ که پناه به #کنسولی_انگلیس در شیراز آورده بود، به همان اندازه طرفدار #بریتانیا بود که دشمنان خونی اش #قشقایی_ها طرفدار #آلمان بودند و پس از مرگ قوام، پسرش لقب پدر را به ارث گرفت و ضمن حمایت از #انگلستان در #جنگ_اول_جهانی ، #مقرری_سالیانه ای از انگلیسیها دریافت میداشت.... همچنین #اشرف_پهلوی که بنا به دستور #رضا_شاه#همسر#علی_قوام شده بود، در کتاب چهره هایی در آینه میگوید: ... در روز دوم #حمله#متفقین به ایران که #تهران را #بمباران کردند، من که وحشت کرده بودم پسر کوچکم را بغل کرده و بسوی زیرزمین رفتم که دراین هنگام شوهرم (فرزند قوام الملک شیرازی) جلوی مرا گرفت و گفت بچه را بده تا او را به #سفارت_انگلستان ببرم!! خانواده او روابط نزدیکی با انگلیسی ها داشت.....
ــــــــــــــــــــــــ با سپـــــاس ــــــــــــــــــــــ علی سجادی ـــــــــــــــــــــــ بن مایه: هزار فامیل. علی شعبانی، ص ۲۳ الی ۲۶
#شاه#سلیمان_صفوی#عمه_ای#زیبا_رو بنام #مریم_خانم داشت که پس از مرگ شوهرش در اندرون زندگی میکرد. این بانوی محترم به عشق #فرماندهٔ_کل گرفتار شد و فرمانده کل نیز با وجودی که می دانست ارتباط نامشروع با همخون شاه چه عواقبی در پی دارد، با این وجود به افسون عشق مریم خانم گرفتار شده و با طنین صدای شاهزاده خانم، در دام عشقِ او افتاد!!! تا اینکه حالات و رفتارهای فرمانده بگونه ای شد که زنان وی متوجه شدند و از حسادت زنانه، #خواجگان_حرمِ پادشاه را در جریان گذاشتند. ولی خواجگان که از علاقه شاه به فرمانده کل با اطلاع بودند، جرٲت نمی کردند از آن ماجرا چیزی به شاه عرض کنند! تا اینکه یکی از درباریان بنام " #عبدالله_سلطان " این عشق را نزد شاه فاش ساخت و درپی آن خواجگان حرمسرا نیز از موقعیت استفاده کرده و قضیه را به عرض شاه رساندند. شاه سلیمان که بسیار رند و زرنگ بود، بر خشم خود غلبه کرده و شاهزاده خانم را احضار کرد و با مهربانی به او گفت که قصد دارد او را شوهر دهد! سپس نام عده زیادی از درباریان را آورد ولی مریم خانم به همهٔ آنها به دیده تحقیر نگریست! تا اینکه شاه گفت در آغاز تصمیم داشته که فرمانده کل را معرفی کند، اما او را مناسب شاهزاده خانم ندیده است. مریم خانم که فریب خورده بود، نتوانست عشق خود را پنهان کند و آنقدر از فرمانده تعریف و تمجید کرد که تردیدی برای شاه باقی نماند و دانست که بین آنها رابطه ای وجود دارد. پس شاه به او گفت که تا شب تمام وسایل مراسم عروسی را آماده خواهد کرد و شاهزاده خانم نیز پای شاه را بوسید و از قصر بیرون رفت.
شب که شد، به امراء و بزرگان دربار گفتند که به فرمان شاه در قصر حضور یابند. همگی متعجب شده و بر جان خویش بیمناک گشتند. #اعتماد_الدوله ( #صدر_اعظم )، #فرماندهٔ_کل_ارتش ، #دیوان_بیگی و #رئیس_غلامان_شاه که چهار رکن اساسی کشور بحساب می آمدند در صف اول و نزدیک تخت ایستادند. شاه که وارد شد به فرمانده کل اعتنا نکرده و رویش را بازگرداند. فرمانده کل که متوجه تغییر رفتار شاه و افزایش نگهبانان شد، از همانجا سایه شوم مرگ را بر بالای سر خویش دید. آنگاه هر چهار نفر در نزدیک پادشاه نشستند و شاه برای هرسه امیر شراب ریخت اما به فرمانده شراب نداد! رئیس غلامان شاه که دوست نزدیک سپهسالار بود و شاه به او علاقه داشت و احترام می گذاشت، با حرکت چشم و ابرو تعجب خود را از عمل شاه نشان داد. ناگهان شاه فریاد کشید و گفت: از بی اعتنایی من متعجب شدید؟ برخیز و گردنش را بزن!! ... او که دچار وحشت شده بود به پای شاه افتاد و برای دوستش التماس و طلب عفو کرد اما شاه او را نیز دستور به اعدام داد. آنگاه "دیوان بیگی" به پای شاه افتاد و با فصاحتی که داشت، شاه را آرام کرد ولی شاه سلیمان گفت: .....بسیار خوب، رئیس غلامان را میبخشم، ولی دیوان بیگی به شما میگویم، به شما فرمان می دهم، و برای سومین بار به شما امر میکنم که برخیزید و این غدار خیانتکار را گردن بزنید......
پس دیوان بیگی فوری از جای برخواست و گریبان سپهسالار را گرفت و عمامه اش را بر زمین زد و او را از آنجا بیرون برد، سپس کمربندش را باز کرد و دستهای او را محکم از پشت بست. سپهسالار نیز کاملا تسلیم بود و لابه و شکایتی نکرد و مدام شاه را ثنا میگفت و عمر دراز برایش آرزو میکرد. آنگاه گوشهٔ دامن دیوان بیگی را بوسه داد و التماس کرد که نگذارد شاه تمامی خانواده او را قتل عام کند. زیرا تنها او مقصر بوده و عهد و عیال او بی گناه هستند. سپس درخواست کرد قرآنی بیاورند و دعایی بخواند و کمی زمان خریده تا شاید خشم شاه فرو نشیند، اما دیوان بیگی با ضربهٔ آهسته شمشیری که به گردن او نواخت، به او فهمانید که آخرین لحظات عمرش است. دیوان بیگی که می دید دوست دیرینش، امیری به آن عظمت، سپهسالار سپاه ایران، به چنین حالی درافتاده است، سخت متاثر شده و دستش به لرزه درآمده و از قدرتش کاسته شد، درنتیجه ضربهٔ شمشیرش تنها پوست گردن سپهسالار را خراش داده و زخم کرد. سپهسالار که چنین دید، بنام دوستی قدیمی اش با دیوان بیگی از او تقاضا کرد که زجرش ندهد و زودتر خلاصش کند! دیوان بیگی افسر جوانی را آواز داد و او با سه ضربهٔ متوالی شمشیر، سر سپهسالار ارتش ایران را از تن جدا کرده و بحضور شاه برد. به محض اینکه چشم شاه به سر بریده افتاد، فریاد کشید: .....بسیار خوب خیانتکار، من در خوابم؟ من در سستی و رخوتم؟ چنانکه بر دشمنان نوشتی؟ پسر مرا میخواهی برجای من بنشانی؟ #فعل_حرام با #خواهر_شاه_عباس (دوم) میکنی؟! سپس به خواجه باشی دستور داد که سر بریدهٔ معشوق را در یک سینی طلایی برای شاهزاده خانم زیبا بردند و از طرف شاه گفتند که این همان شوهری ست که پادشاه عالم برای او انتخاب کرده است و این تنها مجازات مریم خانم بود که در آنشب خونین و وحشتناک از رٶیای مهتاب برکشید و برد! بدون شک همین درد و رنج