ثمر | مریم رئوف شیبانی

Канал
Логотип телеграм канала ثمر | مریم رئوف شیبانی
@samina_noteПродвигать
93
подписчика
در دشتِ لاله، به بابونه بودنت بِناز. تو گُلی! دردت چیست؟! @Smb_sana
این چه‌جور است دیگر؟

غالبن لحظه‌هایی که به خوشی می‌گذرند، دلم آرام نیست.
هرگاه همه‌چیز بر نظم خودش پیش می‌رود، دستِ بی‌قراری، تهِ دلم را می‌کاود و آن‌جا را هم می‌زند، تا بلکه غمی، آشوبی، خاطره‌ی تلخی، اضطرابی را بیرون بکشد و بیاندازد پیشِ چشمم.
که بیا! بیا ببین پیدا کردم. چه نشسته‌ای به خوشی بدبخت؟ فکر این را نکرده بودی؟
جان‌کاهِ روزهای خوش‌ام، همین احساسِ حرام‌زاده است.


چند روز پیش که جان به لبم رسید، پرسیدم: «تو نمی‌ترسی؟ از حال خوبمون نمی‌ترسی؟»
گفت: «چرا، ولی پپسی می‌خورم خوب می‌شم*.»
گفتم: «پپسی هم مسخره‌اش رو درآورده، دیابت از کجا میاد؟ از همین لحظه‌ها.»

خواست طبق روال قبل بگوید: «تنِ سالم رو حیفه ببرن زیر خاک» که چشم غرّاندم و با دست دهانش را گرفتم.



دو سال پیش، وقتی جلوی درِ ICU چشم‌انتظار هوشیاری ثنا بودم، همسرِ یکی از همکاران مهدی آمد و هق‌هق‌اش را در آغوشم سرداد.
نمی‌دانم این من بودم واقعن؟ که دست کشیدم پشتش؟
بازوهایش را فشار دادم؟
به عمقِ چشمانش نگاه کردم و گفتم: «نگران نباش، ثنا بیدار میشه. دکترش امروز خیلی راضی بود. ضریب هوشیاریش بالا اومده.»؟
بله، این من بودم.

فردای آن شب که دوباره پیشم آمد، گفت: «محمود حسابی بهم توپید! میگه تو رفتی اونجا دلداری بدی، به‌جاش مریم بهت دلداری داد.»

من، آن بودم و البته اینم.
این مریمی که حالا بی‌جهت دلش می‌جوشد یا بی‌دلیل در دلش رخت می‌شویند.

خودمانیم! همان‌جا که صاف ایستادم و گفتم دردم نیامد، همان‌روزها که خودم را زدم به آن راه و گفتم: «کاری نداره! از پسش برمیام»، همان بازه‌های زمانی که در عالم دیگری سیر می‌کردم،
قد کشیدم.

سختی ایّام نتواند مرا خاموش کرد
خنده‌ها چون کبک در کوه و کمر باشد مرا**


* شعار پپسی=در لحظه زندگی کن
** صائب تبریزی

🗓۱۴آبان۱۴۰۳
🖋مریم‌رئوف‌شیبانی
@SaminA_note
یواش هُل بده

دراز می‌کشم روی تخت و دست‌هایم را از هم باز می‌کنم.
می‌گوید: «یعنی امشب تو اتاق خودمون نخوابیم؟!»
سر بالا می‌اندازم. می‌پرند روی تخت، مثل ماهی سر می‌خورند و خودشان را می‌رسانند به من. سرهاشان روی بازوهایم می‌آید. روی تخت محکم می‌شوم. قرار نیست تا صبح تکان بخورم. بی‌قرار هم نیستم. وقتی به من وصل‌اند، آرام می‌گیرم، بلکه بیشتر از آن‌ها.

اجازه می‌دهم روی تنم وول بخورند. گاهی کشیده می‌شوم سمت یکی‌شان و کمرم می‌رود در حصار دستش. آن‌وقت آن‌یکی شاکی می‌شود و حصار را می‌شکند. ساعتی را با این حال و اوضاع می‌گذرانیم.

قصه می‌گویم. وسط جمله‌ها می‌پرند و داستان را عوض می‌کنند. چیزی نمی‌گویم. یادشان می‌رود باید بخوابند. بلند می‌شوند و روی تخت می‌نشینند. با شور و شوق داستان را ادامه می‌دهند و دست‌هاشان را در هوا تکان می‌دهند. حالا رفته‌اند به جاده خاکی و قصه‌ی کلیشه‌ را ول کرده‌اند. قهقهه می‌زنند به چرت‌و‌پرت‌های خودشان.

آرامشگرِ موجوداتی ضعیف‌تر از خودت بودن، مسکن است. شوکی می‌دهد به عزت‌نفس فروریخته‌ات، که ببین! ببین به تو محتاجند! تو برای‌شان بخش اعظم چیزی هستی که نیاز دارند.

کمی که می‌گذرد، نفس‌های آرامی از چپ و راست، سینه‌ات را خنک می‌کند.
وقتی اینطور می‌چسبند به وجودت، در حالی که از طوفان درونت بی‌خبرند، به خودت برای بار هزارم قول می‌دهی که برای‌شان کم نگذاری.


خون می‌چکد از پاهایم، آن‌قدر که روی لبه‌ها‌ی تیغ راه رفته‌ام.
توجه‌م، جدیت‌م، مِهرم، دل‌سوزی‌م باید به قاعده باشد. نه کم و نه بیش.

بعضی از ما، مادرهایی هستیم که در کودکی‌مان از پرتگاهی سقوط کرده‌ایم. وقتی خودمان را بالا می‌کشیم، چه می‌کنیم؟
حواس‌مان هست که از بیمِ تجربه‌ای که داشتیم، طفل‌مان را، آن‌قدر به عقب نرانیم که از آن طرف بیافتد؟
درگیر سنجش این میزان از هُل دادنم.

این چه رنجی است برای ما؟
آگاه شدن درد دارد!
قوی بودن یک درد دارد و تظاهر به قوی بودن هزار درد.

#دانشجوی_مادری

🗓۱۸مهر۱۴۰۳
🖋مریم‌رئوف‌شیبانی
@SaminA_note
قلم‌مو را انقدر نچرخان

امروز حوالی ظهر، به دنبال ثمین رفتم.
وقتی دم درِ مهدکودک منتظرش بودم، آمد و با چشم‌های خیس برگه‌ای نشانم داد. گفت: «مارمولکم خراب شد.» و هرچه بغضِ گیر کرده داشت، ترکاند.

به بچه‌ها نقاشی هزارپایی داده بودند، تا با آب‌رنگ، رنگ‌آمیزی کنند. ثمین هم، قلم‌مو را حسابی روی کله‌ی هزارپا چرخانده بود و کاغذ سوراخ شده بود.

تا نزدیکی‌های خانه همچنان گریه می‌کرد. بغل‌ش کردم تا زودتر برسیم.
در کوچه، زیر تیغ آفتاب، ثمین به بغل، قوزکم لغزید و افتادم.
عمود افتادم، به سان فروریختن ساختمان.

زانویم می‌سوخت. ثمین که از غم مارمولک (هزارپا) کله‌سوراخش، مویه می‌کرد، با دیدن حال و روزم، موتور توربوش را روشن کرد.

وقتی به خانه رسیدیم، دیدم مانتو و شلوارم سوراخ شده‌اند. انگار یکی با قلم‌موی قرمز به جانِ زانویم افتاده و هی آن را چرخانده بود.

به دنبالِ جعبه‌ی کمک‌های اولیه، با خودم گفتم تا به حال کدام زخمم را جدی گرفته‌ام که این یکی را بگیرم؟
اما منِ جدیدی سروکله‌اش پیدا شد و گفت: «بی‌ملاحظه! شبیه دختر کفش‌دوزکی شدی از بس همه‌جات کبوده و به درودیوار خوردی.»

در تعجبم! مادرم من را سرکار گذاشته بود؟
وقتی خاطره‌ی جوانی‌هایش را برایم تعریف می‌کرد، انگشت شست و سبابه‌ش را تا جایی که می‌توانست از هم باز می‌کرد و در هوا نشانم می‌داد و می‌گفت: «کفشِ وِرنی پاشنه ۱۰ سانتی می‌پوشیدم، چادر کیفی‌*ام را می‌انداختم روی سرم، تازه بدون کِش، تو رو بغل می‌گرفتم، هانی (برادرم) هم پرِ چادرم رو می‌گرفت، یه زنبیلِ قرمزم داشتم، اونم برمی‌داشتم و می‌رفتم بازار.»

حالا وضع من با این کفش نیم‌چکمه‌ی تابستانی، که مثل یقه دیپلمات تا بالای قوزکم را چفت می‌گرفت، این بود. پاشنه‌ هم، ۱۰ سانت نه! سه سانت، آن هم مکعبیِ کَت‌و‌کلفت. با این اوضاع، فِرتی فروریختم.

اینجاست که می‌گویند نسل روغن زردی کجا، نسل روغن نباتی کجا.

*چادر کیفی‌های قدیم، جنسی داشتند بسیار سبک و به شدت سُر. نگه‌داشتن‌شان روی سر، مکافات بود.

#شب_نوشت

🗓۱۱مهر۱۴۰۳
🖋مریم‌رئوف‌شیبانی
@SaminA_note
کاش تو دریا بودی و من غاز

من می‌گویم ف، او می‌رود فرحزاد.
ثنا، دخترم را می‌گویم که این روزها، یا برای خوشامدِ من، پابه‌پایم واژه‌بازی می‌کند، یا به‌درستی، استعدادش (همراه ذوقِ نوشتنِ من) سربرآورده.

به‌تازگی معنی قافیه را فهمیده است. یک‌شب، سر سفره‌ی شام، هنوز قاشق به دهانش نرسیده بود که داد زد: «فهمیدم! مریم، شده یه گل رُز محرم.» و خندید.

خرده گرفته بودم که، برای ثمین «به‌پا نخوری زمین» را ساختی، برای بابا مهدی «شده یه شیر اهلی» را دست‌و‌پا کردی، قافیه‌ی من کو؟

مهدی که سبیل‌دردِ خفیفی از قافیه‌اش گرفته بود، به شکرانه‌ی شیرین‌کاریِ دخترکش، گذشت.
حالیا، من شده‌ام گلِ رزِ محرم. فکرم هر روز درگیر محرم بودن است.

چند سال پیش، روزی که در سبزی‌فروشی محل، به صاحب مغازه گفت: «بگو هندونه؟» و من سرخ‌وسفید شدم، نمی‌دانستم قرار است بعدها این بازیِ کثیف را جدی بگیرد.
سبزی‌فروش، از بدِ ماجرا خبر نداشت که چه جوابی می‌گیرد، و الّا خودش را آنطور مشتاق نشان نمی‌داد. من اگر بودم خودم را به نشنیدن می‌زدم. از خدا خواستم او هم خودش را به نشنیدن بزند تا ما زودتر فلنگ را ببندیم.
اما دیر شده بود. آقای مغازه‌دار، حتی نیم‌تنه‌اش را هم به سمت ثنا خم کرده بود و سعی داشت خودش را هم‌قدوقواره‌ی او کند.

با جوابی که ثنا همراهِ خنده توی صورتش پرتاب کرد، لبخند شیرینِ مرد بیچاره ماسید: «زیر بغلت دون‌دونه»

چرا؟
چرا وقتی بچه‌ای بی‌ادبی می‌کند، نگاه‌ها به سمت مادر می‌رود؟ یعنی این احتمال ناممکن است که ناجوان‌مردی پیدا شده و چیزی روی زبان بچه‌ کاشته باشد؟

آقای سبزی‌فروش هم نیم‌نگاهی با چاشنیِ خنده‌ی زوری به من انداخت و برای خالی نبودن عریضه، «ای شیطون»ی به ثنا گفت تا ختم غائله شود.

اما خرسندم که این روزها، دخترم به زیبایی، بهترین واژه‌ها را برمی‌گزیند.

من برایش ساختم: «ثنا، شده یه دختر رعنا»
او هم در خانه راه می‌رود و می‌گوید:

گوش، یه موش رفته توش.
خال، بدو برو فوت‌بال
منزل، برنامه‌ی فردا کنسل.
آشتی، یه لوبیا کاشتی.
کارواش، محلِ کار باباش.


دوست‌شان دارم. هم تلاشش را، هم جمله‌هایی که می‌سازد.
هم آن شعری که برایم گفته و روی یخچال چسبانده‌ام.
ای کاش تو دریا بودی و من غاز!

نازنین‌دختر، کمی آرام‌تر بزرگ شو.

#واژه‌بازی

🗓۵ مهر۱۴۰۳
🖋مریم رئوف شیبانی
@SaminA_note
برآن شدیم که...

بهاره ابراهیمی نازنین، کمر همّت بسته‌ است برای انتشار فصل‌نامه‌ی الف‌ب.
مسیرِ پر سنگلاخی است. راهی که برای پیمودنش، اراده و پشتکار و وحدت بسیار می‌باید.
مفتخرم که در کنار او و چند تن از بهترین‌ دوستان نویسنده، مقالاتم را روی بستر الف‌ب پهن کنم تا آفتاب بگیرند.

در کنار عزیزانی چون زهرا دادآفرید کوشا، آیدا سیدحسینی عزیز و امیرمهدی صیاد گرامی، تلاش می‌کنم.
و خواهم آموخت که
بدون دانستن چم‌وخمِ کار گروهی،
بدون صیقل خوردن اندیشه در جمع
و بدون شکیبایی در اختلاف نظرها، تلاشم به ثمر نخواهد نشست.

برای من، این آغازِ پایان دادن به بعضی چیزهاست، مثل خودناباوری. کنار دوستانم خواهم دوید تا که عمری هست، به دالان‌های دیگری از هزارتوی دانستی‌ها سرک بکشم.

به امید بالندگی «الف‌ب»

#الف‌ب

🗓۳۰شهریور۱۴۰۳
🖋مریم رئوف شیبانی
@SaminA_note
هَم، پیشوندِ عزیزم

هَم، به هر چیز بچسبد، از یگانگی درمی‌آوردش.
همسر، همسایه، هم‌سنگر، هم‌رزم، هم‌اندیش، هم‌کوش، همراه.

همراه
همراه را بیشتر از همه‌شان دوست دارم. آن‌که بارش را به دوش کشید را هم.

چه آن شبی که دیروقت بود و تاکسی گیر نمی‌آمد و زنی همراهم شد در دلگرمی، چه صبح امتحانی که از فهمِ درس تهی بودم و رفیقی همراهم شد در آشوب‌دلی، چه شب‌هایی که در مشقِ نوشتن، سرخورده بودم و یاری همراهم شد در حمایتگری، همه برایم همراهی‌هایِ دوست‌داشتنی‌اند.

و این روزها، یک همراه دیگر دارم. همراهی که دستم را می‌گیرد و می‌گوید نترس، راه بیا، آرام اما پیوسته. مبادا برای خودت رو تُرش کنی.
چند شبی است که برایش نامه می‌نویسم. او هم مِهرش را برایم پس می‌فرستد.
مثل یک خواهر بزرگ‌تر، که از چاله‌ها باخبر است، دستم را می‌گیرد.

به همراهی‌اش می‌بالم، به دانشش و به آرامشی که ابزار دست اوست.

🗓۲۸ شهریور ۱۴۰۳
🖋مریم رئوف شیبانی
@SaminA_note
خلاف‌آمدِ عادت، شوق روزمرگی

فایل‌های صوتی وبینارِ نویسنده‌ساز را برای بار دوم می‌شنوم تا سؤالات در ذهنم ته‌نشین شوند. سؤالاتی که استادم طرح کرد و از ما خواست برای پاسخ به هرکدام بیاندیشیم. می‌توان برای هرکدام شرحی جان‌دار نوشت. برای وقتی که هرچه به خودت می‌پیچی، ایده‌ای نمی‌یابی، کمک‌کننده است.

با همین گوش دادنِ دوباره، به یکی از پرسش‌ها پاسخ داده‌ام انگار.
اما ذوقِ امروزم از سؤال دیگری است.

امروز چه کار خلاف‌آمدِ عادتی کردم؟

یا بعد از این، قرار است چه‌کاری روی عادت هرروزه‌ام خط بکشد و یک جور دیگر بسازدش؟
چه محرک خوبی می‌شود برای شوقِ روزمرگی. کمی دل‌دل می‌کنم برای پاسخ‌های ساده‌ای که برای‌شان یافتم. سؤالی که اگر به دستِ نویسنده‌‌ی ماهری بیافتد، می‌شود جرقه‌ی داستانش، حالا به قدوقواره‌ی روزمرگی‌های من می‌آید؟

امروز، وقت پختن غذا، پی بردم تلویزیون چندین روز است که شبکه‌ی کودک را نشان می‌دهد. حتی وقتی بچه‌ها در اتاق‌شان مشغولند.
فهمیدم که تمام آهنگ‌های میان‌برنامه را از بر شده‌ام.

روز قبل، به یکی از دوستانم گفتم وقتی به مشهد می‌رویم، خانواده‌ام را می‌بینم که با هیجان سریال‌های شبانه را دنبال می‌کنند. به همان کیفیتی که ۱۱ سال پیش خودم هم همراهی‌شان می‌کردم. آن‌ها هنوز هم بالشت می‌گذارند روبه‌روی تلویزیون و غرق می‌شوند در نورش.

دلم تنگ شد. بالشتی از اتاق آوردم و جلوی تلویزیون دراز کشیدم. شبکه‌ی آی‌فیلم را گرفتم تا ببینم خبری از سریال‌های قدیم هست؟
برای آدمِ غریب این بازی‌ها خطرناک است. اشک می‌آورد.

شام قرار است کتلت بپزم. همان کتلتی که امضای مادرم پایش خورده. سرخ که شدند، می‌گذارم‌شان داخل کاسه‌ی استیل*. نه روی دستمال‌های کاغذی‌ِ آشپزخانه.

حالا که می‌نویسم، برنامه‌ام را تا شب طوری چیدم که از خانه‌ی کودکی‌هایم درنیایم. امروز را خلاف‌آمدِ عادت، پیش می‌برم. با همان کیفیتی که ۱۱ سال پیش، از گرانی‌اش بی‌اطلاع بودم.
خلاف‌آمدِ عادت، دست‌گیرِ خوبی است.


* قبل‌ترها، وقتی کتلت‌هایم طعم کتلت‌های مادرم را نمی‌گرفت، سربه‌سرش می‌گذاشتم و می‌گفتم: «‌به خاطر اینه که توی کاسه استیل می‌ذارید.» او هم یکی از کاسه‌های استیل قدیمی‌اش را داد تا ببیند دیگر بهانه‌ام چیست.


🗓۲۶ شهریور ۱۴۰۳
🖋مریم رئوف شیبانی
@SaminA_note
مجید‌جان، دلبندم...

چند هفته‌ای است که به یک ایده برای یادداشتم فکر می‌کنم. هربار در سرم چرخید، پخته‌ترش کردم.
یک واژه، که در دهه‌ی اخیر عمرم بیشتر شنیدم و با آن قضاوت شدم. صفتی که تلاش کردم از آن دور شوم. گاهی که برچسبش را می‌خوردم، در دلم غوغایی به‌پا می‌شد از باورش. اما وانمود می‌کردم که دروغ است و برای اثباتش از جان مایه می‌گذاشتم.

اٌسکول بودن
وقتی کسی خنگ‌بازی درآورد، اسکول است. من بارها اسکول شدم. اسکول‌م کردند. خندیدند، در حالی که دهان‌بَستی به نام شوخی در چنته داشتند.

برای همین در ابتدا برای یادداشتم می‌خواستم این‌طور تیتر بزنم:
«اگر اسکولید، پنهانش کنید؛ اسکول‌سواران در کمین‌اند.»

اما حقیقتش با کمی جستجو، از مسیر خارج شدم.
پیشتر، در همین حد می‌دانستم:

اسکول، پرنده‌ای است که غذاهای پنهان کرده‌اش را گم می‌کند. خانه‌اش را هم همین‌طور.

تحقیق کردم و به اطلاعات جدیدتری رسیدم. اسکول یک واژه‌ی عامیانه‌ی فارسی است. عثکول صحیح است که ریشه‌ی عربی دارد؛ به معنی خوشه‌ی درخت خرما. در گذشته این خوشه‌های خشکیده را در مسیر باد، از جایی آویزان می‌کردند تا تکان بخورد و کودکان را شاد کند. این مطالب را از وبلاگ آقای عادل اشکبوس یافتم. در لغت‌نامه هم آن را جوریدم.

همین دوسه روز پیش از کوچه رد می‌شدم که خوشه‌ی خشکِ درخت خرمای همسایه را دیدم. خرماها را چیده بودند و چوب خشکش را انداخته بودند داخل کوچه.

عجب!
این من بودم؟ یعنی اسکول این است؟ نه؛ این عثکول است.

چه زیبا.
اتفاقاً عثکول بودن را دوست دارم. چه بهتر از این که باعث خنده‌ی بچه‌ها شوم.

🗓۲۰ شهریور ۱۴۰۳
🖋مریم رئوف شیبانی
@SaminA_note
چه کسی اشک پنجره را درآورد؟

دیشب، هوای قدم زدن به سرمان زد. همه‌جا نم داشت. هوای بندر بغض‌آلود بود و از گرما ملتهب.
تصور کردم اگر کنار دریا بودم و می‌خواستم کتاب بخوانم، دیگر آن صدای شَتَرق را نمی‌شنیدم به هنگام ورق زدن. کاغذها ول می‌شدند لای انگشت‌هایم.
هوا، این وقت‌ها، دربه‌در به دنبال هرچیز خنکی می‌گردد که به آن بچسبد و اشک‌ش را در‌آورد.
هرچیزی؛
مثل پنجره‌هایی که با کولر خنک شده‌اند.

در حال خودم بودم که دیدم کودکی از داخل مغازه، سعی داشت بخار شیشه را با دست‌هایش پاک کند. مگر می‌شد؟ وقتی دید تلاشش بیهوده است، بیرون آمد تا با چشمانش فضا را بکاود.

رفتم به سال‌هایی که ۲۰۰۰ کیلومتر دورتر، آن‌ها را جا گذاشته بودم. شب‌های سرد زمستانِ مشهد، بخاری وَل‌وَل می‌کرد و اشک پنجره‌ها را درمی‌آورد. شیشه را پاک می‌کردیم تا ببینیم برف آن‌قدری باریده که فردا مدرسه را تعطیل کند؟
چون خودمان اشک‌ش را درآورده بودیم، خودمان هم نازش را می‌کشیدیم.

اما اینجا، به‌وقت گرگ‌و‌میش، وقتی هوا بغض دارد، اگر پرده را کنار بزنی و پنجره‌ی گریان را ببینی، نمی‌توانی اشک‌ش را پاک کنی.
خود هوا باید نازش را بکشد. خودش باید آرامَش کند.

🗓۱۷ شهریور ۱۴۰۳
🖋مریم رئوف شیبانی
@SaminA_note
ملالی نیست جز دوری شما

- ما بچه محل بودیم. بچه‌محلِ وکیل‌آباد‌نشین نه ها!
بستِ پایین، تهِ کوچه عباسقلی‌خان می‌نشستیم. اذون می‌دادن دو دقّه‌ی بعد وسط صحن بودیم...



برنج را دم دادم. نمک خورشت را ‌چشیدم. قبل از این که کسی صدایم بزند، نشستم پای نوشتن.
از تو نوشتم؛ قبل از این‌که حباب خاطره‌هایم در حافظه‌ بترکند.

آخرین باری که برای دیدنت آمدیم، نیمه‌شب بود. من بودم و مهدی. بچه‌ها را نیاوردیم.
مهدی پشت فرمان خواب بود؛ برای راسته‌ی وکیل‌آباد، ساعت ۲ صبح، زیاد مشکلی پیش نمی‌آمد. چانه‌ام به گردن چسبیده بود و تخم چشمم به ابروها. خیابان را می‌پاییدم. پلکم که خسته می‌شد، می‌بستم. باز که می‌کردم، ۵ کیلومتر طول می‌کشید. ماشین "عزیزدلم زلیخا" می‌خواند و من از این عدم تناسب، خنده‌‌ی بی‌جان خواب‌آلودی می‌کردم.
حالا، هربار که گوش می‌کنمش، یاد تو می‌افتم.


یادت هست بچه که بودیم، هروقت دلمان می‌گرفت، می‌آمدیم پیشِ تو؟
شلوغی دور و برت را نگاه می‌کردم و اشکم می‌ریخت. یک‌بار، یک زنِ هندی به من اشاره کرد و به مادرم گفت: «غم داره.»
اطرافت ولوله بود و من می‌دیدم که انگار همه‌ی آدم‌های آنجا غم دارند. حتی یک‌بار که اشک برادرم را از پشت شیشه دیدم، یکه خوردم.

شب‌های تابستان روی فرش‌های حیاطت نماز جماعت می‌خواندیم. در سکوت رکعت اول و دوم، صدای ریسه‌ها چه شیرین بود؛ وقتی باد تکان‌شان می‌داد و آرام می‌زدشان به کاشی‌ها.

ظهرها، اذان مرحوم آقاتی در هوای داغ پخش می‌شد. روی فرش‌های تفت‌دیده سرپنجه راه می‌رفتیم تا کف پا‌مان نسوزد. مُهری برمی‌داشتیم و با کف دست خنک‌اش می‌کردیم و به سایه پناه می‌بردیم.

زمستان‌ها هم فرش‌های ورودی خانه‌ات یخ می‌زد و ما باز سرپنجه راه می‌رفتیم.
قالیِ‌ سنگینِ آویزان از در را کنار می‌زدیم و گرما بغل‌مان می‌کرد.

حالا من در این روز، اینجا که از تو دورم، خاطره‌هایم را دور خودم چیدم. دلم با حرف‌هایی مثل «آقا نطلبیده» خراش می‌خورد.
این حرف‌ها چیست دیگر؟ ما بچه محل بودیم. خیلی نزدیک. بستِ پایین خیابان. اول اذان از درِ خانه می‌زدیم بیرون و آخرِ اذان در صحن، صف می‌بستیم.


🗓۱۴ شهریور ۱۴۰۳
🖋مریم رئوف شیبانی
@SaminA_note
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
پوست‌اندازی


چند سال پیش اگر به من می‌گفتند:

تغییر کردی، دیگه اون آدم سابق نیستی!

بُغ می‌کردم و خودم را می‌خوردم. اما حالا، دربه‌در لابه‌لای کتاب‌ها دنبال راه‌و‌رسم تغییرم.


اَدر لارا با تعریفی که از جستار روایی در کتابش¹ می‌نویسد، هوس این را به دلم انداخته که بی‌معطلی تغییر کنم و از فردای آن روز، شروع کنم به نوشتنِ راه پرپیچ‌وخم تغییر کردنم.

از قصه‌ای بنویسم که اتفاق‌ها، تلنگری برای عوض شدن دیدگاهم می‌شوند. وقتی به دهه‌‌ی سوم عمرت پا می‌گذاری، شمارش معکوس آغاز می‌شود. یا جسارت به خرج می‌دهی و بلند می‌شوی به قصد یک انقلاب درونی، یا با رویایش سکوت می‌کنی و لب به نصیحت باز می‌کنی که،
فرزندم تو مثل من نباش.


تعلّل
شده‌ام ماری که می‌خواهد پوست بیاندازد. اگر دیر به‌هم بجنبم، خفه می‌شوم. نصفه‌ی راه نرفته، دوباره می‌چپم درون دیدگاه کهنه‌ی قبلی. نه درش می‌آورم، نه دل می‌کنم.

چرا؟
به خاطر دو چیز.
یکی ترس از خورده‌شکست‌هایی است که بهنام پازانی در یادداشت‌اش زیر ذره‌بین گذاشت.
اگر پس‌زده شوم، دیده نشوم، نقد شوم، له شوم، توان برخاستنی دوباره و چندباره هست؟

دیگری تعریف موفقیت از دیدگاه پریسا سعادت.
آسمانی که من خیال پرواز در آن دارم، عاریه نیست؟ سفری که قرار است با هدف خودسازی به تغییر بیانجامد، مقصدی کپی‌شده از آرزوهای آموخته‌شده نیست؟

تعلل در پاسخ به این دو اصل، در این چند ماه اخیر، من را مجبور کرده که هواپیمایم را از اول باند تا آخر بتازانم و دمِ تیک‌آف از خودم بپرسم: سرعتم مناسب هست؟


۱. کتاب رها و ناهشیار می‌نویسم

#راز_انار

🖋مریم رئوف شیبانی
@SaminA_note
من میگم گوشتِ اضافه،
تو میگی سرعت‌گیرِ لقمه.

من میگم میزبانِ عفونت،
تو میگی سرباز خط مقدم برای سلامت.

من میگم دردسرساز،
تو میگی گلبول‌ساز.

با وعده‌های ژله و بستنی، لوزه‌ی گیسوکمند را به تیغ سپردیم.

خداحافظ لوزه‌های من



🖋مریم رئوف شیبانی
@SaminA_note
Forwarded from Disguisedtruths
حواست هست؟

حواست هست که به سختی‌هایت این روزها دهن‌کجی می‌کنی؟

حواست هست، پای درد دیگران می‌نشینی در حالی که خودت جنگجوی مقاومی شدی که با صدها زخم، شفا یا‌فته است؟

حواست هست، هرچند زندگی بر وفق مراد نیست اما از آن خشمگین نیستی؟

حواست هست دست از کنترل دیگران کشیده‌ای و تنها سکان‌دار کشتی زندگی خودت هستی؟

حواست هست که در راهی؟

جلو بودن یا عقب ماندن مهم نیست.

ادامه بده.
فقط ادامه بده.

بهاره ابراهیمی
۲۳مرداد ماه ۰۳

@Disguisedtruths
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
شما هم وقتی سرِ سفره ته‌دیگ برمی‌دارید، آخرِ غذا می‌خوریدش؟ دوست دارید تردیِ زعفرانی‌اش آخرین مزه‌ای باشد که در دهان‌تان می‌ماند؟ با گوشه‌ی چشم می‌پاییدش که کناردستی‌تان آن را کِش نرود؟ به صدای خُردشدن‌اش لای دندان‌های‌تان گوش می‌کنید؟ با آب خورشت مزه‌دارش می‌کنید یا ماست یا هیچ‌کدام؟

من این کار را می‌کنم. ته‌دیگ را از خودِ غذا بیشتر دوست ندارم، اما برایم یکی از بهترین پایان‌هاست.

بعضی روزها، صفحات صبحگاهی را بی‌قیدوبند و بدون توقف می‌نویسم. سه صفحه را پر می‌کنم. می‌نویسم، بدون اینکه زیاد خودم را درگیرش کنم.
بعد از آن، ایده‌هایی که حین نوشتن به سراغم آمده را یک گوشه می‌چینم. نگاه‌شان می‌کنم. این‌ها همان ته‌دیگ‌های من‌اند.
حالا با وسواس پروبال‌شان می‌دهم. کم‌وزیادشان می‌کنم. از وَر رفتن به‌شان لذت می‌برم.

وقتی از سرِ سفره‌ی نوشتن برمی‌خیزم، ذهنم یا مثل یک قیسیِ زردآلو خشک شده و چکیده‌اش درآمده، یا تا ساعت‌ها بعد مثل سینه‌ی مادر می‌جوشد.

#راز_انار
#روز_نوشت

🖋مریم رئوف شیبانی
@SaminA_note
وقتی می‌بافتمت، از اولین زنجیره تا آخرین کوک، به من اعتماد داشتی. خودت را رها کرده بودی و منتظر ماندی تا من لای هر رَج‌ات، احساس فروخورده‌ای را جا بدهم. تا من خالی شوم و تو پُر شوی.
هربار دست کشیدم از کنترل پیرامونم، صدایم کردی.

تو را به دنیامان آوردم.
باز مادر شدم؛ هم برای تو هم برای کسی که صاحبت می‌شود. ابروهایت را بالا دوختم و مورّب. آنقدر معصومیت در چشمانت کاشتم تا بتوانی آرامش‌گر باشی.

بگذار بغلت کنند، فشارت بدهند، برایت گریه کنند.
تو را برای جهان عجیب‌و‌غریبی آماده کرده‌ام که انسان‌ها، چه کوچک چه بزرگ، از درک‌اش وامانده‌اند. به تو و معصومیتت نیاز دارند.
لطفاً دوستشان بدار.

باعشق
مادرت

#راز_انار

🖊 مریم رئوف شیبانی
@SaminA_note
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
دست منم بگیر کوچولو

مثل کسی که رژیم غذایی جدیدی شروع کرده، با وسواس و دقت شروع کردم.
خب! قدم اول، صفحات صبحگاهی؛ به همان مقدار تجویز شده. سه صفحه، صبحِ ناشتا نوشته شود.
کمی نوشتم. بی‌مقصد، فقط خودکار را چرخاندم تا تصویر ذهن مشوشم روی کاغذ بیاید. بر‌گشتم و کوچولوی ۹ ساله‌ام را نگاه کردم که خودش را لای پتو پیچانده و خواب بود. هیجان اولین انتشارِ دیشبش یادم آمد؛ لبخند زدم. توی دلم گفتم: «دست منم بگیر کوچولو.»

شاهین کلانتری از یک پازل چهار تکه‌ی معروف برایمان گفته بود. خواندن، آزادنویسی، بازنویسی، انتشار.
طبق گفته‌اش، تکه‌ی انتشار، هم‌قدوقواره‌ی آن سه‌تای دیگرست. اما ذهن من همیشه جور دیگری می‌دید. این‌طور که باید گفت: «خواندن، آزادنویسی، بازنویسی و امّاااا انتشار.»
من چندماهی است در انتشار بُکسوات کرده‌ام. خَرم در گل گیر کرده و ناآرامم.

دیروز دخترم در یک پیام‌رسان، گروه ساخت. مثل همه‌ی دوستانش که هرکدام یک گروه ساخته بودند و هفت‌هشت نفری عضو کرده بودند. پیام‌رسانش پر شده بود از گروه‌های رنگارنگ.

من والدگری‌ام چربید و گفتم: «توی گروهت یه کار جدید بکن. یه کاری غیر از استیکر و وویس الکی فرستادن»
معجون ایده‌آل بودن را سرکشیدم و مست شدم.
گفتم: «کتاب بخونید. به دوستات بگو سر یه ساعت معین بیان توی گروه تا کتاب بخونی براشون»
گفت: « من؟!!»
گفتم: «آره تو! چه عیبی داره؟»

صورتش کج شد و رفت توی فکر. دوباره در جلد والد ظاهر شدم و گفتم: «اگر قرار باشه گروه بزنی و کار بی‌خود بکنی که فایده نداره. می‌خوای باهاشون حرف بزنی، می‌تونی توی گروه خودشونم این کارو بکنی.»
پا جلوتر گذاشتم و گفتم: «اصلاً اگه اینجور گروهی می‌خوای، اجازه نمی‌دم.»
و به صدای کودک درونم که می‌گفت یواش بابا چه خبره! اعتنایی نکردم.

چشم از روی قالی کَند و با یک بازدم گفت: «باشه، قبول!»
حسم می‌گفت پیازداغش را زیاد کرده‌ام و مزه‌اش رفته. طفلکم خوراکی خوشمزه‌اش طعم دارو گرفت. وای اگر می‌فهمید خَرم در گل گیر کرده و نمی‌توانم چیزی منتشر کنم، مسخره‌اش می‌شدم.
اما خبر نداشت. در دلم گفتم: «‌تو دستمو بگیر کوچولو. منو بکش بیرون.»

ساعت ۸ شب آنلاین شد. با تُپق و کمی غلط غلوط و انگشتان یخ، دو صفحه خواند. دلم برایش ضعف رفت. صدای من هم در جلسات آنلاین شاهین کلانتری همین‌طور بود. شایدم لرزان‌تر و تأسف‌برانگیزتر و مسخره‌تر.

برعکسِ من، وقتی زیر سایه‌ی اضطراب می‌خوانْد، صدایش رساتر می‌شد؛ داد می‌زد. من می‌خندیدم. وقتی تمام شد بوسیدمش؟ نه لُپ‌اش را مکیدم. کیف کردم از کار کوچکی که برای او بزرگ بود. در دلم گفتم: «دست منم بگیر کوچولو»

امروز چندبار صدایش را گوش دادم. هربار تلنگری می‌زد به خرِ وامانده در گِلم.
در پسِ صدای دلنشینش، انگار که می‌گفت: «در دشت لاله، به بابونه بودنت بناز. سخت نگیر؛ ساقه داری، گلبرگ داری، مادگی داری، ریشه داری، مرگت چیست؟! تو گلی.»

#راز_انار

🖋مریم رئوف شیبانی
@SaminA_note
Telegram Center
Telegram Center
Канал