#بەنامخدا"
#شهرمنزرنه "
هر
#ستایشی محدودت می کند.
چنان بی کرانه که از لطف
#قلمدر چار دیوار
#باغانگور ، شراب
خُم را می شکند. مرا که حاشیه پرداز
کلمات بودم ،به متن
#زندگی و آنچه
در زلالی نگاه مردمانت است
#دل برده ای.
کمر
#کوەهایت،
#چمنآرای ، زنگوله های
به گردن آویخته ی گوسفندانی ست که
به چراهگاهت در نی لبک
#چوپان همنوا ،
سینه ی خویش به تکه سنگ هایت
#پژواکرا می نوازند. دلتنگی ام را
#قاب می کنم به دیوارهای کاهگلی ات تا در عبور
#کهکشانی سال های نه چندان دور ، در
اشک شبانه ی دختری، آه در
#قصیده جای
گیرد.
#ارمغان تو ، زیستن و آموختن در تب و تاب افتاده ی بی درنگ را با هر چه
تندیس
#مهر است هماهنگ کرده است.
دشتستان دلربایت،
#گل از باغ شکفتن ،
آرزوهایی ست که نغمه ی
#مثنوی تا
قول و غزل
#شاعرانایل را ساز می کند.
تا در حادثەی
#اعجاز نفس مردمانت،
شب دق الباب شمردن
#ستارگان شود.
بوسه ی بره ها بر سر چشمه ی "
#قومگه "
سبزه های روییده به لب هایشان به آغاز
صبح می دمد تا علف و
#گندمزار به رویش
روزنه ها در
#دل بشکفد. تصویر ساده ی روستایم ، در
#قابسبز خروس خوان
هر گوشه از نگاه را به کناره ی پنجره
در دمادم زلال نسیم، ترسیم شعلەی
#آتشاست و بوی چایی دم کرده بر پهنه ی
#صبح آویخته ی لبخند مادران است تا صدای
#مشک زدن سمفونی
#عشق به دشت و دمن را ساز دهد و طراوت و شیرینی
تشنگی گیاه پیچیده به پای
#مردانروستا به آبی در ریگ کنار جوی ،
#رخصت رویش باشد.
در
#ساغر شعرم ! خاطرات گذشته به عطش کلمات ، نفس کم می آورد تا از
خستگی ممتد داس و درو
#دهقانایلم،
به عرق جبینش کتابت شود.
#بهار پیرهن مادران ایلم از شکوفه پُر است تا در
#فصل دل من، گل آویز شکفتن
#شعر شود. من کوچه های خلوت
#روستا را بی انتها برای
دوباره رفتن به همان
#خاطرات با هم بودن ها می خواهم . مانند پرنده ای به لانه،
ابری با
#باران، گلی به آب، ستاره ای به شب عادت کند. مانند اشکی در
#چشم ،
دستی از دست و برگی از درخت.هنوز
روستایم را دوست دارم. انگار
#خاطرەهالا به لای صفحه ها جا مانده اند.
#احساس و افکار و صداها و نفس ها ، همچون
#رعدبر جان شرر می زند. لب های سرخ
#قلم،
همچون گل های دامن دختران
#ایلم پراز
عطر مریم است. چهره ی
#نجیب و آرام مادران ، وقتی در
#حلاوت نگاه معصومانه
و با غیرتشان ، انگار آینه ی پاکی و
#مهر به موج است. صدای
#چکاوک کوه گاومیر،
همچون نت های
#بتهون ، در گلوی کودک روستایم باقی ست ، وقتی کنار
#گهوارەاش، بال بال دستان مادرانه در لالایی
پیچیده ی نوایش ، هفت
#آسمان را خواب می کند. سینه ، دکان
#عطاری ست که شرح خاطرات را به روستایم می کشاند
تا بوی هل و آویشن و
#دارچین و نبیذ سرخ شور انگیز در سیاه چادر به خاکستر زیر کتری ، زیر شُر شُر
#باران بهار،
تجویز
#عشق را نسخه کند. در روستا دلتنگ که می شوی ، دریچه ی
#سحر به
صبح نفس
#سپیده را می گشایی ، تا چشم کار می کند ، باغ
#غزل، بهار و سبزه
سینه می شود.
#موج عطش به روی لب خوابیده بر بالشی از
#ستاره شب خوابیده
آهسته گذر می کند .بوی برخاسته از
#خاک، بر داغ عطش لطافت
#باران می شود.تا امواج گیسوان فروهشته ی
#پیچک و یاس ، هوادار دل باشد.
کاش یک
#نویسنده بودم. تمام
#رویاها،
بغض ها و دردها را که هر وقت دلتنگی می آغازد بنگارم. از مهربانی بنویسم که
#تبلوربلورین
#ماه ، از خاطرات و دیدن متوالی به فاصله ی کم مرا به
#خواب دعوت کند. و صدای خستەی
#باران ناودان ، پس از
#فصل بلند
#سکوت ، بر گونه های خجالت زده ، بالش کوچک من شود.
✍#فروزندە_شفیعی📥x
#سلام_بر_زرنه x
❌ @salam_bar_zarneh