رمان
#دلواپس_توام #قسمت_بیست_و_چهارمصورتم جمع شد.با اين قدو هيکل و قيافه لوس کردنت چيه ديگه گودزيلا
اومدم حرف بزنم جيسون پارس کرد.يه متر پريدم
سيامک-آروم پسر...از خودمونه آروم
سيامک-بيا اينجا نترس ...من هستم بيا بريم من الانه که پس بيفتم
خنده ي بلندي کردبرو بابا...اين سگ من سيرش نميکنم خودتم ميخوره...دلت خوشه ها...اينا وحشين
لپش که چال ميفته عجيب خوشکل ميشه
سيامک-بيا بانو...نميخوره نترس
منم که محو هيزي بودم ترسون لرزون نزديک شدم
جيسون پارس ضعيفي کرد.که سيامک در گوشش آروم حرف ميزدو آرومش ميکرد.خلاصه ديدم
روبه روش ايستادم.با کدوم دل و جرات نميدونم.ولي تو دلم يه صفحه پشت و رو فوش دادم به
سياوش با اين سگ بي ريختش
سيامک دستمو نرم بالا آووردو گذاشت رو سر سگه
تنم يه لرزي کرد که نگو...قلبم ريخت...اما جيسون سرشو جلو تر آووردو درست مثل وقتي که
دست سيامک رو سرش بود خودشو لوس کرد.چشماشو بست و سرشوتکون داد.
اينم با اين هيکل خجالت نميکشه.
اما حق با سيامک بود.ترسم ريخت.وقتي ديدم کارم نداره بيشتر نازش کردم.
چشماشو باز کرد.چشماي قهوه اي درشتشو بهم دوخت و زوزه ي آرومي کشيد
سيامک با لبخند پر رنگي گفت:ديگه نگران نباش...سگا حيووناي باهوشين...قيافه اتم نبينن از
بوت حست ميکنن...حالا که شناختت تحديدي برات نيس
-ولي زشته
سيامک-اوهوم...بريم يه دور بزنيم يا سردته؟
راه افتاديم.کمي درمورد درسو دانشگام سوال پرسيدو از درختاشون صحبت کرد.حقي که کيس
ازدواج بود...حرف زدنش بدجور آدمو جذب ميکرد.دور از شوخي حس ميکردم واقعا جذبش شدم.
4روز از اقامت من تو خونه ي فرمنش ها ميگذشت.
تو اين دو رو ز خيلي چيزا داشت عوض ميشد.الهه مثل قبل از سربه سر گذاشتن هاي من حرص
ميخورد و البته خنده هاشم به راه بود.رامين و سيامک به دنبال کردناي ما داشتن عادت ميکرد.
رامين با همون ابهت و مردونگيش خوشحاليشو نشون ميدادو رفتاراي محبت آميزش با الهه منو
شرمنده ميکرد...حيف سرش کلاه رفت با اين زن گرفتنش...مرد خوبي بود.
سيامک هم صحبتاش از کتابي بودن کمي بهتر شده اما همچنان بانو صدام ميکنه.
بماند که چقدر جلوش سوتي ميدادم.
اما چيز عجيب اين بود که خيلي به آدم حس آرامشو اعتماد ميدادن.انگار سالهاست که
ميشناسيمشون .يعني يه درصدم نميشد حس کني نگاهشون هيزو بده...با اين حال من باز در
اتاقمو شبا يه قفل ميزدم.اما خب همچين فايده نداشت.
سيامک شوخي ميکرد ،ولي اصلا نميشد ببيني پاش از گليمش دراز تره.فکر کنم عجيب با ادب
بودن اين داداشا
امروز ديگه نشد محدثه رو بپيچونم .مجبورم کرد بريم اون مانتوي کوفتي ارو بخريم
ادامه دارد