راهیان نور

#خاطرات_ناب_شهدا
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rahian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
#خاطره ای بسیار #زیبا از ...
🌹شهید عماد مغنیہ🌹

زنم تو ماشین جامونده !

یڪے از دوستان لبنانے تعریف مےڪرد ڪہ سال 1364 بود ڪہ با عماد در تهران زندگے مےڪردیم .
خانہ ای در زیر پل حافظ داشتیم .
محل ڪارمان هم پادگان امام حسین (ع)
(بالای فلڪہ چهارم تهرانپارس –
دانشگاه امام حسین (ع) فعلے) بود ڪہ تعدادی نیروهای لبنانی را آموزش مےدادیم .
عصر یڪے از روزها ، سوار بر ماشین پیڪانم داشتم از در پادگان خارج مےشدم ڪہ عماد را دیدم .
قدم زنان داشت به طرف بیرون پادگان مےرفت . ایستادم و با او سلام و احوال پرسی ڪردم . پرسید ڪہ بہ خانہ مےروم ؟
وقتے جواب مثبت دادم ، سوار شد تا با هم برویم .
در راه درباره وضعیت آموزش نیروها حرف مےزدیم . نزدیڪے میدان امام حسین (ع) بودیم و صحبتمون گل انداختہ بود . یڪ دفعہ عماد مڪثے ڪرد و با تعجب گفت :
- ای وای .....
من صبح با ماشین رفتم پادگان ...!
زدم زیر خنده . صبح با ماشین رفتہ پادگان و یادش رفتہ بود . ناگهان داد زد :
- نگہ دار ... نگہ دار ...
گفتم : "خب مسئلہ ای نیست ڪہ . ماشینت توی پارڪینگ پادگانہ . فردا صبح هم با هم میریم اون جا ."
گفت : "نہ . نہ . زود وایسا ... باید سریع برگردم پادگان ."
با تعجب پرسیدم : "مگه چیز توی ماشین جا گذاشتی که باید بری بیاری؟"
خنده ای ڪرد و گفت :
- آره . من صبح با زنم رفتم پادگان .
بہ اون گفتم توی ماشین بمون ، من الان برمےگردم . توی پادگان ڪہ رفتم ، اون قدر سرم شلوغ شد ڪہ اصلا یادم رفت زنم دم در منتظرمہ ."
بدجور خنده ام گرفت ..
زنش از صبح تا غروب توی ماشین مونده بود . وقتے وایسادم ، گفت:
- نخند ... خب یادم رفت با اون رفتہ بودم پادگان .
و یڪ ماشین دربست گرفت تا بره پادگان و زن و ماشینش رو بیاره .


: راوی حمید داوود آبادی

#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_عماد_مغنیہ
@rahian_nur
🌹سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان🌹

⭕️حتما مطالعـه ڪنیـد..

💠فقط به خاطر یک کلمه !💠


بعد از آموزش های سخت، پایین کوه که میرسیدیم، حاج احمد خرما گرفته بود دستش،به تک تک بچه ها تعارف میکرد.
وقتی بر میداشتم ،گفتم:"مرسی، برادر!"
گفت:"چی گفتی؟!" فهمیدم چه اشتباهی کردم؛ اما دیگر دیر شده بود! ظرف خرما را داد دستی یکی دیگه ،گفت :"بخیز!"تو اون سرما ، تو برف ،
بیست متر سینه خیز برد.دیگه توان نداشتم، ولو شدم.گفت:"باید بری."ضربه ای به پشتم زد که ...بعداً به حاج احمد گفتم به خاطر یک کلمه ،
برای چی منو زدین ؟ گفت :ما رژیم طاغوتی رابا فرهنگش بیرون کردیم، ما خودمون فرهنگ داریم.
زبان داریم. شما نباید نشخوارکننده کلمات اجانب باشید. به جای این حرف ها بگو
خدا پدرت رو بیامرزه!"


راوی : سردار عسکری


#خاطرات_ناب_شهدا 👌
#حاج_احمد_متوسلیان
🌹سالروزشهادت شهیدمحمد رضا تورجی زاده🌹


💠مسجد جمکران💠


بچه ها خیلی دوستش داشتند. همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمـــد بودند. چند روز بعد گفتم محمـــد باید معاون گروهان شوی.
قبول نمی کرد، با اصرار به من گفت : به شرطی که سه شنبه ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی!
با تعجب گفتم : چطــور؟
با خنده گفت : جان آقای مسجدی نپرس!
قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گروهان بشی.
رفت یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم. گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری!
کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی!
گفتم : صبــر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟! اصلا بگو ببینم . بعضی هفته ها که نیستی کجا می ری؟
اصرار می کرد که نگوید. من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی.
بالأخره گفت. حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه شنبه ها از این جا می رم مسجد جمکــــران و تا عصر چهارشنبه بر می گردم.
با تعجب نگاهش می کردم. چیزی نگفتم. بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخــوئیــن تا جمکـــران را می رود و بعد از خواندنن نماز امام زمـــان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر می گرد.
یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمــد انداختم.
سرش به شیشه بود. مشغول خواندن نافله بود. قطرات اشک از چشمانش جاری بود.
در مسیر برگشت با او صحبت می کردم. می گفت: یکبــــار 14 بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم!


#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_تورجی_زاده
@rahian_nur
🌹شهید محمدرضا تورجی زاده🌹


💠یا زهرا (س) 💠


یا زهراء(س)» اولین جمله ­ای بود که بالای سنگ مزار او حک شده بود. به چهره نورانی او خیره شدم. سیمایی بسیار جذاب و معنوی داشت. با یک نگاه می­شد به نورانیت درونی او پی برد.

دوباره به سنگ مزار او خیره شدم: فرمانده دلیر گردان یا زهراء (س) از لشگر امام حسین(ع)؛ شهید محمد رضا تورجی زاده*****

نمی­دانم چرا، ولی جذب چهره نورانی و معنوی او شده بودم! دست خودم نبود. دقایقی را به همین صورت نشستم.

چند جوان آمدند و کنار مزار او نشستند. با هم صحبت می­ کردند. یکی از آنها گفت: این شهید تورجی مداح بود. سوز عجیبی هم داشت. کمتر مداحی را مثل او دیده بودم. سی دی مداحی او هم هست.

او عاشق حضرت زهراء (س) بوده. وقتی هم که شهید شد ترکش به پهلو و بازوی او اصابت کرده بود!!


#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_تورجی_زاده
@rahian_nur
راهیان نور
🔹بسم رب شهید🔹 شرکت کننده شماره.۱۷ #شهید_علی_محمود_وند مسابقه عکس(والپیپر )تصویر زمینه گوشی ازدوست شهید من . اطلاعات بیشتر در 👇 @rahian_nur ارسال عکس جهت شرکت در مسابقه به ایدی 👇 @mahdi_bakeri
🌹شهید علی محمودوند🌹


💠شهدای غواص💠


داخل خاک عراق مشغول جستجو بودیم؛ یکی از افسران عراقی خبر آورد که در منطقه‌ای جلوتر از اینجا یک گورستان دسته جمعی از شهدای ایرانی است؛

اما عراقی‌ها اجازه عبور نمی‌دادند؛ با تلاش بسیار و پس از مدت‌ها پیگیری به آن منطقه رفتیم؛ آن روز تلخ‌ترین روز دوران تفحص بود

۴۶شهدای غواص آنجا بودند، دست و پا و چشم‌های همگی آنها بسته شده بود؛ آنچه می‌دیدم باور کردنی نبود؛
بعثی‌ها این اسیران جنگی را زنده به گور کرده بودند

پلاک همه آنها را هم جدا کرده بودند تا شناسایی نشوند. آنها ۴۶ شهید گمنام بودند

در کنار همه پیکرها که سالم و کامل بود یک دست قطع شده قرار داشت؛ این دست متعلق به هیچ کدام از پیکرها نبود؛
 
انگشتر فیروزه زیبایی هم بر دست داشت؛ این دست مدت‌های طولانی مونس من شده بود؛

هر وقت کار ما گره می‌خورد به سراغ این دست می‌آمدیم؛ گویی این دست آمده بود تا دستگیر همه ما باشد
 

#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_علی_محمودوند
#خاکی_ها