راهیان نور

#قول
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rAhian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
گلزار شهداي تهران:
🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌿🌹
#شهیدی_که_در_ثواب_دفنش_شریک_شدید
#شهید_مدافع_حرم
#لشگر_فاطمیون
#غلامحسین_محمدی
24 ساله
امروز جمعه 24 شهریور و #روز_مباهله است
ساعت 11.45 دقیقه بود که روی #صفحه_تلگرام یک پیام ، از یکی از #همسنگران_تخریبچی ام دیدم
پیغام این بود.
"""سلام اقا جعفر
خوبی برادر؟
من هفته اینده میخوام برم #الوارثین
#موقعیت_مقر رو توی گوگل داری؟
البته جاده و حدود اردوگاه رو بلدم ولی موقعیت دقیقش رو نمیدونم
اگه موقعیتش رو ثبت کردی لطفا راهنمایی کن چجوری پیدا کنم
یادم میاد گفته بودی یه تابلو سر جاده نصب شده.""
حدود 12.8 دقیقه بود که با رد و بدل اطلاعات #مقر_الوارثین در داخل گوگل مپ ، به #حسینیه_الوارثین رسید و خداحافظی کردیم
در حین رد و بدل پیغام با این همسنگر بودم که تلفن زنگ زد.
گوشی رو جواب دادم دیدم #برادر_اکبری مسوول #خانه_شهید گلزار شهدای #بهشت_زهرا سلام الله علیها ست . صدای عزاداری میومد و چند تا الو گفتم و برادر اکبری گفت :
کجایی؟ بهشت زهرایی(س)؟؟؟
گفتم نه .. خونه پشت کامپیوتر نشستم.
گفت نمیایی #شهید_مدافع_حرم داریم..
گفتم نه دیگه نمیرسم و اون هم خداحافظی کرد.
تماس که قطع شد با خودم گفتم . روزی برات فرستاده اند توی این #روز_مباهله داری تنبلی میکنی.!!!
زود وضو گرفتم وساعت12.11 دقیقه بود که از خونه زدم بیرون. و موتور رو هندل زدم ورفتم سمت #بهشت_زهراء(س)
امید نداشتم که به دفن شهید برسم با خودم گفتم لا ااقل بگذار جزء اولین ها باشم که بر مزارش فاتحه ای میخوانم.
اتوبان صالح آباد شلوغ بود و من هم با سرعت وبا عجله میرفتم.
در بین راه با #شهید_مدافع_حرم نجوا میکردم.
به شهید گفتم تورا به #امام_حسین_علیه_السلام_داخل_قبر_نرو_تا_من_برسم
گفتم : طمعم زیاد نیست ، که تو رو توی قبر بخوابونمت ، اما لااقل بگذار #تلقینت رو من بخونم
خدا لطف کرد و رسیدم به قطعه 50 گلزار شهدا.
شهید رو کنار مزار برده بودند و عده زیادی دورش جمع بودند.
گفتم: خدا کنه دفنش نکرده باشند.
جمعیت رو کنار زدم. دیدم درب #تابوت_شهید رو باز کردند و میخواهند داخل قبرش بگذارند. ساعت رو نگاه کردم 12.25 دقیقه بود.
برادر اکبری رو صدا کردم و #گفتم_علی من_اومدم.
کارگر متصدی دفن بهشت زهراء(س) با لباس فرم زرد رنگ داخل قبر بود و بالا اومد و من هم بلادرنگ کفش هام رو در آوردم و پای برهنه وارد قبر شدم.
یکی دو دقیقه بود داخل قبر منتظر #پیکر_شهید بودم که داخل قبر بخوابانم. اما کسی کاری نمیکرد.
صدا زدم چرا معطلید.
گفتن پدرش اجازه نمیده.
گفتم برای چی؟؟؟
گفتن میگه #بگذارید_برای_بار_آخر_خواهرش_برادرش_رو_ببینه.
تا این رو شنیدم داخل قبر گفتم : صلی الله علیک یا اباعبدالله(ع)
اینجا همه معطل هستند خواهر برای آخرین بار پیکر برادرش رو ببینه
#اما_کربلا.......
حال خوشی بود.
فرصتی شد که #چند_دقیقه ای ما #کربلا_برویم وبرگردیم
بعد از وداع خواهر، پیکر مطهر #شهید_غلامحسین_محمدی سرازیر قبر شد و من هم ، تمام #قد_رشیدش را در آغوش کشیده و داخل قبر خوابانیدم .
صورتش رو باز کردم و روی خاک گذاشتم .
ترکش یا گلوله دشمن پشت سرش را برده بود
صورتش سالم بود و با تابش مستقیم آفتاب سرخ شده بود.
قدری خاک زیر صورت غلامحسین جمع کردم و با دست موهای بلند و پرپشتش رو شانه کردم.
بسته ای بدستم دادند که در اون #تربت_کربلا بود
با #تربت_کربلا صورت غلامحسین رو آغشته کرده و قدری هم به لبان و پیشانی اش مالیدم
وقت #خواندن_تلقین بود.
مستحب است تلقین رو از فاصله نزذیک بخوانی.
من هم کاغذی که روی اون تلقین نوشته بود از جیبم درآوردم وبالای سر شهید قرار دادم و دست راستم رو پشت کتف گذاشتم وبا خواندن #دعای_سلامتی_امام_زمان(ع) تلقین روشروع کردم
اسمع افهم یا #غلامحسین_فرزند_داد_حسین
و تلقین را خواندم و بعد از اتمام تلقین دستی به صورت #شهید_مدافع_حرم_غلامحسین_محمدی کشیدم وگوشه کفن را روی صورت آفتاب خورده اش قرار دادم .
اول گفتم بلند بگو#یا_حسین(ع)
و بعد بلند بگو #یا_زهراء(س)
وبعد بلند بگو #یا_حیدر(ع)
وآخرین ذکر که نام مبارکه #حضرت_زینب_سلام_الله_علیها بود
و سنگ های لحد را روی #حفره_قبر گذاشتم و از شهید مدافع حرم غلامحسین محمدی #قول_شفاعت گرفته واز قبر بیرون آمدم
وقتی از داخل قبر بالا اومدم نگاه به ساعت کردم .
ساعت 12.38 دقیقه بود.
باورم نمیشد که دراین 27 دقیقه خدا چنین لطفی به این حقیر بیمقدار کند و #توفیق_دفن_پیکر_مطهرعزیز ترین بنده اش را به این بنده عاصی عنایت کند.
یادم رفت عرض کنم.
توی راه وقتی که میرفتم سمت بهشت زهراءسلام الله علیها #نیت_کردم که در #ثواب_دفن_این شهید_همه دوستان و #همسنگران_الوارثین در این #روز_مباهله شریک هستند.

#جعفر_طهماسبی
🌿🌹
🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@golzarshohada
باور کن، #شهید دوستت دارد..

همین که بر #مزارشان ایستاده ای ، یعنی تو را به حضور طلبیده اند..

همین که #اشک هایت روان میشود ، یعنی نگاهت میکنند..

همین که دست میگذاری بر مزارشان ، یعنی دستت را گرفته اند..☺️

همین که سبک میشوی از ناگفته های غمبارت ، یعنی وجودت را خوانده اند..

همین که #قولِ_مردانه میدهی ، یعنی تو را به #هم_رزمی قبول کرده اند..👌

#باور_کن ،شهید #دوستت_دارد..

که میان این شلوغی های #دنیا هنوز گوشه ی #خلوتی برای دیدار نگاه معنویشان داری....

اللهم_ارزقنا_توفیق_شهادت_فی_سبیلک
التــــــــــماس_دعـا
@rahian_nur
#شلمچه

یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا...
و #امان از آن روزی که؛
زمین #شهادت می دهد...

و آن زمین!
خاکِ #شلمچه باشد...

شهادت!
به #قول و #قرار هایی که؛
پای بند نبودیم!


@rahian_nur
😊😊😊😊
😊 @rahian_nur
😊
🍁 #طلبہ هـاے جوان آمدہ بودند
براے #بازدید از جبهـہ
30-20 نفرے بودند.
#شب ڪہ خوابیدہ بودیم،
دو سہ نفر بیدارم ڪردند
و شروع ڪردند بہ پرسیدن سوال‌هـاے
مسخرہ و الڪی!
مثلاً می‌گفتند:
#آبے چہ رنگیہ برادر؟!

#عصبے شدہ بودم.
گفتند:
بابا بے خیال!
تو ڪہ بیدار شدی،
#حرص نخور بیا بریم یڪے دیگہ
رو #بیدار ڪنیم!

دیدم بد هـم نمی‌گویند!
خلاصہ هـمین‌طورے سے نفر را بیدار ڪردیم!
حالا نصفہ شبی، جماعتے بیدار شدهـ‌ایم و هـمهـ‌مان دنبال شلوغ ڪارے هـستیم!
قرار شد یڪ نفر خودش را بہ مردن بزند و بقیہ در محوطہ #قرارگاہ تشییعش ڪنند!

فورے #پارچہ سفیدے انداختیم روے محمدرضا و #قول گرفتیم ڪہ تحت هـر شرایطے خودش را نگہ دارد!
گذاشتیمش روے #دوش بچهـ‌هـا و راہ افتادیم.

#گریہ و زاری!

یڪے می‌گفت:
ممد رضا!
#نامرد!
چرا تنهـا رفتی؟
یڪے می‌گفت:
تو قرار نبود #شهـید شی!
دیگرے داد می‌زد:
شهـیدہ دیگہ چے میگی؟
مگہ تو جبهـہ نمردهـ؟
یڪے #عربدہ می‌ڪشید!
یڪے #غش می‌ڪرد!

در مسیر، بقیہ بچهـ‌هـا هـم اضافہ می‌شدند و چون از قضیہ با خبر نبودند، واقعاً گریہ و #شیون راہ می‌انداختند!


گفتیم برویم سمت اتاق #طلبهـ‌هـا!

#جنازہ را بردیم داخل اتاق.
این بندگان خدا ڪہ فڪر می‌ڪردند قضیہ جدیهـ،
رفتند #وضو گرفتند و نشستند بہ #قرآن خواندن بالاے سر #میت!

در هـمین بین من بہ یڪے از بچهـ‌هـا گفتم:
برو خودت را روے محمدرضا بینداز و یڪ #نیشگون محڪم بگیر!

رفت گریہ ڪنان پرید روے محمدرضا و گفت:
محمدرضا!
این قرارمون نبود!
منم می‌خوام باهـات بیام!

بعد نیشگونے گرفت ڪہ محمدرضا از جا پرید و چنان #جیغے ڪشید ڪہ هـفت هـشت نفر از این بچہ هـا از حال رفتند!
ما هـم قاہ قاہ می‌خندیدیم.
خلاصہ آن شب با اینڪہ #تنبیہ سختے شدیم ولے حسابے خندیدیم!

#طنز_جبهـہ
#لبخند_بزن_بسیجی😊