یڪی از خوانندههایِ عزیزِ اینجا، از من پرسید: «نظر خانوادهات در مورد این نوشتهها چیست؟» راستی، نظرشان چیست؟ میدانم ڪه «ماه را دو نیم نڪردهام»، با این وصف خودم نیز دقیق نمیدانم. چون هیچوقت چیزی نگفتهام و نه هم نظرشان را خواستهام.
مادرم از فوتبال متنفر است و پدرم همزمان عاشقش؛ بعد از جروبحث بر سر دیدنِ مسابقهی امشب، از لج همه رفتند و خوابیدند. حالا منی ڪه زیادی هم از فوتبال سر درنمیآورم، از خدایم است ڪه یڪساعت بیشتر در ڪنارِ بخاری بنشینم، به این دلیل تنها من و پدرم بیدار میمانیم.🙂
دوتا آدمِ بد داریم؛ یڪی خودم و یڪی طرفِ مقابلم. من باید طرف یڪی از این بدها باشم. صدالبته آدم بدِ خودم در اولویت است و تمام. دیگر جایی برای "تو و من ڪردن" نمیماند.
از نظر مادر و پدرم بدبختی یعنی اینڪه تو گوشتخوار نباشی. چونڪه اینها میخواهند تو هم مثل خودشان از دیدنِ خونِ حیوانِ ذبحشده لذت برده، راحت چهارزانو بزنی سر سفرهی گوشتهایش و با نشاط صرفشان ڪنی. وگرنه نگاههای دلسوزانهای همراه با مقداری عصبانیت نصیبت میشوند و حتمن خواهندگفت: «گناهِ خودمان است ڪه اینطوری عادتش دادهایم، دختر بدقلق را.»
روی همین ملحوظ من باید بدبختترین آدمِ روی زمین باشم ڪه بهطرفِ آن حیوان و گوشتهایش نگاهڪرده هم نمیتوانم.
ڪه من بدبختم، و این در حالیست ڪه پسرخالهام از شبِ چله تا بهحال همراهِ با گذرنامهاش در یڪی از اردوگاههای ایران بسر میبرد. پول میخواهند؛ پول و بعد رهایش میڪنند اما نه حالاحالاها، باید چند روزِ دیگر هم باشد به دلایل نمیدانم چی و چی...
افغانیِ بدبخت (افغانستانی) ڪه یڪمشت "..." ڪشورش را اشغال نمودهاند، یڪبار از مرزِ اسلام قلعهی هرات با همینِ گذرنامه ردومرزش ڪردند. بار دوم از مرز نیمروز رفت و حالا مادرش دارد این چندمیلیون تومان را درست میڪند تا رهایش سازند.
از روزیڪه بخاری افتاد روی پایم و ازش تاولهایی برایم به یادگار گذاشت، با هر حرڪتش تپشی در دل دارم ڪه دوباره نیفتد. با وجود آن، هنوز هم ازش دورشده نمیتوانم؛ محڪم چپسیدهام به آن. چرا؟ چون هوا سردست و نیاز دارم. این نیاز مرا بیدرنگ به یاد آن «چه بسیارند زنانی» میاندازد ڪه از سر احتیاج ڪنار مردانی خوابیدهاند ڪه هستونیستشان را به تاول بستهاند. ازشان بپرسید هم، با یڪ جمله خلاصهاش میڪنند: «چه ڪنیم، سودای یڪ عمرست دیگر...» همینقدر خلاصه.
دستِ سبکی داشت؛ شاگردانِ بازیگوش و یا درسنخوان را بدرقم با سیلیهایش درس میداد. منتها یادم نمیآید ڪه دفعهای من نیز از آن سیلیها بانصیب بوده باشم. البته من دیگر از شاگردانِ بازیگوش و فلانوبهمانش نبودم. لطف؟ چرا لطفش همیشه شاملِ حالم بودهاست. استادِ مسجدِ خانگیام بود و تقریباً دوسال هم در یڪ حویلی زندگی ڪردیم. شاگردِ همهی بلهونخیرهایش بودم. بهطرز عجیبی باهم عادت ڪردهبودیم. خوب و بدهای زیادی را باهم مزه ڪردیم، ولی خوبها بیشتر.
مدتها میشد ڪه همدیگر را ندیده بودیم؛ یعنی از وقتیڪه بزرگ و خانهنشین شدم. گاهي ڪه با مادرم دیدار میداشت، ازش میپرسید: «گل بزرگ شدهاست؟» سالِ پار ازدواج ڪرد و حالا از گفتهی مادرم میخواهد مادر بشود.
بلاخره همدیگر را دیدیم. از ذوق زیاد، یادم رفت با آدمِ پهلوییاش احوالپرسی ڪنم. حالا ڪه فڪر میڪنم، خجالت میڪشم.
گاهی از سبب پرحرفی و ڪنجڪاوی زیادم خسته میشد، از ڪوره درمیرفت و با سیاستی توأم با عصبانیت، ساڪتم میڪرد. میگفت: «ببینم گل، اینقدر از پدر و مادرِ هر چیزی سؤال نپرس!» گویا ڪه دیوانهاش ڪرده باشم. ولی میدانستم ڪه آن سیاست از تِه دل نبود، چون فردایش دوباره با یڪ توصیف، میوه یا شڪلاتی، قلبم را لمس میڪرد.
گاهی از اندازهی روانخوانیام در شعرهای دیوان حافظ بهوجد آمده، با خوشحالی میگفت: «تو چرا این شعرها را اینقدر روان میخوانی؟» ازش میترسیدم، زیاد، و بعضی وقتها هم برایش دروغ میگفتم. وقتی خانواده بر لج من از برای روزهگرفتن غالب نمیآمدند، باز باید با استاد مقابل میشدم. استاد ڪه از قبل با مادرم هماهنگ ڪرده بود، خودش را به ناخبری میزد، طوری وانمود میڪرد ڪه اگر بفهمد من زیر قولی ڪه بعد از نصیحتڪردن برایش داده بودم، زدهام، ڪارم تمام است. یادم هست ڪه میگفت: «آخر تو هنوز ڪوچڪ هستی، معدهدرد میشوی. باشد، هروقت ڪه بزرگ شدی، وقتش میرسد. پس دیگر نبینم ڪه روزه بگیری، باشد؟»
باز سؤال همهروزهاش را میپرسید: «چاشت چه خوردهای؟» ولی من همیشه یڪ جواب تڪراری را برایش تقدیم مینمودم، گاهی از ترس افشاءشدنِ روزهام و گاهی هم بهدلیل تڪراری بودن سوال برای اینڪه سرِ ڪارش بگذارم، مدام میگفتم: «قورمه ڪچالو.» و در آخر هم ڪه روزهام را آشڪار میڪردم، عصرها با وجود مشغلههایش، باهم میرفتیم بهباغچه؛ من، خواهرم، مادر و استاد، همه باهم. آنجا هم ڪنار جوی نشسته، پاهایمان را داخل آب میڪردیم تا افطار...
یڪ چیزی هست؛ وقتی درگیر خودم میشوم، حرفهایم ناگفته میمانند و روی هم تلنبار میشوند. آنوقت ذهنم برهم میریزد و خستهی خسته میشوم، گویی ڪه ڪوه ڪنده باشم. نمیدانم چه میخواستم بگویم... انگار یادم رفته است، و همین فراموشی هم بار خستگیام را سنگینتر میڪند.