از روزیڪه بخاری افتاد روی پایم و ازش تاولهایی برایم به یادگار گذاشت، با هر حرڪتش تپشی در دل دارم ڪه دوباره نیفتد. با وجود آن، هنوز هم ازش دورشده نمیتوانم؛ محڪم چپسیدهام به آن.
چرا؟ چون هوا سردست و نیاز دارم.
این نیاز مرا بیدرنگ به یاد آن «چه بسیارند زنانی» میاندازد ڪه از سر احتیاج ڪنار مردانی خوابیدهاند ڪه هستونیستشان را به تاول بستهاند.
ازشان بپرسید هم، با یڪ جمله خلاصهاش میڪنند: «چه ڪنیم، سودای یڪ عمرست دیگر...»
همینقدر خلاصه.
#من