از نظر مادر و پدرم بدبختی یعنی اینڪه تو گوشتخوار نباشی.
چونڪه اینها میخواهند تو هم مثل خودشان از دیدنِ خونِ حیوانِ ذبحشده لذت برده، راحت چهارزانو بزنی سر سفرهی گوشتهایش و با نشاط صرفشان ڪنی. وگرنه نگاههای دلسوزانهای همراه با مقداری عصبانیت نصیبت میشوند و حتمن خواهندگفت: «گناهِ خودمان است ڪه اینطوری عادتش دادهایم، دختر بدقلق را.»
روی همین ملحوظ من باید بدبختترین آدمِ روی زمین باشم ڪه بهطرفِ آن حیوان و گوشتهایش نگاهڪرده هم نمیتوانم.
ڪه من بدبختم، و این در حالیست ڪه پسرخالهام از شبِ چله تا بهحال همراهِ با گذرنامهاش در یڪی از اردوگاههای ایران بسر میبرد.
پول میخواهند؛ پول و بعد رهایش میڪنند اما نه حالاحالاها، باید چند روزِ دیگر هم باشد به دلایل نمیدانم چی و چی...
افغانیِ بدبخت (افغانستانی) ڪه یڪمشت "..." ڪشورش را اشغال نمودهاند، یڪبار از مرزِ اسلام قلعهی هرات با همینِ گذرنامه ردومرزش ڪردند. بار دوم از مرز نیمروز رفت و حالا مادرش دارد این چندمیلیون تومان را درست میڪند تا رهایش سازند.
#من