#یادکردژان پل سارتر در سالروز رفتنش.
گزینش: گروه ادبی پیرنگ
۱۵ آوریل ۲۰۲۰ چهلمین سالمرگ ژان ـ پل سارتر، فیلسوف، رماننویس، نمایشنامهنویس و منتقد فرانسوی است.
ولتر، فیلسوف بنام دوران روشنگری، زمانی گفته بود که «اگر خدایی هم نمیبود، میبایست او را ساخت.» اما از نظر سارتر؛ حتا اگر خدا وجود داشته باشد، باید آن را از میان برداشت، تا امکان آزادی انسان فراهم شود.
دغدغهی اصلی سارتر فلسفه بود، اما آثار ادبی او بیشتر توجه جوانان را به خود جلب میکردند تا کتابهای فلسفیِ او. سارتر به خاطر رمانها، نمایشنامهها و فعالیت سیاسیاش «بت» اگزیستانسیالیستها به شمار میآمد. زبان تند و تیز سارتر در آثارش، دلیل انتقادات شدید از سوی کلیسای کاتولیک بود و سبب ممنوعیت برخی از آثار او. سارتر حتا از سمت کمونیستهای فرانسوی، «کفتار میز تحریر» و «نویسندهی تهوعآور» لقب داده شده بود.
متن زیر بریدهایست از رمان «تهوع»، که در آن دلهره از بیهودگیِ هستی، جسورانه ترسیم شده است، به یادکرد این نویسندهی همیشه معترض.
روی دیوار سوراخ سفیدی هست: آینه. این یک دام است. میدانم که دارم خودم را تویش گیر میاندازم. انداختم. شیء خاکستریرنگ همین الان در آینه نمایان شد. میروم جلو و نگاهش میکنم، دیگر نمیتوانم دور شوم.
انعکاس چهرهام است. اغلب در روزهای هدررفته، میمانم تماشایش میکنم. هیچ چیز از این چهره نمیفهمم. مال دیگران معنایی دارد. مال من نه. حتی نمیتوانم حکم کنم که زیبا است یا زشت. به گمانم زشت است، چون اینطور بهام گفتهاند. اما این در من اثری ندارد. به راستی حتی یکه میخورم که کسی بتواند یک همچو کیفیتی به آن نسبت دهد. انگار یک تکه خاک یا پارهسنگی را زیبا یا زشت بنامیم.
به هر حال یک چیز هست که دیدنش کیف دارد، بالای نرمهی گونهها، بالای پیشانی، شعلهای سرخ و زیبا هست که جمجمهام را به رنگ طلایی درمیآورد. این شعله، مویم است. نگاه کردن به آن دلپذیر است. دستکم رنگ واضحی دارد: خوشحالم که سرخمویم. این سرخمویی آنجا توی آینه است، چشمگیر است، برق میزند. هنوز خوشاقبالم: اگر بالای پیشانیم یکی از آن موهای کدری بود که نمیتوانند رنگ خودشان را میان بلوطی و بور مشخص کنند، چهرهام در ابهام گم میشد و به سرگیجهام میانداخت.
نگاهم ملولانه روی این پیشانی و گونهها آهسته پایین میآید: به چیز سفتی برنمیخورد و در شن فرو میرود. البته آنجا یک دماغ، دو چشم، یک دهن هست، ولی همهشان بدون معنی و حتی جلوهی انسانیاند... بچه که بودم، عمه بیژوا بهام میگفت: «اگر زیاد خودت را تو آینه نگاه کنی، یک میمون تویش میبینی.» حتما من زیادتر از آن هم به خودم نگاه کردهام: آنچه میبینم بسیار پایینتر از مرتبهی میمون، در حاشیهی دنیای نباتی و در سطح مرجان است. منکر نمیشوم که زنده است؛ ولی این نه آن زندهبودنی است که آنی میاندیشید: لرزشهای خفیفی را میبینم، گوشت ماتی را میبینم که ول و رها میشکفد و میتپد. بهخصوص چشمها که از این نزدیکی وحشتناکاند. آنها شیشهای، نرم، نابینا، دوره قرمزاند؛ انگار فلسهای ماهیاند...
میخواهم خودم را جمعوجور کنم: احساسی تند و تیز نجاتم خواهد داد. با دست چپم به گونهام سیلی میزنم، پوستش را میکشم؛ برای خودم شکلک درمیآورم. تمام نیمهی چهرهام تسلیم میشود... کاسهی چشم روی یک کرهی سفید، روی گوشتی صورتیرنگ و خونآلود گشوده میشود. این چیزی نیست که دنبالش میگشتم: نه هیچ چیز محکمی است، نه هیچ چیز تازهای؛ چیزی است نرم و مبهم که پیش از این دیدهام! با چشمهای باز خواب میروم؛ از همین الان چهرهام بزرگ میشود، توی آینه بزرگ میشود، هالهی عظیم و رنگباختهای است که توی روشنایی میلغزد.
تعادلم را از دست میدهم و همین مرا از خواب میپراند... آیا دیگران نیز هنگام ارزیابی چهرهشان دچار این همه زحمت میشوند؟ به نظرم میآید که من چهرهی خودم را، مانند حس کردن بدنم، به وسیلهی احساسی گنگ و الی میبینم. اما دیگران چطور؟ مثلا رولبون؟ آیا او هم از نگاه کردن به چهرهاش در آینه خوابش میبرد؟...
به نظرم او حتما خیلی بامزه بوده... شاید فهمیدن چهرهی آدم برای خودش ناممکن باشد. یا شاید به خاطر این است که من تنها هستم. کسانی که در جمع انسانها زندگی میکنند یاد گرفتهاند که چطور خودشان را در آینه ببینند، به همانگونه که در نظر دوستانشان مینمایند. من دوستی ندارم: آیا به این سبب گوشتم اینقدر برهنه است؟ تو گویی _ بله، تو گویی طبیعت بدون انسانها.
منابع: دویچهوله، فرهنگ و هنر
#تهوعمترجم
#امیر_جلال_الدین_اعلمنشر
#نیلوفر#ژان_پل_سارتردربارهی عکس: ژان پل سارتر و سیمون دو بووار، پاریس, cafeَ de flore
@peyrang_dastan