پیرنگ | Peyrang

#نشر_بیدگل
Канал
Логотип телеграм канала پیرنگ | Peyrang
@peyrang_dastanПродвигать
2,37 тыс.
подписчиков
123
фото
37
видео
1,07 тыс.
ссылок
گروه ادبی پیرنگ بدون هر نوع وابستگی، به مقوله‌ی ادبیات با محوریت ادبیات داستانی می‌پردازد. https://t.center/peyrang_dastan آدرس سايت: http://peyrang.org/ Email: [email protected]
.
#نقد_ادبی

گزینش و تلخیص: گروه ادبی پیرنگ

در اغلب نمونه‌هایی که در دوره‌ی مدرن شاهد آنیم، تفسیر در واقع در حکم خودداری هنرستیزانه از به حال خود واگذاردن اثر هنری است. هنر واقعی قابلیت آن را دارد که ما را عصبی کند. ما با تقلیل اثر هنری به محتوای آن و سپس تفسیر آن محتوا، اثر هنری را رام می‌کنیم. تفسير، اثر هنری را قابل کنترل و سر‌به‌راه می‌کند.
این نوع هنرستیزی تفسیرمحور در ادبیات رایج‌تر از دیگر هنرهاست. حالا چندین دهه است که منتقدان ادبی وظیفه‌ی خود می‌دانند که عناصر شعر یا نمایشنامه یا داستان و رمان را به چیزی دیگر ترجمه کنند. گاهی اوقات یک نویسنده خود آن‌چنان در برابر قدرتِ بی‌حائل و رادع اثرش معذب می‌شود که خودش تفسیر روشن و قابل فهمی از آن در اثر کار می‌گذارد -هرچند با نوعی شرم‌رویی، و ته‌مایه‌ای از نوعی کنایه‌ی برازنده. توماس مان نمونه‌ای از این‌گونه نویسنده‌های بیش از حد همراه و با حسن نیت است. در مورد نویسندگان کله‌شق‌تر، منتقد بسیار شادمان خواهد شد که این کار را بر عهده‌ی او بگذارند.
به عنوان مثال، کار کافکا در معرض تاخت و تاز جمعیِ سه اردوگاه متفاوت از مفسران بوده است. دسته‌ای که کافکا را به عنوان نوعی تمثيل اجتماعی می‌خوانند، آثار او را به مثابه‌ی نمونه‌هایی کلاسیک از احساس عجز و جنون ناشی از دیوان‌سالاری مدرن و بسط نهایی آن در قالب دولت تمامیت‌خواه تلقی می‌کنند. دسته‌ای که کافکا را به عنوان تمثیلی روانکاوانه می‌خوانند، در آثار او رازگشایی‌های دردناکی از ترس او از پدرش، اضطراب از اختگی، تصور ناتوانی جنسی خودش، و احساس اسارت نسبت به رؤیاهایش را جستجو می‌کنند. و دسته‌ای که کافکا را به مثابه‌ی تمثیلی مذهبی می‌خوانند، این مسئله را برای ما شرح می‌دهند که ک. در قصر سعی دارد به بهشت دسترسی پیدا کند، و یوزف ک. در محاکمه تحت داوری بی‌رحمانه و غیرقابل‌درک عدالت خداوندی قرار می‌گیرد.
[...]
پروست، جویس، فاکنر، ریلکه، لاورنس، ژید... می‌توان فهرست بی‌پایانی از نویسندگانی ارائه کرد که آثارشان را پوسته‌ای سخت و ضخیم از تفاسیر پوشانده است. اما باید به این نکته توجه داشت که تفسیر صرفا به معنای شیوه‌ی ادای احترام میان‌مایگی به نبوغ نیست. تفسير عملا روش مدرن اصلی فهم چیزهاست، و در مورد آثاری با مراتب کیفی مختلف به کار گرفته می‌شود.
[...]
امروزه شفافیت بالاترین و رهایی‌بخش‌ترین ارزش در هنر -و در نقد- است. شفافیت به معنای تجربه‌ی شیء در نورانیت و وضوح خویش است، تجربه‌ی آن به خاطر همان چیزی که هست.
[...]
روزگاری (مثلا برای دانته) طراحی آثاری هنری که بتوان آنها را در سطوح مختلف تجربه کرد قاعدتا حرکتی انقلابی و خلاقانه بوده است. اما حالا چنین نیست. این کار باعث تقویت اصل افزونگی [redundancy؛ مازاد بر نیاز بودن] می‌شود که مصیبت اصلی زندگی مدرن است.
روزگاری (زمانی که هنر والا به ندرت یافت می‌شد) تفسير آثار هنری قاعدتا حرکتی انقلابی و خلاقانه بوده است. اما حالا چنین نیست. چیزی که امروزه مشخصا به آن نیازی نداریم جذب بیشتر هنر در تفکر یا (حتی بدتر از آن) هنر در فرهنگ است.
تفسير، تجربه‌ی ادراکی اثر هنری را بدیهی فرض می‌کند، و کار خود را از آنجا ادامه می‌دهد. اما حالا نمی‌توان این مسئله را بدیهی فرض کرد. کافی است به انبوهگی محض آثار هنری‌ای بیندیشیم که در دسترس هر یک ما قرار دارند، و به طعم‌ها، بوها، و دیدنی‌های محیط شهری که حواسمان را بمباران می‌کنند افزوده می‌شوند. فرهنگ ما فرهنگی مبتنی بر زیاده‌کاری و تولید مازاد است؛ و نتیجه‌ی آن، کند شدن فزاینده‌ی حساسیت تجربه‌ی حسی ماست. كل شرایط حاکم بر زندگی مدرن -وفور مادی آن، شلوغی محض آن- دست به دست هم می‌دهند تا قوای حسی ما را کند کنند. و وظیفه‌ی منتقد باید در پرتو شرایط حاکم بر حواس و قابلیت‌های ما (و نه حواس و قابلیت‌های عصری دیگر) سنجیده شود.
چیزی که اکنون اهمیت دارد بازیابی حواسمان است. باید بیاموزیم که بیشتر ببینیم، بیشتر بشنویم، بیشتر احساس کنیم.
کار ما آن نیست که بیشترین حجم محتوای ممکن را درون آثار هنری بگنجانیم، و از آن کمتر این‌که سعی کنیم حداکثر محتوای ممکن را از کاری که پیش‌تر تولید شده است استخراج کنیم. کاری که باید انجام دهیم آن است که محتوا را عقب بزنیم تا اساسا امکان دیدن چیزی که روبرویمان قرار دارد فراهم شود.
هدف هرگونه توضیح و تحشیه بر هنر باید آن باشد که آثار هنری -و به همین سیاق، تجربه ی خود ما- را در نظرمان واقعی‌تر کند، نه این‌که در جهت عکس عمل کند. کارکرد نقد باید نشان دادن این مسئله باشد که چگونه این چیز چیزی که هست شده است، و حتی نفس این‌که این چیز این‌گونه است، نه این‌که این چه معنایی می‌دهد.

ما به جای معناشناسی به کِیف‌شناسی هنر نیازمندیم.

#سوزان_سانتاگ
#علیه_تفسیر
#مجید_اخگر
#نشر_بیدگل

@peyrang_dastan
‍ .
#درباره_نویسنده
یادکرد بیژن الهی در زادروزش
«این دلْ ریش است و پریش. زمین‌خورده‌ی عشق؟»

#حدیث_خیرآبادی

«من که درین دنیای بی‌اعتبار قهراً / قسْراً معروف به بیژن الهی‌ی (در شناسنامه) شیرازی بوده‌ام، زاده‌ی تهران به شانزدهمِ تیرماهِ ۱۳۲۴»

شانزدهم تیرماه، زادروز بیژن الهی‌ است. به همین بهانه، خواستم یادی کرده باشم از او، که هم شاعر بوده‌ست و هم مترجم. او شعرهای بسیاری را به فارسی برگردانده؛ از کاوافی و هلدرلین و رمبو و میشو و الیوت و حتا منصور حلاج. و کمتر سراغ داستان رفته است؛ مگر چند تایی از فلوبر و پروست و نابوکُف و جویس. زان میان، کتاب «بهانه‌های مأنوس» می‌‌تواند بهانه‌ای باشد که هم از او به عنوان مترجم یاد کنیم و هم نگاه‌مان به داستان باشد. مثلن برویم سروقتِ داستان «جاکومو جویس» که بیژن الهی هم متن داستان را به فارسی برگردانده و هم «اشاره»‌ای نوشته‌ست بر آن؛ اشاره‌ای که شرح می‌دهد چگونگی شکل‌گیری داستان را برای جویس. اینکه کجا بوده‌ست و چه سالی این داستان عاشقانه را نوشته که برگرفته از ماجرایی واقعی‌ست در زندگانیِ خود او.

چه خوب است که ابتدا قسمت‌هایی از آن «اشاره» را بخوانیم و بعد چند سطری هم از خودِ داستان را.

اشاره:
«گویا جاکومو جویس دیگر آخرین اثری باشد که از جیمز جویس به چاپ می‌رسد. چنین آغاز می‌شود دیباچه‌ی ریچارد اِلمَن بر دفترکی که جویس بیش از هفتاد سال پیش در تریسته‌ی ایتالیا نوشت و سالها پس از مرگ او به دست آمد و چاپ شد. [...] این داستانچامه‌ی عاشقانه که هیچ‌گاه انشاد نشد انشای اوست در مکتب عشقِ «فتنه‌یی خفته»، بدرود اوست با دوران معینی از زندگیش، و در عین حال کشف قالبی تازه‌ست در بیان.

[...] روی جلد آن بالا، در گوشه‌ی چپ، نام جاکومو جویس به دستخطّ دیگری قید شده‌ست. این صورت ایتالیایی‌ی نام اوست که خودش هیچ‌گاه به کار نمی‌بُرد. پس این‌جا که به کار آمده تا «برنامه» و سرآذینِ جُستاری باشد در عشق، بی‌گمان ترجمان «حسّ مهجوری»ی اوست، همچنان که نیز ترجمانِ آرزویی عاشقانه به جبرانِ چنین هجرانی در زبان!

[...] جاکومو جویس («تاریخ صنیعی‌ی شهرها و تاریخ طبیعی‌ی عشق» در نامگذاری ما) نمایشگر تب و تاب راوی‌ست در قبال دختری که از او درس انگلیسی می‌گیرد. جویس شاگردانی از این گونه فراوان داشته در تریسته، ولی پیداست که این‌جا نظرش به یکی‌ست از آن میانه، که گویا آمالیا پوپر باشد که با پدرش لئوپولد پوپر در ویا سن میکله زندگی می‌کرد.»

و حالا سطرهایی از داستان «جاکومو جویس»:
«از سیگارفروشی بیرون می‌دوم صداش می‌زنم. می‌چرخد و می‌ماند و گوش می‌دهد، که ازین شاخ به آن شاخ می‌پرم، ازین درس و ساعت به آن درس و ساعت: و گونه‌های مهتابی‌ی او نرمْ نرمْ گُل میندازد با فروغِ مُلتهبی طوقِ کفتری. نی، نی، ترسان مباش!
...
پیش پیش من می‌خرامد از میان دالان و، خرامان که می‌رود، چنبرِ زلفش یک لا باز می‌شود نرم و فرو می‌افتد. دارد از هم باز می‌شود، دارد آرام میفتد، مشکی. او نمی‌داند و پیش می‌خرامد، ساده و سربلند. این‌گونه خرامید کنار دانته آن ساده‌نازِ سربلند و این‌گونه، پاکیزه از تجاوز و خون، دختر چنچی، بئاتریچه، به پیشواز مرگ:
کمرم تنگ بند و زلف از پُشت:
گرهی سخت،
چنبری ساده.
...
کلماتم در خاطرِ او: سنگهای صیقلی‌ی سردِ خَلَنده در زمینِ خلاب.

آن انگشتهای ساکتِ سرد ساییده بر صفحاتی که، از سواد و بیاض، تا ابد مَشعله‌افروز شرمِ من خواهد بود. انگشتهای سرد و ساکت و پاک. هرگز خطا نکرده‌اند؟

تنِ او بی‌بوست: سَمَنِ بی‌بو.

روی پلّه‌ها. دستِ نازکانه‌ی سرد: خجولی، خاموشی: چشمها سُرمه‌دانِ بیحالی: خستگی.»


توضیح: تمامِ متنِ آورده از کتاب، از رسم‌الخط بیژن الهی تبعیت می‌کند.

#بیژن_الهی
#بهانه_های_مأنوس
#نشر_بیدگل

@peyrang_dastan