پیرنگ | Peyrang

#ناداستان
Канал
Логотип телеграм канала پیرنگ | Peyrang
@peyrang_dastanПродвигать
2,37 тыс.
подписчиков
123
фото
37
видео
1,07 тыс.
ссылок
گروه ادبی پیرنگ بدون هر نوع وابستگی، به مقوله‌ی ادبیات با محوریت ادبیات داستانی می‌پردازد. https://t.center/peyrang_dastan آدرس سايت: http://peyrang.org/ Email: [email protected]
.
#ناداستان

آدم‌ها

نویسنده: علی سیدالنگی


وسط‌های فروردین بود و هوای طبس رو به گرمی می‌رفت. صبح زود به تونل رفتم و به کارگاه‌های استخراج سر زدم. بعد از اینکه دوش گرفتم، راه افتادم به‌طرف دفتر کارم. سمت چپ کمرم درد می‌کرد و نشستن برایم راحت نبود. به هر زحمتی بود، نشستم پشت صندلی و کش‌وقوسی به خودم دادم. صدای مقدم، سرپرست استخراج معدن، را شنیدم: «مهندس، چایی می‌خوری برات بیارم؟»
_ آره. برای من هم یه دونه بریز.
آمد و روبه‌رویم نشست. مثل همیشه آستین‌های لباسش را بالا زده بود. غیر از انگشت‌های پینه‌بسته، دست‌های عضلانی و ماهیچه‌های ساعدش را می‌شد دید. میانه‌قد بود و سیاه‌سوخته با قیافه‌ی زمخت و صدایی کلفت. موهای کم‌پشتش را به عقب شانه می‌کرد. بچه‌ی روستاهای اطراف طبس بود و کم‌صحبتی و سرسختی‌اش آدم را یاد کویر می‌انداخت. مهندس بود؛ ولی گاهی مثل یک کارگرِ تونلی همپای کارگرها کار می‌کرد. گفت: «این کارشناس جدید استخراج رو که اومده، دیدی؟ از همین اُکلون رفت پایین.»
گفتم: «ندیدم. بچه‌ها بهش آموزش داده‌ن؟»
هرکس که می‌خواست در هر سِمَتی استخدام شود، قبل از ورود به تونل باید آموزش‌های ایمنی را می‌گذراند. این آموزش‌ها شامل بازدیدکننده‌ها هم می‌شد. به‌هرحال، معدن زغال‌سنگ بود و مقررات ایمنی سفت‌وسخت خودش را داشت.
_ آره. یکی‌دو ساعت بعد از اینکه رفتی توی تونل، اومد. چون خودت نبودی و این هم عجله داشت، یکی از همین افسرهای ایمنیِ خودت بهش آموزش داد. خودنجات اکسیژن رو برداشت و با یکی از اوستاکارها رفت پایین.
_ بهتر بود خودت باهاش می‌رفتی که تا بالااومدن همراهش باشی. بار اولشه. تنها باشه، یه وقت ممکنه بلایی سرش بیاد یا توی افق‌ها گم بشه.
_ به یعقوب سپرده‌م همه‌جا رو نشونش بده و حتماً با خودش بیاد بالا.
نزدیک‌های ظهر بود که طبق عادتِ همیشگی‌ام ایستاده بودم روبه‌روی ساختمان مهندسی تا بالاآمدن کارگرها را ببینم و خاطرم جمع شود که همه‌چیز روبه‌راه‌ است. خسته و گرسنه با سروصوت و هیکل سیاه از تونل‌ها بالا می‌آمدند و راهیِ حمام کارگری می‌شدند. بعضی‌ها «سلام و خسته نباشید» می‌گفتند و بعضی‌ها نای حرف‌زدن نداشتند. در نزدیکی‌های خودم صدای جدیدی به گوشم خورد. داشت بلندبلند حرف می‌زد: «آخ یعقوب! مُردم. پاهام گرفت! شماها چه‌جوری از تونل با این شیب ناجور بالا می‌آیین؟!»


متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1617/



@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#ناداستان
#فراخوان_شماره_هفت
موضوع: همه‌گیری کرونا


حبس اختیاری در کره‌ی جنوبی
(منتشرشده در مجله‌ی نیویورکر - ۲۱ ژانویه ۲۰۲۲)

نویسنده: ای، تامی‌کیم
مترجم: زاهده امینی


در روز دوم قرنطینه، من و مامان مجبور شدیم برای انجام تست کووید به اداره‌ی بهداشت محل برویم. به ما گفته شد که برنامه‌ی کره‌ای خودقرنطینه؛ «ایمنی ـ حفاظت» را نصب کنیم. این برنامه ما را به یک کارمند دولتی به نام آقای «پارک» وصل می‌کرد. البته شخصا او را ملاقات نمی‌کردیم. آقای پارک، علاوه بر شغل اصلی، مسئول نظارت بر این بود که ما جایی نرویم و مبتلا نشویم. در ذهنم تصور می‌کردم با جی‌پی‌اس کنترل‌مان می‌کند و ما نقطه‌های قرمز کوچکی بودیم که به سختی در آن آپارتمان کوچک می‌توانستیم تکان بخوریم.
روز بعد، آخر هفته بود و آقای پارک قرار بود با کیسه‌های مجانی لوازم پزشکی مثل ماسک، دماسنج زیر بغل، ضدعفونی‌کننده‌ی دست، کیسه‌های زباله‌ی نئونی که رویش علامت زباله‌های خطرناک را دارد و اسپری ضدعفونی‌کننده سر برسد. ساختمانِ آپارتمان به قدری نوساز بود که لابی و آسانسورها هنوز تکمیل نشده بودند. به همین خاطر با تلفن اینترنتی او را به داخل آپارتمان راهنمایی کردیم.
مامان به او گفت:
«آره، از آسانسوری که علامت مسکونی دارد بیا بالا، اوه... متاسفم... خیلی متاسفم که این را می‌گویم. یک جورایی گفتنش خجالت‌آوره، اما ما... دستمال توالت‌مان تمام شده. ممکن است از فروشگاه گوشه‌ی خیابان برایمان بگیری؟»
من و مامان تمام هوش و حواس‌مان به مدارک بود به همین خاطر از دستمال توالت و سایر محصولات کاغذی غافل مانده بودیم. آقای پارک گفت:
«کسی را ندارید که این کار را برایتان انجام دهد؟»
بعد با آهی گفت:
«این کار من نیست. اصلا ربطی به درسی که خواندم ندارد. اما کارمندان دولت باید بعد از ساعات کاری کمک‌حال دولت در بخش این بیماری همه‌گیر باشند.»
با خودم فکر می‌کنم بیچاره آقای پارک، این همه درس خوانده تا به کار مورد علاقه‌اش در بخش دولتی برسد نه اینکه با خارجی‌هایی سر وکله بزند که تصادفا از او دستمال توالت می‌خواهند.
مامان او را متقاعد کرد به ما کمک کند. من هم کارت اعتباری‌ام را پشت در گذاشتم. چند دقیقه بعد، آقای پارک زنگ زد و گفت که تنها نوع دستمال توالتی که پیدا کرده، بسته‌ی بزرگ بیست و چهار تایی‌ست، بگیرد یا نه؟ او گفت یک بسته بیست و چهار رول دارد، اگر یک بسته بخریم یک بسته هم رایگان می‌دهند که می‌شود چهل و هشت رول. زمانی که من و مامان بسته‌ی بزرگ پلاستیکی دستمال توالت را از در تو می‌کشیدیم بی‌اختیار می‌خندیدیم. آپارتمان آن‌قدر کوچک بود که بسته‌ی دستمال توالت هم‌زمان راه ورودیِ حمام، آشپزخانه و ماشین لباسشویی زیر پیشخوان را بسته بود.


متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1391/


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#ناداستان
#فراخوان_شماره_هفت
موضوع: همه‌گیری کرونا


کاری برای انجام دادن
نویسنده: زیدی اسمیت
مترجم: مریم بابائی


اگر چیز درست می‎کنید، اگر «هنرمند»ی در هر شاخه‎ای از هنر هستید، یک جا از شما می‏‌پرسند –یا شاید از خودتان بپرسید- «چرا» بازی می‏‌کنید، مجسمه می‌‏سازید، نقاشی می‏‌کنید، هر چه. در جهان نوشتن، ظاهراً این سؤال هیچ‎وقت کهنه نمی‏‌شود. در هر نسل، تعداد زیادی از افراد احساس می‌کنند باید جستاری بنویسند که ناگزیر، «چرا می‎نویسم» یا «چرا بنویسیم» نامیده می‏‌شود. عنوانی که تعداد زیادی دلیل و توضیح پیچیده، و کم و بیش خودمحورانه با آن عنوان پیدا می‏‌کنید. (خودم هم در این ژانر مشارکت کرده‏‌ام). تنها تعداد اندکی از آنها به درد می‏‌خورند و هيچ‎کدام (از جمله خودم) به طرز شايسته‎ای، به مطمئن‌ترين انگيزه‎ای که می‌شناسم اشاره نمی‏‌کنند. همان که در درون خودم از همه عمیق‎تر درک می‎کنم. همان دلیلی که وقتی همه چیز گفته شود، انجام شود، عریان شود –همانطور که در همین لحظه هست- به نظر می‏‌رسد حقیقت امر برای خیلی از آد‌‌م‌ها، به عبارتی این است: کاری است برای انجام دادن. عادت داشتم روی سکو یا در برابر شاگردان خودم بایستم و این جواب نوک زبانم باشد، اما می‎دانستم اگر بلند بگویمش، به اشتباه فکر می‏‌کنند شوخی می‎کنم، یا شکسته نفسی است، شاید هم حماقت آشکار... اکنون مفتخرم که این پاسخ به نظرم صادقانه‌ترین عبارتی است که کسی ناگهان در پاسخ به تقریباً تمام سؤالات به زبان آورده است. چرا آن نان موزی را پختی؟ کاری بود برای انجام دادن. چرا در اتاق نشیمنت سنگر درست کردی؟ خوب، کاری بود برای انجام دادن... چرا به سگ مثل گربه لباس پوشاندی؟ کاری است برای انجام دادن، نه؟ وقت را پر می‏‌کند.
خارج از گستره‌ی زمان، در فضای کوچکی –که هیچ‌کس ازت نخواسته- کندوکاو می‎کنی و «کاری» انجام می‎دهی. اما شاید فرق بین کاری که من به آن عادت دارم و این فرهنگ جدیدِ کاری انجام دادن، در اضطرابی اخلاقی است که آن را احاطه کرده است. آنچه هنرمندان همواره انجام می‎داده‎اند، معمولاً در فضایی محصور از بقیه‌ی جامعه بوده است و این فضا بنابر توافقی دوطرفه، فریبنده است اما اساساً زمین بازی به‌دردنخوری محسوب می‌شود که در آن، بزرگسالان باید همچون کودکان رفتار کنند– داستان سرایی کنند، نقاشی بکشند و این قبیل کارها- اگرچه حداقل برای آدم‌‌های جدی، که شغل‌های واقعی دارند شکلی از لذت را فراهم می‎کنند. آن دسته از مدافعان هنر که ذهنی فایده‎گراتر دارند، وجود هنر را با اصرار بر قابلیت اثرگذاری سیاسی‌ آن توجیه می‎کنند که اغلب در موردش اغراق می‌‎شود (خود هنرمندان علاقه ویژه‌ای به اغراق در این زمینه دارند.) اما حتی اگر به قابلیت تأثیرگذاری سیاسی هنر هم اعتقاد داشته باشید –همانطور که من اعتقاد دارم- هنرمندان اندکی جرأت آن را دارند که روی تناسب زمانی چنین اثری حساب کنند. فقط یک نقاش متوهم است که بوم نقاشی را ساعت دو تمام می‎کند و انتظار تغییرات سیاسی بنیادی تا ساعت چهار را دارد. هنرمندان حتی وقتی بیانیه‎ای می‏‌نویسند هم آگاهند که لحن اضطرارآمیزشان به جای اینکه باعث شود درخواست‎های فوری پارتیزان‌ها یا مخالفت عملگرایان به راه بیفتد، فقط آن درخواست‎ها و مخالفت‎ها را تقلید و تکرار می‎کند. مردم گاهی تغییر می‏‌خواهند. تقریباً هیچوقت هنر نمی‎خواهند. در نتیجه، هنر رابطه مبهمی با ضرورت، و با خود زمان دارد.


متن کامل این ناداستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1379/



@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#ناداستان
#فراخوان_شماره_هفت
موضوع: همه‌گیری کرونا


من آنجا بودم، در آغاز
نویسنده: پریسا افراسیابی


گاهی از خودم می‌پرسم بعدها آدم‌های کشورهای مختلف، روایت شخصی خودشان از این روزها را چطور به یاد می‌آورند؟ آن لحظه‌ی نخستین را. تصویر آغازین من یک عکس بی‌ربط است. عروسک پولیشی گوزن و مچ دست چپم قاب دوربین را پر کرده. زمینه یکی از خیابان‌های معروف شهر است با چراغانی‌های سال نو میلادی و چندتایی ماشین لوکس در حال عبور. اسم عروسک را گذاشته‌ایم هرمز. همان شب خریدیمش، از یک کتاب‌فروشی که رو به بسته شدن بود. هرمز چشم‌های گرد، درشت و درخشانی دارد. در آن زمان چند ماه بیشتر از اقامتمان در چین نمی‌گذشت. کنجکاو بودیم و هنوز همه چیز پر زرق‌وبرق و جالب بود. نینگبو شهر صنعتی و ثروتمندی است اما شور و زندگی شبانه‌ی شهرهای بزرگی مثل شانگهای و شن‌جن را ندارد. یک شهر مهم بندری است که با احتساب حاشیه بیشتر از هشت میلیون نفر جمعیت دارد. در مقیاس چینی این تعداد یعنی یک شهر متوسط. برای مثال شانگهای یک ابرشهر ۲۸ میلیون نفری است. اینجا در نینگبو، جز یک خیابان خاص و البته کلاب‌ها و بارها بیشتر شهر بعد از ساعت نه و ده می‌رود به سمت خاموشی. حدود همین ساعت بود که من، همسرم و هرمز در بی‌خبری شایعات و اخباری که کشور را پر کرده و از خیابان‌هایی که به اندازه‌ی تهران روشنایی ندارد به خانه برگشتیم. به زبان چینی آشنا نبودیم، دوستان خارجی زیادی نداشتیم و شریک چینی کم‌حرفمان روی توسعه‌ی کارمان متمرکز بود. آنقدر مشغول کار بودیم که زمزمه‌های هر از گاه را هم نشنویم. بخشی از علت کم تفاوتیم هم این بود که من در ماه‌های اخیر زندگی را با سرعتی غیر معمول تجربه کرده بودم، حواسم چندان به دنیای پیرامونم نبود. هشت ماه از ازدواجم می‌گذشت. کمتر از یک ماه بعد از عروسی عمویم را از دست داده بودم. یکی از مهم‌ترین، عزیزترین و نزدیک‌ترین آدم‌های زندگی‌ام تنها چند هفته بعد از آخرین دیدارمان توی خواب سکته کرد و رفت. در شهر و کشوری دیگر، در قاره‌ای دیگر. وحشت حقیقی از دوری در من از همان لحظه ریشه گرفت. آن ترس عمیق ناگهان تمام شدن فرصت‌ها. شکننده و بغض‌آلود بودم و انگار درکم از دنیا دچار نوعی اختلال جدی شده بود. سه ماه بعد به چین آمدیم، درحالی‌که یک حفره در قلبم و بی‌نهایت نمی‌دانم پیش رویم بود. برای اولین بار در زندگی‌ام از تمام آنچه می‌شناختم دور افتادم. تازه‌عروس بودم، سوگوار بودم، یک تازه‌وارد در کشوری ناشناخته بودم که از زبان تا غذا همه چیز برایش عجیب بود و برای اولین بار مشغول کار در صنعتی متفاوت از رشته‌ام شده بودم. تعداد تغییرات بزرگ و اتفاقات ناگهانی زندگی‌ام از تصورم بیشتر بود. آن وقت‌ها فکر می‌کردم اگر شخصیت اصلی یک داستان بودم نویسنده بین این‌همه اتفاق مهم جایی برای نفس کشیدن می‌گذاشت. همسرم کسی بود که تلاش می‌کرد آن جای تنفس را پیدا کند. همه‌ی زندگی تا ماه‌ها بعد برنامه‌ریزی شده بود. سفر ماه عسل به تایلند، سفر بهاره‌ی خودمان به ایران، سفر مادرشوهرم به چین، حتی غرفه‌ی نمایشگاه آلمان را اجاره کرده بودیم. هرمز جای خودش را روی عسلی کنار تخت داشت، کنار قاب عکس عمو. پدر و مادرم کمتر از دو ماه قبل اینجا بودند. رفت‌وآمد ساده و همین تسلی‌بخش بود. مسیر ایران به چین کوتاه به‌نظر می‌رسید، یک پرواز مستقیم هشت‌ساعته. دعوت‌نامه فرستادن و ویزا گرفتن سریع بود و زندگی قابل پیش‌بینی، آن‌طور که فکر می‌کردیم باید باشد. من تلاش می‌کردم با خودم و اتفاق‌های تازه کنار بیایم. فکر می‌کردم از طوفان گذشته‌ایم. اسم این قسمت از زندگی‌مان شاید این باشد، بی‌خبری، خوش‌خبری.


متن کامل این ناداستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1366/



@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#ناداستان
#فراخوان_شماره_هفت
موضوع: همه‌گیری کرونا


داستان‌های قرنطینه
نویسنده: ماهگل سالمی


موهایم را با‌ فرق وسط، پشت سرم گوجه می‌کنم. با خودم می‌گویم: این هم از خانوم دانورس­، پیشخدمت ماندرلیِ ربه‌کا. شال گُل‌دار هم بهانه‌ای­ است برای تاش رنگ گذاشتن روی این روزگار خاکستری که نمی‌دانم آیا بالاخره به آخر می‌رسد یا نه؟ این باران زمستانی پاریس بند می‌­آید یا نه؟ وظایف دست‌ها­یم را به دو بخش تقسیم و به هر دست، بخشی از وظایف را محوّل کرده­ام. دست راست برای فشار دادن دکمه‌ی آسانسور، باز کردن در واگن قطاری که هنوز با اتکّا به شعور خودش، باز و بسته نمی‌شود. برای درآوردن کلیدی که توی جیب راست سنگینی می‌کند و نباید که قامت آهنی‌ا‌ش به سایر وسائل داخل کیف مالیده­ شود. دست چپ برای تماس با وسائل توی جیب چپ. برای تماس با گوشی‌یی که آنقدر الکل خورده که تلوتلو خوردن‌ا‌ش با چشم غیر مسلّح دیده می‌شود.

همکارم با لبخند و بغل باز به سمت‌‌ام می‌آید: نه! نه! دست دادن و بوس کردن نداریم. پوزخند می‌زند. با آن یکی همکارم با کوبیدن کفش‌ها به هم سلام احوال‌پرسی می‌کنیم. یکی از همکارهایم از دو متری بوس‌های هوایی می‌‌فرستد. برای منشی گروه، یک جعبه بیسکوییت شکلاتی برای تشکر خریده­‌ام چون که جمعه‌ی پیش، مجبور شد یک به یک به شاگردهایم زنگ بزند و کلاس‌های جمعه و شنبه‌ام را کنسل کند. به شاگردهایم بگوید که مادام سالمی، صبح امروز، توی این هیر و ویر روی سکّوی مترو سُر خورده و مچ پایش پیچیده و نمی‌تواند از جایش تکان بخورد. منشی گروه از پشت کامپیوترش بلند شد که برای جعبه‌ی بیسکوییت شکلاتی ببوسدم و بعد با دست راست‌اش کوبید روی پیشانی‌اش و منصرف شد.

این روزها، نشستن در مترو شبیه به دیدن یک مسابقه‌ی تنیس ناجذّاب شده. آدم‌هایی که وسط واگن نشسته‌اند با شنیدن صدای عطسه سرشان را از راست به چپ و از چپ به راست حرکت می‌دهند و با هر سرفه‌ی اطرافیان، بیشتر در لایه‌ی شال‌های کلفت و نامناسب با هوای چهارده درجه‌‌، دور گردن‌شان فرو‌ می‌روند. الان می‌توانم مثل داور مسابقه‌های فوتبال، بدون یک میلیمتر خطا، با اسپری رنگی، دورِ خودم، حریمی با شعاع یک و نیم متر بکشم و یک مرز پرگهر دیگر تعیین کنم. بپُکد این ایده‌ی قطعیّت و جدیّت مرز. تازه فهمیده‌ام که چه‌قدر تلفظ پ، ت و‌ ب، پرتاب تُف بیشتری نسبت به بقیه‌ی حروف الفبا دارد و تنها کاری که از دست‌ا‌م بر می‌آید این است که در مقابل کلمه‌های پ، ت و ب-دار جاخالی بدهم.

بعد از این‌که میز، دستگیره‌های در، کشوها، کی‌بُرد، ماوس کامپیوتر، جلد پوشه‌ها و زونکن‌های روی میز را با دستمال مرطوبی که روی بسته‌اش ادعا کرده که ۹۹.۹ باکتری‌ها، قارچ‌ها، ویروس‌ها و هرپِس را از بین می‌برد، پاک کردم، تازه فکر می‌کنم که حالا آمدیم و این کووید-نوزده جز آن یک دهم درصد ویروس‌های مقاوم در برابر مرطوبیت دستمال بود. کش دور گوجه‌ی پشت سرم را کمی شُل می‌کنم. اگر از آبان تا حالا لای منگنه‌ی خبرهای مهلک آن مرز پرگهر و فشار اعتصاب‌ها، تبصره‌ها و ماده‌قانون‌های تحمیلی دولت این مرز پرگهر نبودم، باز هم از منافذ پوست‌ا‌م مُل به مُل ژل آب و الکل بیرون می‌زد یا من هم مثل بعضی‌ها به این دیوانه‌گی‌‌ دسته‌جمعی پوزخند می‌زدم‌؟


متن کامل این ناداستان را می‌توانید در سایت ادبی پیرنگ از طریق لینک زیر بخوانید:
https://www.peyrang.org/1334/



@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#ناداستان

بیدارپیشه

نویسنده: #عطیه_رادمنش_احسنی

روشنی سهم بزرگی از خوش‌بختی است. یک بهار گذشته. روزها بلندتر است و هوا کمی گرم‌تر. کارها هم گاهی حضوری است و گاهی غیر حضوری. همه‌چیز وابسته به آمار هفتگی کرونا. کلاس‌های ما هم بیش‌تر آن‌لاین برگزار می‌شود و گاهی حضوری و با فاصله‌ی اجتماعی و ماسک. یوگا با ماسک شبیه به خودکشی دسته‌جمعی نهنگ‌ها است. آخرش به جای آن که خوشحال باشیم با صورت‌های کبود از اتاق بیرون می‌آییم و خودمان را به خیابان می‌رسانیم تا نفس بکشیم.

مدت‌هاست که می‌خواهم ماجرای جنت، همکارم را بنویسم، طوری که ترحم‌انگیز نشود. واقعی بماند. خلاصه‌اش این است که جنت دچار فروپاشی روانی شد و حالا در آسایشگاه است. پنجاه‌وچند ساله، تنها و بسیار زیبا و فریبنده. هم خودش می‌دانست که زیباست و هم برای تبلیغ همیشه عکس‌های او را چاپ می‌کردند. کار با کامپیوتر سخت‌اش بود و آن اوائل مدام مضطرب. فکر می‌کردم او هم عادت می‌کند. عادت نکرد. چندباری با هم قرار گذاشتیم برای آموزش برنامه‌ی زوم و کار با میکروفون و همین چیزهای از دید خیلی‌ها مسخره. یکی از همان صبح‌ها که داشتم برایش توضیح می‌دادم، لابه‌لای حرف‌هام گفتم ببین خیلی ساده است، که دیدم دارد گریه می‌کند و می‌گوید خیلی سخت است. تصمیم گرفت مدتی کار نکند، تا این دوران بگذرد. که نگذشت. زود نگذشت. خانه‌اش را مجبور شد پس بدهد و چون حالش خوش نبود، بیمه قبول کرد که برود آسایشگاه. البته بعد از آن که هزار آزمایش و مصاحبه‌ی پزشکی انجام داد. کلاس‌هایش را هم سپرد به من. اوایل، هر هفته برایش پیغام صوتی می‌فرستادم، چون می‌دانستم تایپ‌کردن سخت‌اش است. او هم از کارهایش می‌گفت و پیاده‌روی در جنگل و آخرش یک ماچ آب‌دار می‌فرستاد و می‌گفت به زودی. کم‌کم روحیه‌اش را از دست داد. گمان می‌کنم با طولانی شدن بی‌کاری و بی‌پولی، حال‌اش بدتر شد.
یک روز حال شاگردان‌اش را پرسید، گفتم خوب اند و منتظرند تا تو برگردی. در جواب یک پیغام طولانی فرستاده بود و گفته بود امیدوار است که پرونده‌ی روان‌رنجوری‌اش تایید شود، آن‌وقت می‌تواند به آسایشگاه برود و نگران اجاره‌ی خانه و قبض‌های پرداخت‌نشده نباشد. و گفته بود با تایید پرونده‌اش البته دیگر شاگردان‌اش را نخواهد دید، چون هیچ‌کس معلم یوگای دیوانه نمی‌خواهد. و دیگر جواب پیغام‌هایم را نداد. و دیگر عکس غروب دریا و خودش در حالت ویرابهادراسانا را نگذاشت. چون دیگر جنگجو نبود. رنجور بود.


کامل ناداستان بیدارپیشه را می‌توانید از طریق لینک زیر در سایت پیرنگ بخوانید.

https://www.peyrang.org/1156/

#همه‌گیری_کرونا

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
.

#گاهنامه_پیرنگ_شماره_یک

امی و زنانگی‌اش در آشوییتش گم شد

#عطیه_رادمنش_احسنی


«مردم از آشوییتس خیلی شنیده‌اند. خیلی تصویر دیده‌اند. لیست تمام کشته‌شده‌ها، زن‌ها و بچه‌ها، همه چیز موجود است ولی نشانی از ما نیست. ما تنها در بین باقی اسامی هستیم. کسی از ما حرفی نزده. ما یک مشت زن بودیم که حتا نفهمیدیم در آن کلینیک لعنتی و روی آن تخت‌ها چه بلایی سرمان آوردند.» این‌ها را امی در فیلم گفت؛ یکی از بازماندگان. خشم، اندوه و هر حسی زیر چین و چروک‌های صورت‌اش گم شده، ولی حسرت در صدایش مانده بود. نه به این خاطر که بچه‌دار نشده بود و یا حتا تا سال‌ها نمی‌دانسته که نمی‌تواند بچه‌دار شود و هر دو مرد زندگی‌اش برای همین ترک‌اش کرده بودند. حسرت‌اش برای نابازتابِ حقیقت در رسانه‌ها بود. این حقیقتِ کثیف که آن‌ها در اردوگاه‌ها به عنوان موش و خوکچه‌ی آزمایشگاهی بودند. واقعیت این بود که آن‌ها اصلاً آدم نبودند. دکتر کلاوبرگ حتا در سخنرانی‌هایش و مدال و افتخاراتی که نصیب‌اش شد، اشاره‌ای به آن‌ها نداشت. امی رو به دوربین گفت: «آدم که از موش و خوکچه‌ی آزمایشگاه تشکر نمی‌کند؟ می‌کند؟»
بسیاری از زنان پروژه‌ی بلوک ده -نام ساختمانی که دکتر کلاوبرگ و تیم‌اش در آن مستقر بودند- بلافاصله بعد از انجام آزمایش‌ها از شدت عفونت مردند، تعدادی هم بعد از آزمایش‌ها یا در اتاق گاز مردند و یا تیرباران شدند. تنها تعداد اندکی از آن‌ها جان سالم به در بردند.

«در این سال‌ها تمام گزارشات مربوط به آن دوران را دنبال کردم، می‌خواستم بدانم آیا دکتر کلاوبرگ بعد از جنگ مورد محاکمه و بازخواست قرار گرفت؟ این‌که چرا بدون اجازه بر روی بدن ما آزمایش کرده؟ من در حالی که چهره‌ی خندان دختران و زنان جوان را در تبلیغات قرص ضدباروری می‌دیدم، از طرفی خوشحال بودم که سهمی در آن داشتم، از طرفی دل‌ام می‌خواست که آن‌ها بدانند که سهم راحت‌شان از رابطه‌ی جنسی، بدن من و تعداد زیادی زن بوده، که به خاطر همین «آزادی» مردند.»

تحقیقات دکتر کلاوبرگ زمینه‌ساز تولید قرص‌های ضدبارداری و همچنین عمل توبکتومی و جلوگیری از سقط‌های زیاد در زنان شد. ولی در تاریخچه‌ی علمی هیچ‌کدام از این اتفاقات، از حقیقت ماجرا چیزی گفته نشده. حقیقتی که بسیاری از کنشگران اجتماعی را وادار به تغییرِ نام دکتر کلاوبرگ به «قاتل کلاوبرگ» کرده است.

امی گاهی نگاهش را از دوربین می‌دزدید و می‌گفت: «آشوییتسی یعنی آدم مرده. حتا اگر زنده باشی. و زنِ آشوییتسی اصلاً تعریف و تصویر مستقلی نداشت. چون اغلب، قبلِ آن‌که به پای کوره و یا اتاق گاز می‌رسید از عفونت و خونریزی و بیماری زنان می‌مرد.»


قسمتی از ناداستان «امی و زنانگی‌اش در آشوییتس گم شد». ادامه‌ی مطلب را در گاهنامه‌ی ادبی الکترونیکی پیرنگ، شماره‌ی یک، بهمن ۱۳۹۹ بخوانید.

لینک خرید مجله در فروشگاه سایت پیرنگ (پرداخت به هر دو صورت ریالی و ارزی امکان‌پذیر):

http://www.peyrang.org/shop/

#ناداستان

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
فهیم عطار| گفت و چای | همه‌ی خاویارهای نخورده‌
.
همه‌ی خاویارهای نخورده
نوشته‌ی فهیم عطار
با صدای نویسنده
مدت: ۷ دقیقه

منبع: کانال گفت و چای

@fahimattar
#فهیم_عطار
#داستان_صوتی
#ناداستان
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Audio
.
پاتیل‌ها را لت می‌زنم
نوشته‌ی احسان عبدی‌پور
با صدای نویسنده
مدت: ۲۱ دقیقه


مشخصات فایل صوتی: روایت اول از کتاب «رست‌خیز»


منبع: نشر اطراف


#داستان_صوتی
#ناداستان
#نشر_اطراف

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Daee Morteza
Dastan Hamrah 8
.

دایی مرتضی
زندگی‌نگاره‌ای از علیرضا محمودی
با صدای نویسنده
مدت: ۱۲ دقیقه

مشخصات فایل صوتی: از مجموعه‌ی داستان همراه هشتم، ضمیمه‌ی مجله‌ی داستان همشهری

#داستان_صوتی
#ناداستان
#علیرضا_محمودی


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Ghanadi Golestan
Dastan Hamrah 8
.

قنادی گلستان
زندگی‌نگاره‌ای نوشته‌ی علی خدایی
با صدای نویسنده
مدت: ۱۴ دقیقه

مشخصات فایل صوتی: از مجموعه‌ی داستان همراه هشتم، ضمیمه‌ی مجله‌ی داستان همشهری

#داستان_صوتی
#ناداستان
#علی_خدایی


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Belgheys Name Koochake Man
Dastan Hamrah 8
.

نام کوچک من بلقیس
زندگی‌نگاره‌ای نوشته‌ی بلقیس سلیمانی
با صدای نویسنده
مدت: ۱۳ دقیقه

مشخصات فایل صوتی: از مجموعه‌ی داستان همراه هشتم، ضمیمه‌ی مجله‌ی داستان همشهری

#داستان_صوتی
#ناداستان
#بلقیس_سلیمانی


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Fe. Vav.
Dastan Hamrah 8
.

ف. و.
زندگی‌نگاره‌ای نوشته‌ی فریبا وفی
با صدای نویسنده
مدت: ۸ دقیقه

مشخصات فایل صوتی: از مجموعه‌ی داستان همراه هشتم، ضمیمه‌ی مجله‌ی داستان همشهری

#داستان_صوتی
#ناداستان
#فریبا_وفی


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.
#ناداستان

نوستالژیِ بهرام حیدری
نویسنده: داریوش احمدی

اولین‌بار که بهرام حیدری را دیدم، توی کتابفروشی «اندیشه» بود که به آن کتابفروشیِ «کریمی» هم می‌گفتند. روبه‌روی قفسه‌ی کتاب‌ها ایستاده بود. با قامتی بلند و پیراهنی سبز و شلواری سفید،‌که به کِرِم می‌زد. نگاهش مصمم و دوست‌داشتنی بود. داشتم با کتاب‌هایی‌ که روی پیشخان بود، ور می‌رفتم و درعین‌حال او را که برایم مثلِ اسطوره‌ای ممنوعه بود و انگار هیچ‌کس نمی‌توانست به ساحتش نزدیک شود، می‌پاییدم. یک لحظه نگاهم را غافلگیر کرد و با خوش‌رویی‌ آمد کنارم. بوی عطر دانهیل‌اش را می‌شنیدم.
«احمدی جان، اجازه می‌دی حساب کنم؟»
گفتم: «نه، ممنونم. کتابِ نخونده زیاد دارم.»
و به خودم گفتم: «چطور مرا به اسم صدا زد، مرا از کجا می‌شناخت!»
از کتابفروشی‌ که بیرون رفت، چیزی مثل شعف در وجودم شکفته بود.
بعدها‌ که بیشتر با او آشنا شدم، گفت: «از قیافه‌ت فهمیدم که شبیه برادرت هستی. از این ‌گذشته، ما یک زمانی همسایه بودیم. شما اون موقع بچه بودی.»
...
وقتی هوشنگ گلشیری را اولین‌بار در سال پنجاه‌وهشت، در ‌کانون نویسندگان دیدم، همان‌ چند کلمه‌ای‌که با او صحبت کردم، کافی بود به یاد کاراکترهای نابش بیفتم. به یادِ «برّه‌ی گمشده‌ی راعی»اش. و وقتی‌ که فهمید از دیار بهرام حیدری هستم، بیشتر تحویلم‌ گرفته بود. البته با نیشخندی از روی شوخی، و متلکی در آستین:
«راست می‌گن وقتی بهرام حیدری توُ مسجدسلیمون راه می‌ره، جا پاهاش رو زمین می‌مونه؟» که به من و دوستم تا اندازه‌ای بر‌خورده بود. و اگر چند لحظه بعد از ما دلجویی نمی‌کرد «نویسنده‌ی عجیبی‌ست، خیلی هم دوست‌داشتنی، سلام مرا بهش برسان»، احتمال داشت حرمت‌شکنی ‌کنم. اما آخرش تحمل نکردم. گفتم: «تمامِ اینا رو می‌ارزه.» و اشاره کردم به آدم‌هایی که کیپ تا کیپ توی سالن نشسته بودند و هنوز هم داشت به آن‌ها اضافه می‌شد. آن روز من و دوستم بهروز ناصری، کم سن‌وسال‌ترین اعضای آن کانون بودیم. و به نوعی مهمان‌هایی بودیم که به همتِ محمد محمدعلی داخل رفته بودیم. آنجا بود که برای اولین‌بار، باقر پرهام و مسعود بهنود را دیدم. و هنوز هم داشتند یکی یکی از راه می‌رسیدند: رضا براهنی، م. آزاد، سعید سلطانپور، اسماعیل خویی، هما ناطق، به‌آذین، سپانلو و…
و این‌که سپانلو گفته بود: «گرمایی‌ که من توی کتاب لالی دیدم، در هیچ کتابی تاکنون ندیده‌ام. لالی یک شاهکار است.» و همین حرف کافی بود تا در پناهش احساس غرور و افتخار کنم.
بعدها که بیشتر او را توی تنها خیابان شهر می‌دیدم، با روزنامه‌ای در دست، و نگاهی مصمم و دوست داشتنی، و این‌که انگار همیشه دنبال کسی می‌گشت و پیدایش نمی‌کرد و آن تکیه کلام شیرینش‌که هنگام خداحافظی می‌گفت: «احمدی جان، بیشتر ببینمت»؛ خاطراتی در ذهنم به‌وجود آورد که اگر جلای وطن نمی‌کرد، شاید اکنون محو شده بودند. (اما ذاتِ نوستالژی همیشه با زایش خاطره همراه است.)
آن روزها، چه زود گذشت. سال پنجاه‌وهفت، سال خون و قیام، سال اعتصابات و تظاهرات. حیدری را پیشاپیشِ کارکنان آموزش‌ و پرورش، بلندگو به دست می‌دیدم که فریاد سر می‌داد: «من قایقم نشسته به خشکی…» که ساواک و حکومت وقت، فریاد او را برنمی‌تابید. بگیر و ببند‌ها بود و شکنجه‌ها و زندان‌ها. بعد از انقلاب که حیدری از آموزش و پرورش اخراج شد، دیگر عرصه را تنگ می‌دید. و به قول خودش: «ژیان هم ماشینی نیست که بتوان با آن مسافرکشی کرد.» به‌هرحال با همان ژیان، مسیرِ «باشگاه مرکزی» تا «تلخاب» را برای امرار معاش می‌پیمود. اکثر مواقع مسافرش بودم. و بعضی وقت‌ها هم خودم را پشت دیوار یا پایه برقی، و یا لابه‌لای ماشین‌هایی‌ که در نوبت مسافر سوارکردن بودند، پنهان می‌کردم ‌که مبادا مرا ببیند. آن‌وقت مجبور بودم سوار شوم. هر چند مصاحبت با او، غنیمتی بود. اما از این‌که کرایه نمی‌گرفت مجبور می‌شدم تا زمانی‌ که توی ایستگاه هست، خودم را آفتابی نکنم. اما آخرش فهمیده بود و سخت به دل گرفته بود.
یک‌بار به او گفتم: «حیف نیست! حیف نیست که داری این‌طور کار می‌کنی؟ نویسنده‌ی کتابِ لالی باید مسافرکشی کنه؟»
گفت:«نه، احمدی جان، حیف نیست. من دارم از خودم انتقام می‌گیرم.»

متن کامل این ناداستان در لینک زیر در دسترس است:
http://khaneshmagazine.com/1399/06/nostlagy-bahram-heidari/

#داریوش_احمدی
#بهرام_حیدری
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#ناداستان

قتل در تاریکی؛ مارگرت اتوود
مترجم: محمدرضا فرزاد


این بازی را فقط دو بار کرده‌ام. اولین بار کلاس پنجم بودم، در انبار خانه‌ای بزرگ بازی می‌کردم، خانه‌ای بزرگ که مال پدر و مادر دختری بود به نام لوئیز. یک میز بیلیارد در انبار بود ولی هیچ‌کدام‌مان از بیلیارد سر درنمی‌آوردیم. یک پیانوی کوکی هم بود. بعد از مدتی، از خوراندنِ رول‌های کارت پانچ به پیانوی کوکی و تماشای بالا و پایین رفتن خودکار کلاویه‌ها خسته شدیم، عین لحظه‌های قبل از دیدن جسد مرده در فیلم‌های آخر شبی بود. من عاشق پسری بودم به اسم بیل که خودش عاشق لوئیز بود. یک پسر دیگر هم که اسمش خاطرم نیست، عاشق من بود. کسی هم نمی‌دانست حالا خود لوئیز عاشق کیست.
تا اینکه چراغ‌های انبار را خاموش کردیم و قتل در تاریکی بازی کردیم. پسرها دست دور گلوی دخترها می‌انداختند و دخترها جیغ می‌کشیدند. هیجان ماجرا خارج از تحمل ما بود ولی خوشبختانه پدر و مادر لوئیز به خانه برگشتند و ازمان پرسیدند دارید چه غلطی می‌کنید.
دومین باری که بازی کردم با بزرگ‌ترها بود. آن‌قدرها باحال نبود، هرچند از نظر ذهنی پیچیده‌تر هم بود. شنیده‌ام یک بار یک شاعر و شش نفر دیگر در خانه‌ای ییلاقی قتل در تاریکی بازی کرده بودند و شاعره واقعا می‌خواسته یکی را بکشد. آخرسر طرف فقط به ‌خاطر دخالت یک سگ که فرق خیال و واقعیت را نمی‌فهمیده دست از کار کشیده. نکته‌ی این بازی این است که باید بفهمی کِی استپ کنی.
بازی به این شکل است:
چند تکه کاغذ را تا می‌کنید و در کلاهی، کاسه‌ای یا وسط میزی می‌گذارید. هر کسی کاغذی را انتخاب می‌کند. کسی که X به او بیفتد کارآگاه است، کسی که خال سیاه را بردارد قاتل است. کارآگاه از اتاق بیرون می‌رود و چراغ را خاموش می‌کند. همه در تاریکی کورمال‌کورمال راه می‌روند تا اینکه قاتل قربانی خود را انتخاب کند. می‌تواند دمِ گوشش بگوید «مُردی» یا دست‌هایش را دور گلوی طرف حلقه کند و یک فشار الکی اما محکمی هم بدهد. قربانی جیغ می‌کشد و بر زمین می‌افتد. در این لحظه همه غیر از قاتل ـ که البته دلش هم نمی‌خواهد کنار جسد پیدایش کنند ـ دست از حرکت می‌کشند. کارآگاه تا ده می‌شمارد، چراغ را روشن می‌کند و وارد اتاق می‌شود. حالا شروع می‌کند به سوال کردن از همه غیر از مقتول، که خب مرده و حق هم ندارد جوابی بدهد. همه غیر از قاتل باید حقیقت را بگویند. قاتل باید دروغ بگوید.
حالا اگر دوست داری، می‌توانی با خودِ این بازی، بازی کنی. می‌توانی بگویی: قاتل نویسنده است، کارآگاه خواننده و مقتول هم کتاب. یا شاید قاتل نویسنده است، کارآگاه منتقد و مقتول هم خواننده. در آن صورت، کتاب یک میزانسن (تئاتر) کامل است، با حضور چراغی که تصادفا چپه می‌شود و می‌شکند ولی راستش همین فقط بازی کردنش باحال‌تر است.
در هر صورت، آن که در تاریکی است منم. برایت برنامه دارم. دارم نقشه‌ی جنایت شریرانه‌ام را می‌کشم. دست‌هایم به سوی گردنت، یا شاید به ‌اشتباه، رانَت دراز است. صدای نزدیک ‌شدن قدم‌هایم را می‌شنوی. چکمه پوشیده‌ام و چاقویی به دست دارم یا شاید هفت‌تیری دسته‌صدفی. در هر حال، چکمه‌ای پوشیده‌ام با زیره‌ی نرم. می‌توانی تابش سینمایی سیگارم را ببینی که در مِه اتاق کم و زیاد می‌شود، در مِه خیابان، هرچند که من اصلا سیگاری نیستم. آخرسر که جیغ تمام می‌شود و چراغ را روشن می‌کنی، فقط این یادت باشد: طبق قانون این بازی، من همیشه باید دروغ بگویم.
و خب حالا: حرفم را باور می‌کنی؟


منبع:
http://nadastan.com/


#مارگرت_اتوود

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.
#ناداستان

«تأملی در باب دسته‌جاروب»، نوشته‌ی جاناتان سویفت

مترجم: مهگل جابرانصاری


یادداشت مترجم:
این متن نقیضه و طنزی است کلاسیک، اثر نویسنده انگلیسی-ایرلندی سفرهای گالیور، جاناتان سویفت. قلم تیز سویفت، در این متن، متوجه رابرت بویل، نویسنده‌ی تأملات پراکنده در باب چند موضوع است که در آن اشیاء روزمره (آینه، میوه، ماهی و غیره) را دستمایه‌ای برای تأمل درباره درونمایه‌های مذهبی، ارتباط انسان با خدا و ارتباط انسان با روح خود قرار داده بود. سویفت زمانی که به عنوان دبیر در منزل ویلیام تمپل مشغول به کار بود، با کتاب بویل آشنا شد. این کتاب در خانه‌ی تمپل بسیار محبوب بود و سویفت، هر شب، قسمت‌هایی از آن را برای خانم‌ها می‌خواند ولی دیری نگذشت که آن را سرتاسر تکراری و خسته‌کننده یافت و متن خودش، تأملی در باب دسته جاروب، را نوشت و آن را لا‌به‌لای صفحات کتاب بویل جای داد. می‌گویند خانم‌ها از شنیدن متن سویفت –به جای یکی از متون بویل– سراسیمه و آشفته شدند، خصوصاً وقتی که در پایان، به جای لحن ملایم و محترم بویل با اشارات انسان‌گریزانه و پوچ‌گرایانه‌ی سویفت مواجه شدند. متن سویفت –که در سال ۱۷۰۱ نوشته شده بود– تا مدت‌ها ناشناخته ماند تا این‌که در ۱۷۱۰ کتاب‌فروشی‌ای در لندن آن را در کتاب دست‌نویسی که از سویفت دزدیده بود، پیدا و منتشر کرد. پس از آن، سویفت، به ناچار، نسخه‌ی تصحیح‌شده و مجاز آن را منتشر کرد. متنی که می‌خوانید از کتاب مجموعه‌ی آثار سویفت است که در سال ۱۸۰۱ منتشر شده است.


این دسته چوب حقیر را که در آن گوشه‌ی پرت افتاده است و شما در دستش می‌گیرید، من زمانی می‌شناخته‌ام، زمانی که در جنگلی سبز به سر می‌برد و سرسبز و شکوفا بود؛ پر از شیره‌ی حیات، پرشاخه و پربرگ. اکنون، ولی، هنر مداخله‌گر انسان مغرور –که می‌کوشد بر طبیعت چیره شود– این بوده که یک دسته‌چوب خشک را به یک تنه‌ی بی‌رگ و ریشه گره بزند و این موجود سیاه‌بخت را به وارونه‌ی آنچه بوده است، تبدیل کند: درختی که سر و ته شده؛ شاخه‌هایش روی زمین است و تنه‌اش در هوا. هر زن بی‌سر و پایی آن را در دست می‌گیرد و جان می‌کند که خانه‌داری کند. قسمت این موجود بخت‌برگشته از روزگار هوس‌باز این بوده است که کثافت را از همه‌جا بردارد و در خودش جمع کند و در نهایت، از شدت خدمتگزاری به خدمتکاران خانه از پا درآید و در پایان، یا از خانه بیرون انداخته شود یا به همان مصرف قدیمی‌اش محکوم شود و در آتش بسوزد. این حکمت را که دریافتم، آهی از ته دل کشیدم و با خودم گفتم: «حقا که انسان فانی همان دسته جاروب است!» طبیعت او را برومند و بوالهوس به دنیا فرستاده و در روندی رو به رشد قرارش داده است؛ همین است که موهای سرش مثل شاخه‌های درخت دائم بلند می‌شود تا جایی که تبر افراط و تفریط شاخه‌های سبز این گیاه ناطق را قطع می‌کند و از او تنها یک تنه‌ی خشکیده باقی می‌گذارد. او، به ناچار، به هنر متوسل می‌شود، کلاه‌گیس می‌سازد و به سر می‌گذارد و به یک مشت الیاف مصنوعی که هرگز روی سرش نروییده‌اند و با پودر سفید شده‌اند، می‌بالد. حالا تصور کنید که روزی دسته جاروب مورد بحث وارد صحنه شود و با شاخه‌های خشکی که هرگز از آن خودش نبوده است، فخر بفروشد – شاخه‌هایی که در اثر روبیدن اتاق خانم‌ترین خانم‌ها پر از گرد و غبار شده است. در این شرایط، ما، همه، به خود حق می‌دهیم که جاروب را بی‌ارزش بخوانیم و به دیده‌ی حقارت به آن بنگریم. عجب قاضی‌هایی هستیم ما انسان‌ها! که تنها کمالات خود و کاستی‌های دیگران را می‌بینیم.
ممکن است بگوییم که لااقل، دسته‌جاروب نشان درختی است که روی سرش ایستاده و این پرسش برایتان پیش آید که به راستی انسان چیست مگر موجود وارونه‌ای که غریزه‌ی حیوانی‌اش همواره بر عقل و منطقش سوار است و سرش همواره جای پایین‌تنه‌اش قرار دارد و با این حال، با این همه عیب و ایراد، خودش را منجی و مصلح عالم و از بین برنده‌ی جور و جفا می‌داند، در هر سوراخ هرزه‌ای از طبیعت انگشت می‌کند و مفاسد پنهان را بیرون می‌کشد، از هیچ، ابری از غبار می‌سازد و هوا می‌کند و همواره در این آلودگی که ادعای روبیدنش را دارد غوطه می‌خورد. سال‌های آخر عمرش را نیز در بندگی زنان –و معمولاً نالایق‌ترینشان– می‌گذراند تا عاقبت از پا درآید و مانند همتایش، دسته‌جاروب، یا با لگد بیرون انداخته شود و در آتش بسوزد و به اطرافیان گرما بخشد.


منبع:
Swift, Jonathan (2009) A Modest Proposal and Other Satires, Retrieved at www.digireads.com, 01/01/2018


برگرفته از: سایت خوانش


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
‍ .

#ناداستان

اِمی و زنانگی‌اش در آشوییتس گم شد

#عطیه_رادمنش_احسنی


دقیقا نمی‌دانم چه چیزی را قرار است تعریف کنم. در اصل چه‌طور باید تعریف کنم. باید طوری بگویم که واقعی باشد و در عین واقعی‌بودن، گزارش نباشد. یعنی خاطره و شرح حال ننویسم. طوری بنویسم که همان حال واقعی خودم در آن دخیل باشد. حال خودم؛ که یک چیزی است شبیه سبکی، سبکیِ همراه با حسرت ـ حسرتی که در انتهای سکوت است، از خشم و نفرت عبور کرده و رسیده به همان حسرت، حسرتی که به ‌خاطر حقیقت است. این‌طور گمانم خوب است. بله، می‌خواهم حسرتِ تحمل‌ناپذیر حقیقت را بنویسم.

در دورانی که هنوز اعتقاد داشتم که می‌توانم به تنهایی نجات‌بخش باشم، به عنوان نویسنده‌ی داوطلب برای یک سایتی کار می‌کردم. سایتی که برای حمایت از زنان بود ـ از مسائل و مشکلات حقوقی در ایران تا خشونت خانگی. کار من این بود که نامه‌های رسیده را می‌خواندم و آن‌ها را به فرمی که شکل و ریخت قابل انتشار داشته باشد، بازنویسی می‌کردم. و بعد مشاور و یا حقوقدان سایت، جواب نامه‌ها را می‌دادند. در ابتدا تصور گزارشگری را داشتم که از دل حوادث، مطلبی را بیرون می‌کشد و صدای نشنیده‌ای را به گوش باقی می‌رساند. یک مخلوطی از اوریانا فالاچی و سوزان سانتاگ در ذهن قهرمان‌پرورم داشتم، که لذت‌بخش بود. خصوصا گاهی که نویسنده‌های نامه‌ها، برای سایت می‌نوشتند و از این که شرح حال‌شان این‌طور جذاب، بازگو شده، ابراز رضایت می‌کردند.

من که همیشه از پشت کتاب‌ها و قصه‌ها به دنیا نگاه کرده بودم، حالا نوشته‌هایی را می‌خواندم که با آن که دوراس و بورخس نبودند، ولی خود خود واقعیت بودند. یعنی به جای این که ماجراها و آدم‌ها را در اتفاقات داستانی‌ای که خوانده بودم بچینم، تا موقعیت را برای خودم تحلیل کنم ـ کاری که همیشه می‌کنم ـ حالا واقعیت را باید در قالب داستان‌هایی که خوانده بودم قرار می‌دادم تا تروتمیز و قابل خواندن باشند. شنیده‌شدن درد و رنج آن زن‌ها و ماندگاری‌شان در زمان، به کلماتی بستگی داشت که کنار هم می‌چیدم. این که واقعیت در حد و اندازه‌ی خودش واقعی باشد. مثلا عشقی که حالا به زوال و شکنجه‌ی فیزیکی رسیده، شاعرانه نشود. و یا ترسناک در حدی که از واقعیت دور شود و قصه شود. باید بر روی خط لرزان واقعیت می‌ماندم. واقعیتی که زندگی‌اش نکرده بودم و حتا نشنیده بودم. وقتی زن‌های خانواده دور هم جمع می‌شدند و آه و حسرتی، لابه‌لای گله‌گذاری‌از مردشان می‌کردند، از واقعیت چیزی نمی‌گفتند ـ این را وقتی فهمیدم که نامه‌ها را می‌خواندم. هر کدام آن‌ روایت‌ها می‌توانست زندگی یکی از زن‌های اطرافم باشد...

ادامه‌ی ناداستان را می‌توانید از طریق لینک زیر در سایت ادبی پیرنگ بخوانید:

http://peyrang.org/articles/97/


نقاشی: «مادران» اثر «کته کلویتس»

#هشت_مارس

@peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
#ناداستان

روزی که قرار بود بمیرم

#ندا_حفاری

داشتیم می‌رفتیم تفلیس. مقصد اولمان وان بود اما پلیس‌ها آمده بودند و قبل از اینکه ما برسیم کاسه کوزه‌ی همه را به هم ریخته بودند. ما که رسیدیم با لب و لوچه‌ی آویزان جماعتی روبه‌رو شدیم که داشتند جمع می‌کردند بروند به هر کجا که ازش آمده بودند. ما از تهران راه افتاده بودیم، پنج نفر. نمی‌صرفید برگردیم. سر خر را کج کردیم به سمت تفلیس. خر که می‌گویم 206 نقره‌ای رنگ ب بود. خود ب هم رانندگی می‌کرد. پرسیده بود کسی گواهینامه‌ی بین‌المللی دارد. گفتم: «من دارم.»
گفت: «خسته شدم تو بشین.»
من هم همین را بهانه کردم، می‌نشستم کنار دستش اما گواهینامه همراهم نبود. نه ایرانی نه بین‌المللی. ب هم خسته نشد. همه را خودش نشست. بهار بود اما هوا سرد بود. به کوهستان هم که رسیدیم همه جا سفید بود. خیلی قشنگ سفید بود. ظهر بود، چس آفتابی هم بود. بچه‌ها خواستند پیاده شوند.
همه پیاده شدند. من سردم بود و نبود اما حال پیاده شدن نداشتم. سیگاری آتش زدم و شیشه‌ها را دادم پایین. جاده مثل چالوس و هراز، از این جاده‌های باریک و پیچ در پیچ بود. ب جوری پارک کرده بود که سر ماشین رو به دره بود. من داشتم به کوه و کمر نگاه می‌کردم و به سیگارم پک می‌زدم. هوا سرد بود اما سرد دلچسب. بچه‌ها صندوق را بالا زده بودند و بساط چایی و قهوه به راه شده بود. یک لیوان قهوه هم به من دادند که هرچه صدایم می‌کردند از جایم تکان نمی‌خوردم. حال خوبی بود. صدای خنده‌ی بچه‌ها می‌آمد. گفتند: «ضبط را روشن کن»، نکردم!
پرسیدند: «بیسکوئیت می‌خواهی؟»، جواب ندادم. حال جواب دادن نداشتم. اما خیلی حال خوبی بود. یکهو دیدم دارند جیغ و داد می‌کنند. اول محلشان نگذاشتم. مرا صدا می‌کردند و می‌گفتند دستی را بکش. سرم را چرخاندم داخل ماشین، دستی بالا بود. متوجه شدم ماشین آرام آرام داشت می‌رفت به سمت دره. قرار بود بیفتم وسط دره، در حال افتادن آخرین پک را به سیگار بزنم بعد ماشین بخورد زمین، چند بار کله‌معلق بزند و آتش بگیرد. قرار بود من با آن حال خوش بمیرم. حسابش را که کردم دیدم راضی‌ام. زمان و مکان خوب بود برای مردن. بچه‌ها هم داد می‌زدند دستی را بکش. یکهو دیدم ب پرید جلوی ماشین و شروع کرد یک‌نفره هل دادن. هل که نمی‌داد، داشت با ماشین می‌رفت ته دره. با من و ماشین. قرار نبود ب جلوی چشمم پرت شود و لابد جیغ و داد! بعد هم من هی فکر کنم حال ب مثل من خوب بود؟
آخرین پک را زدم و سیگار را پرت کردم بیرون. فحشی هم دادم زیر لب یا نه را یادم نیست. بلند شدم پایم را گذاشتم روی ترمز. ماشین ایستاد. ب عرقش در آمده بود. پرید داخل ماشین و سر و ته کرد. بعد هم هی از سرعت عمل من تعریف کردند و اینکه من جان ب و ماشین و خودم را نجات دادم.
بعد هم بوران شد و ما رفتیم سمت تفلیس.

@peyrang_dastan
‍ ‍‍ .
#ناداستان
بابی، راپسودی بوهمی را در مراسم نوبل می‌خواند

#عطیه_رادمنش_احسنی


آن شب بعد از مدت‌ها یک احساس شعف خوبی داشتم. غروب یکی از آخرِ هفته‌های شروع تابستان بود. وقتی می‌گویم غروب‌یعنی حوالی ساعت ده شب در شهر ما. دلم می‌خواهد از لغت شعف استفاده کنم. انگار که شعف چیزی بیشتر از یک حالِ خوب باشد. یک چیزی که تهِ دلِ آدم را قلقلک می‌دهد، بعد مستقیم خودش را می‌رساند به مغز و تو را چندین ساعت در یک خلسه نگه می‌دارد. این‌طور که فکر می‌کنی همه‌چیز درست همان‌گونه است که باید باشد.

متن کامل این ناداستان در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر، در دسترس است:
http://peyrang.org/articles/65/بابی-راپسودی-بوهمی-را-در-مراسم-نوبل-می-خواند


@peyrang_dastan
پیرنگ | Peyrang
‍‍ ‍‍ . #ناداستان روزگارانِ شصت؛ از خفاش هم ترسناک‌تر #حدیث_خیرآبادی خانه‌ی ننه و باباجان شش اتاق داشت. دور تا دور یک حیاط که وسطش حوض بود وُ کنار حوض، درخت انار بود وُ دو باغچه هم داشت با دو درخت انجیر وُ چند بوته گل محمدی که وقتی گل می‌دادند، حیاط صورتی…
.
#ناداستان
روزگارانِ شصت؛ دو
خرده‌شیشه‌هایی در تل خاک و خاکستر

#حدیث_خیرآبادی

[...]
مقابل یک درب آهنی توقف کردیم. مردی در را باز کرد که صدایش می‌زدند آقای مدیر. مدیر با خانواده‌اش در یک کلاس زندگی می‌کرد و ما هم دو کلاس دیگر را گرفتیم. برای بچه‌های مدرسه هم در حیاط چادر زده بودند و تخته‌سیاه و نیمکت‌ها را چیده بودند زیر چادر. چه کیفی می‌کردیم وقتی زنگ تعطیلی مدرسه را می‌زدند و حیاط از بچه‌ها خالی می‌شد. پادشاه حیاط می‌شدیم به یکباره. گیریم که دولت مستعجل. می‌دویدیم زیر چادر. می‌نشستیم پشت هر کدام از نیمکت‌ها که دلمان می‌خواست. دخترعمویم که بزرگ‌تر بود می‌رفت پای تخته و ادای معلم‌ها را درمی‌آورد. ما شاگرد می‌شدیم و شیطنت می‌کردیم. از نیمکت‌های ردیف اول سر می‌خوردیم به ردیف دوم، ردیف سوم، تا سر از ردیف آخر درمی‌آوردیم. بعد می‌دویدیم توی حیاط که آب چشمه‌ از وسطش رد می‌شد. می‌نشستیم گل‌بازی می‌کردیم. قلعه می‌ساختیم و بعد سنگی از بالا رها می‌کردیم که قلعه را خرد و خاکشیر می‌کرد. شنیده بودیم بمب‌های آن پرنده‌ها همین کار را با خانه‌های شهرهایی که از آن آمده بودیم، می‌کنند. با اهواز که خانه‌ی عمو بود و با خرم‌آبادِ ما. می‌نشستیم غصه می‌خوردیم و بعد سعی می‌کردیم این بار قلعه‌ی محکم‌تری بسازیم.
بعدِ گل‌بازی می‌دویدیم توی کوچه. با بچه‌های روستا بازی می‌کردیم. آنها که بزغاله داشتند و می‌گذاشتند بزغاله‌هایشان را بغل کنیم. آنها که سگ داشتند و برای هر کدام از سگ‌هاشان اسم گذاشته بودیم. بِل که اسمش را از کارتون بل و سباستین گرفته بودیم، سفید برفی، گرگی. و دسته‌های بوقلمون که با گردن‌های کج و آوازهای دسته‌جمعی از دور می‌آمدند و گاهی موقع برگشتن به مدرسه -خانه بود یا مدرسه؟- می‌دیدیم در آهنی حیاط را محاصره کرده‌اند و می‌ترسیدیم جلوتر برویم. آن‌قدر می‌ایستادیم، آن‌قدر می‌ایستادیم تا کسی از راه برسد و راه را باز کند و ما را از هراس آن آوازخوانان هولناک نجات بدهد.

...

متن کامل این ناداستان در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر، در دسترس است:
http://peyrang.org/articles/62/روزگاران-شصت-دو


@peyrang_dastan
Ещё