پیرنگ | Peyrang

#داریوش_احمدی
Канал
Логотип телеграм канала پیرنگ | Peyrang
@peyrang_dastanПродвигать
2,37 тыс.
подписчиков
123
фото
37
видео
1,07 тыс.
ссылок
گروه ادبی پیرنگ بدون هر نوع وابستگی، به مقوله‌ی ادبیات با محوریت ادبیات داستانی می‌پردازد. https://t.center/peyrang_dastan آدرس سايت: http://peyrang.org/ Email: [email protected]
.
#ناداستان

نوستالژیِ بهرام حیدری
نویسنده: داریوش احمدی

اولین‌بار که بهرام حیدری را دیدم، توی کتابفروشی «اندیشه» بود که به آن کتابفروشیِ «کریمی» هم می‌گفتند. روبه‌روی قفسه‌ی کتاب‌ها ایستاده بود. با قامتی بلند و پیراهنی سبز و شلواری سفید،‌که به کِرِم می‌زد. نگاهش مصمم و دوست‌داشتنی بود. داشتم با کتاب‌هایی‌ که روی پیشخان بود، ور می‌رفتم و درعین‌حال او را که برایم مثلِ اسطوره‌ای ممنوعه بود و انگار هیچ‌کس نمی‌توانست به ساحتش نزدیک شود، می‌پاییدم. یک لحظه نگاهم را غافلگیر کرد و با خوش‌رویی‌ آمد کنارم. بوی عطر دانهیل‌اش را می‌شنیدم.
«احمدی جان، اجازه می‌دی حساب کنم؟»
گفتم: «نه، ممنونم. کتابِ نخونده زیاد دارم.»
و به خودم گفتم: «چطور مرا به اسم صدا زد، مرا از کجا می‌شناخت!»
از کتابفروشی‌ که بیرون رفت، چیزی مثل شعف در وجودم شکفته بود.
بعدها‌ که بیشتر با او آشنا شدم، گفت: «از قیافه‌ت فهمیدم که شبیه برادرت هستی. از این ‌گذشته، ما یک زمانی همسایه بودیم. شما اون موقع بچه بودی.»
...
وقتی هوشنگ گلشیری را اولین‌بار در سال پنجاه‌وهشت، در ‌کانون نویسندگان دیدم، همان‌ چند کلمه‌ای‌که با او صحبت کردم، کافی بود به یاد کاراکترهای نابش بیفتم. به یادِ «برّه‌ی گمشده‌ی راعی»اش. و وقتی‌ که فهمید از دیار بهرام حیدری هستم، بیشتر تحویلم‌ گرفته بود. البته با نیشخندی از روی شوخی، و متلکی در آستین:
«راست می‌گن وقتی بهرام حیدری توُ مسجدسلیمون راه می‌ره، جا پاهاش رو زمین می‌مونه؟» که به من و دوستم تا اندازه‌ای بر‌خورده بود. و اگر چند لحظه بعد از ما دلجویی نمی‌کرد «نویسنده‌ی عجیبی‌ست، خیلی هم دوست‌داشتنی، سلام مرا بهش برسان»، احتمال داشت حرمت‌شکنی ‌کنم. اما آخرش تحمل نکردم. گفتم: «تمامِ اینا رو می‌ارزه.» و اشاره کردم به آدم‌هایی که کیپ تا کیپ توی سالن نشسته بودند و هنوز هم داشت به آن‌ها اضافه می‌شد. آن روز من و دوستم بهروز ناصری، کم سن‌وسال‌ترین اعضای آن کانون بودیم. و به نوعی مهمان‌هایی بودیم که به همتِ محمد محمدعلی داخل رفته بودیم. آنجا بود که برای اولین‌بار، باقر پرهام و مسعود بهنود را دیدم. و هنوز هم داشتند یکی یکی از راه می‌رسیدند: رضا براهنی، م. آزاد، سعید سلطانپور، اسماعیل خویی، هما ناطق، به‌آذین، سپانلو و…
و این‌که سپانلو گفته بود: «گرمایی‌ که من توی کتاب لالی دیدم، در هیچ کتابی تاکنون ندیده‌ام. لالی یک شاهکار است.» و همین حرف کافی بود تا در پناهش احساس غرور و افتخار کنم.
بعدها که بیشتر او را توی تنها خیابان شهر می‌دیدم، با روزنامه‌ای در دست، و نگاهی مصمم و دوست داشتنی، و این‌که انگار همیشه دنبال کسی می‌گشت و پیدایش نمی‌کرد و آن تکیه کلام شیرینش‌که هنگام خداحافظی می‌گفت: «احمدی جان، بیشتر ببینمت»؛ خاطراتی در ذهنم به‌وجود آورد که اگر جلای وطن نمی‌کرد، شاید اکنون محو شده بودند. (اما ذاتِ نوستالژی همیشه با زایش خاطره همراه است.)
آن روزها، چه زود گذشت. سال پنجاه‌وهفت، سال خون و قیام، سال اعتصابات و تظاهرات. حیدری را پیشاپیشِ کارکنان آموزش‌ و پرورش، بلندگو به دست می‌دیدم که فریاد سر می‌داد: «من قایقم نشسته به خشکی…» که ساواک و حکومت وقت، فریاد او را برنمی‌تابید. بگیر و ببند‌ها بود و شکنجه‌ها و زندان‌ها. بعد از انقلاب که حیدری از آموزش و پرورش اخراج شد، دیگر عرصه را تنگ می‌دید. و به قول خودش: «ژیان هم ماشینی نیست که بتوان با آن مسافرکشی کرد.» به‌هرحال با همان ژیان، مسیرِ «باشگاه مرکزی» تا «تلخاب» را برای امرار معاش می‌پیمود. اکثر مواقع مسافرش بودم. و بعضی وقت‌ها هم خودم را پشت دیوار یا پایه برقی، و یا لابه‌لای ماشین‌هایی‌ که در نوبت مسافر سوارکردن بودند، پنهان می‌کردم ‌که مبادا مرا ببیند. آن‌وقت مجبور بودم سوار شوم. هر چند مصاحبت با او، غنیمتی بود. اما از این‌که کرایه نمی‌گرفت مجبور می‌شدم تا زمانی‌ که توی ایستگاه هست، خودم را آفتابی نکنم. اما آخرش فهمیده بود و سخت به دل گرفته بود.
یک‌بار به او گفتم: «حیف نیست! حیف نیست که داری این‌طور کار می‌کنی؟ نویسنده‌ی کتابِ لالی باید مسافرکشی کنه؟»
گفت:«نه، احمدی جان، حیف نیست. من دارم از خودم انتقام می‌گیرم.»

متن کامل این ناداستان در لینک زیر در دسترس است:
http://khaneshmagazine.com/1399/06/nostlagy-bahram-heidari/

#داریوش_احمدی
#بهرام_حیدری
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
‍ ‍ .
#درباره_نویسنده

داریوش احمدی؛ نویسنده‌ای که پس از چهل سال تصمیم به انتشار کتابش گرفت

#شبنم_عاملی

داریوش احمدی نویسنده‌ی جنوبی متولد ۱۳۳۵ است که اولین داستان کوتاه او چهل سال پیش در مجله‌ی فردوسی چاپ شد. او بعد از چهل سال به تشویق دوستانش تصمیم به چاپ اولین مجموعه‌ داستانش با عنوان «خانه‌ی کوچک ما» گرفت. او از تاثیر شاعران و نویسندگانی همچون علی مقیمی، بهرام حیدری و... برای شروع کارش می‌گوید: «آشنایی من با علی مقیمیِ شاعر، مرا با جهان دیگری آشنا کرد. انگار سنگ بنای waste land تی اس الیوت، اولین بار در شهر من پا گرفته بود. بعدها، آشنایی من با بهرام حیدری، سرزمین دیگری را در ذهنم تداعی کرد. چیزی فراتر از ماکوندای مارکز و یوکناپاتافای فالکنر، که زاییده ی تصورات نبود، بلکه واقعیت محض بود. و هنوز هم می توان آنها را به عینیت دید. این تصاویر باعث شد بی وقفه زندگی ام را صرف نوشتن کنم. هرچند که خیلی دیر توانستم کارهایم را به چاپ بسپارم.»

احمدی دلیل شخصی چاپ نکردن کتابش را این‌گونه عنوان می‌کند که از کارش راضی نبوده و آن را کار شگرفی نمی‌دانسته است. بعد از چاپ «خانه‌ی کوچک ما»، ابوتراب خسروی، به دلیل کنار گذاشته شدن این کتاب از یک جایزه‌ی ادبی، به داوران آن جایزه اعتراض کرد و باعث شد توجه منتقدها به این کتاب جلب شود. سپس این کتاب در دوسالانه‌ی داستان شیراز برگزیده شد و نامزد جایزه‌ی جلال شد.
احمدی تاثیر غلامحسین ساعدی بر نویسندگی‌اش را انکار نمی‌کند و او را اسطوره‌ی خود می‌خواند.
او که با صبر و حوصله مجموعه‌ داستانش را جمع‌آوری کرده می‌گوید: «این مجموعه حاصل ده سال نوشتن و تجربه‌اندوزی من است. موفقیت و دیده ‌شدن این کتاب در جوایزی مانند «احمد محمود» و «داستان شیراز» که یک نوع نگاه اقلیمی دارند،‌ برایم قابل انتظار بود. احمد محمود نویسنده‌ای است که اقلیم‌گرایی و بومی‌گرایی در آثارش به وضوح دیده می‌شود و برای من توجه به این کتاب در این جوایز قابل انتظار بود. به هر حال این کتاب در مرحله‌ی نهایی جایزه احمد محمود نتوانست برنده شود و در جایزه داستان شیراز توانست برگزیده بشود. در جشنواره‌ی داستانی سیلک کاشان هم قرار بود جزو برندگان باشم که نشد. اما در کل انتظار نامزدی در این جوایز را داشتم چون تجربه داشتم و صبر. در لابه‌لای این مجموعه یک مجموعه‌ی دیگر هم نوشتم و راز موفقیت هر اثری را در تجربه‌اندوزی و صبر می‌دانم.»

از نظر احمدی داستان برگردان واقعیت نیست، دست‌ بردن در واقعیت است و برای اینکه اثری شگرف به وجود بیاوریم باید بتوانیم خواننده را درگیر داستان کنیم.

او مهم‌ترین عامل اعتبار جوایز ادبی را داوران کارکشته‌ای مانند ابوتراب خسروی، محمد کشاورز و... می‌داند و دیدگاه کلی خود را راجع به این جوایز این‌گونه اعلام می‌کند: «این جوایز به قول ابوتراب خسروی یک خسته نباشید به نویسنده است و ارزش آن‌چنانی ندارد. اما به طور کلی این جوایز در دیده ‌شدن آثار داستانی تاثیرگذار است. این نامزدی‌ها و جوایز باعث دیده ‌شدن و نقد کتاب می‌شود. نه‌تنها جوایز بلکه گروه‌های ادبی و کانال‌هایی مانند داستان ایرانی هم باعث دیده‌ شدن و معرفی «خانه‌ی کوچک ما» شدند. البته به نظرم این حق کتاب من بود که دیده شود چون خوش‌خوان است و به همین دلیل با مخاطب عام هم ارتباط برقرار و همه را راضی کرده است. اما باز هم آن را اثر شگرف و کاملی نمی‌دانم و این‌طور نیست که بگویم این کتاب کاملا راضی‌ام کرده است.»
مجموعه‌ داستان دیگر احمدی با عنوان «به مگزی خوش آمدید» امسال چاپ و در نمایشگاه کتاب ۹۸ رونمایی شد و با استقبال خوانندگان مواجه شد که برخی حتی آن را بهتر از «خانه‌ی کوچک ما» می‌دانند.
«پدر، هنوز از خودش خانه‌ای ندارد. نشسته است توی یک خانه کلنگیِ نیمه‌ویران. ژنتیک، بیشترِ وقت‌ها درست عمل می‌کند. نسل اندر نسل، فقر و بدبختی را انتقال می‌دهد. من حتی اعتقاد دارم که بدشانسی هم ژنتیکی است.» (از کتاب به مگزی خوش آمدید)

احمدی همچنین در حال نگارش رمانش است: «من در حال نوشتن یک رمان هم هستم. اما رمان نوشتن من حاصل جریان‌های ذهنی‌ام است. موضوعاتی هست که در داستان کوتاه نمی‌شد به آن بپردازم و فضای کافی برای پرداخت به آن‌ها در داستان کوتاه وجود ندارد به همین دلیل به رمان نوشتن روی آوردم. بعضی روایت‌ها بهتر است که در رمان بازگو بشود. البته رمانی که در حال نوشتن‌اش هستم قبل از این مجموعه و داستان‌ها در ذهنم بوده است.»


به نظر می‌رسد موفقیت داریوش احمدی مرهون انتظار او برای رسیدن به بلوغ نوشتن و عجله نکردن او برای چاپ داستان‌هایش باشد.

#داریوش_احمدی

منبع: گفت‌وگوی داریوش احمدی با ایبنا

@peyrang_dastan
‍ ‍‍ .
#یادداشت بر داستان «چه دنیایی بود!»

روایت چی بودیم چی شدیم‌ها

#شبنم_عاملی

داستان «چه دنیایی بود!» از ساده‌ترین و در عین حال تکان‌دهنده‌ترین داستا‌ن‌های مجموعه داستان «خانه‌ی کوچک ما» نوشته‌ی داریوش احمدی محسوب می‌شود.
این مجموعه داستان برنده‌ی جوایز مهمی چون جایزه‌ی داستان شیراز شده‌ است.
داستان «چه دنیایی بود!» با این جمله از مردی سالمند شروع می‌شود که به گفته‌ی راوی (پسرش) مدام با خودش آن را تکرار می‌کند: «چه دنیایی بود! چه روزهایی! چه آدم‌هایی!» در ادامه‌ی داستان، پسر در پی آن است که علت انزوای پدر و حسرت‌های بی‌شمار او را کشف کند، اما موفق نمی‌شود، چرا که گذشت زمان، همه‌ی امیدها و آرمان‌های پدر را در مسیر زوال مدام قرار داده و او را روز به ‌روز از هویت پیشین خود، که زمانی از دبیران و فرهنگیان بااعتبار شهر بوده، دور کرده است.
پدر بازنشسته شده و مرگ دوستش آقای آصفی هم به او شوک وارد کرده است. بعد از مرگ آصفی او به باغچه پناه می‌برد و با گل و گیاه صحبت می‌کند، گویی دلش می‌خواهد بمیرد و به طبیعت بازگردد و هر وقت کسی چیزی از او می‌پرسد، جواب می‌دهد: «تو فکر می‌کنی حالا آقای آصفی به مرگ خودش عادت کرده یا نه؟» همین جمله کلید ماجرای این داستان را به ما می‌دهد. دبیر ریاضی باسابقه‌ای که از بی‌مصرف شدن واهمه دارد و پناه می‌برد به پرت ‌و پلاگویی و همه‌ی آشنایان را از اطراف خود می‌تاراند. همه فکر می‌کنند او دیوانه شده است و به این طریق پدر انزوایی خودخواسته برای خودش فراهم می‌کند و به گذشته چنگ می‌زند. از طرف دیگر مادر معتقد است که خودش زندگی‌شان را چشم زده است. چون قبل از دیوانه شدن پدر، همیشه از همه خجالت می‌کشیده که هیچ بلایی سر خانواده‌شان نیامده است. آن هم در جنوب و جایی که از هر خانواده یک نفر قربانی جنگ شده است. مادر بعد از دیوانه شدن پدر ته دلش خوشحال است که از این به بعد می‌تواند توی چشم همسایه‌ها نگاه کند و شرمنده نباشد.
رویکرد نویسنده در این داستان توجه جدی به عنصر قصه‌گویی و اولویت نویسنده روایتی خطی با توالی زمانی مشخص برای پیرنگ داستان است. در این داستان همه‌ چیز رو به زوال و نابودی است و خواننده می‌تواند مستعمل شدن را در تمام شخصیت‌ها و حتی اشیا حس کند. کشمکش بین وهم و خیال و نشانه‌های پررنگ واقعیت، جوهره‌ی این داستان است.

از طرفی در مقیاس کلی، داستان دارد به رنج و عذاب بشری می‌نگرد و زوال اخلاق در جامعه. پدر می‌تواند نماد یک فرد فرهیخته‌ باشد که از پیشرفت تکنولوژی بیزار است و حاضر نیست حتی به این پیشرفت‌ها نگاهی هرچند کوتاه بیندازد. او از رسانه و اخبار بیزار است و هر بار که اخبار گوش می‌دهد دچار تشنج می‌شود. در مقابل با صدای موسیقی کلاسیک «اشتراوس» و صدای قطره‌های باران به وجد می‌آید. گویی که دیگر دیوانه نیست. او معتقد است پیشرفت تکنولوژی مردم را بد کرده است و چندین بار دست به خودکشی می‌زند و هر بار نافرجام می‌ماند. احمدی با عدم قهرمان‌سازی، مادر را نماد تفکری معرفی می‌کند که به این بیت اعتقاد دارد: «هر که در این بزم مقرب‌تر است جام بلا بیشترش می‌دهند.» پسر نیز که در حال دست ‌و پا زدن بین گذشته (پدر و مادر) و آینده (همسر و فرزندانش) است، پس از اینکه مادر خانه را ترک می‌کند، او نیز که پس از مدت‌ها برای کمک آمده بوده، پدر را تنها می‌گذارد.

این داستان روایت آدم‌هایی است که در حال زندگی نمی‌کنند، در حسرت گذشته‌اند و نگران آینده و تلاشی برای ساختن و بهتر کردن الان خود نمی‌کنند. این آدم‌ها می‌توانند نماد یک‌ جامعه باشند.
داستان در عین خطی بودن، خواننده را تا انتها همراه خود می‌کشاند. انتخاب درست راوی داستان که فقط نظاره‌گر زوال یک فرد بازنشسته است به احمدی کمک کرده است که تلاشی برای جریحه‌دار کردن احساسات مخاطب نکند. اما در انتهای داستان غمی واقعی وجود خواننده را فرا می‌گیرد. غمی نه حاصل از سانتی‌مانتالیزم بلکه غمی عمیق که ریشه در فرهنگ و روح بشر دارد.


#چه_دنیایی_بود
#داریوش_احمدی
#خانه_کوچک_ما
#نشر_نیماژ

@peyrang_dastan

عکس: روزبه روزبهانی