پیرنگ | Peyrang

#خسرو_خوبان
Канал
Логотип телеграм канала پیرنگ | Peyrang
@peyrang_dastanПродвигать
2,37 тыс.
подписчиков
123
фото
37
видео
1,07 тыс.
ссылок
گروه ادبی پیرنگ بدون هر نوع وابستگی، به مقوله‌ی ادبیات با محوریت ادبیات داستانی می‌پردازد. https://t.center/peyrang_dastan آدرس سايت: http://peyrang.org/ Email: [email protected]
.
#برشی_از_کتاب

گزینش: گروه ادبی پیرنگ

بهرام را روزهای متوالی شکنجه دادند. هفته‌ها چون تکه‌ای گوشت خون‌آلود در سلولی تاریک و کوچک رهایش کردند. ماه‌ها زیر شلاق پرسش‌های بی‌پاسخ، بی‌حرمتی‌ها به او روا داشتند و به امید دستگیری کسی از رفقایش که شاید زبان باز کند و اسرار این لال‌مانده را بروز دهد، پنج سال نگهش داشتند. سرانجام باور کردند که او نه می‌تواند چریک جنگ‌های کوه و خیابان باشد و نه قاتل آن مقتولی که شب عید پنج سال پیش جسدش تبدیل به براده‌ی انواع فلزات شد یا به روایت نگهبان سردخانه از راه کهکشان به ستاره‌ای دیگر رفت. دریافتند که اکنون مردی از دست رفته است که موج وحشتی مرموز او را گنگ و بی‌حافظه بر جا گذاشته. پس یک روز از دری مخفی که ناگهان به خیابان شلوغی باز می‌شد رهایش کردند و او که در تمام سال‌های سلول، مرعوب از دیداری پس از سفری سخت در هزارتوی بادخیز اعماق دره‌ها، نه خوابی دیده و نه در بیداری خویش از آن‌همه آزار و شکنجه و پرسش چیزی درک کرده بود، غافلگیر از ازدحام ناگهانی خیابان، از رفتار ماند..
بی‌هرگونه شعور روشنی، بی یاد و خاطره‌ای در حافظه و ناتوان از بازشناختن آدم‌ها و اشیاء. چهره‌اش را رنگ‌پریدگی ماتی گرفته بود و چین موقری بر گوشه‌ی چشمانش که دیگر شعله‌ای در آن نمی‌سوخت نشسته بود. کنار دهانش معدنی از تلخی بود که آگاهی پریده‌رنگی به اینکه تنهاست و اسیر پنجه‌ی دردهای بشری، تلخ‌ترش می‌کرد. در این حال بود که گیتی، دختر پانزده‌ساله‌ی سال‌ها پیش، نومید از یافتن مروارید کبودی که شب پیش در خواب دیده بود، هنگام خروج از معتبرترین جواهری پایتخت، نخستین عاشق خویش را یافت که گرچه شباهتش با نقشی که سال‌ها در دل داشت دور بود، اما همو بود.
جلالش را چراغی دم باد دید و جوانی‌اش را زیر چهره‌ای مندرس و مه‌گرفته. پس به اسم صداش کرد، با دست لمسش کرد و برای آن‌همه بی‌پناهی او دل سوزاند و از همراهان شنگ و شوخش که زنان و مردان سرخوشی بودند خواست کمک کنند تا او را که چون کشتی متروکی به موج تنه‌های عابرین، بر خود تکان می‌خورد، به خانه بیاورند.


#خسرو_خوبان
#رضا_دانشور
#انتشارات_خاوران


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
‍ ‍‍ ‍‍
.
#برشی_از_کتاب

پیرزنی که اصلش از محله‌ی بالا بود و در مراسم استقبال بهرام حضور داشت گفت که او چون ملکی از صخره‌ها پائین آمد و آنگاه که برایش قربانی می‌کردند، خورشید گرفت. مردهای جوان غرغر کردند که برای یک بچه‌ی شهری چه لفت و لعابی می‌دهند، مخصوصاً که هنوز نیامده یک خون هم به پایش نوشته‌اند و سالی که نکوست از بهارش پیداست.
گیس‌سفیدترین زن‌ها که خاطره‌های روزگاران را از عهد جمشید جم، سینه به سینه از مادر میراث برده بود گفت بهرام راستین روح‌الحیات است زیرا در این چهارشنبه‌ی آخر سال از بلندی‌های البرز فرود آمده و سری به زیبائی سیاوش دارد و نمی‌بایست در چنگ‌های حریص محله‌ی بالایی‌ها بماند: «او امام‌زاده‌ی ماست، معصوم ماست، فرزند و مرد و سلطان ماست. باید تا دم مرگ نگاهش داریم و چون که بمیرد برایش قبه و بارگاه بسازیم تا مثل کهندژی‌های محله‌ی بالا مشمول عافیت شویم.» او نیز چون برخی پیرهای دیگر محله‌ی پائین، می‌پنداشت کهندژی‌های بالا پس از استقرار امام‌زاده در آنجا چون زندگی‌شان در این دنیا به سر آید، به جای آنکه بمیرند به اعماق دره‌ها می‌روند که در آنجا «دژ جمشید» چون کشتی عظیمی در مه و دَمه شناور است و درهایش را برای کسی باز می‌کند که در مجاورت امام‌زاده زیسته باشد؛ امام‌زاده‌ای از اولاد حسین و شاهزاده خانم شهربانو، بی‌بی ما. گرچه در این پندارها همگان انباز نبودند اما اینکه هیچ‌گاه محله‌ی بالا صاحب قبرستانی از خود نبوده و هیچ‌کس نمی‌دانست آنان با مردگانشان چه می‌کنند، باعث شد پی حرف‌های زن پیر، سکوتی سنگین افتد که یکی از مردان آن را شکست: «آنها برای اینکه امام‌زاده را برای خودشان نگه دارند او را کشتند، لابد ما هم باید همین کار را بکنیم.»
دیگری گفت: «او را شهید کردند.»
دیگری گفت: «دانسته نیست چه کسی او را شهید کرده، نمی‌شود گناه مردم را شست، می‌گویند او را مار کشته.»
دیگری گفت: «اما سر بریده‌اش را چه می‌گویید که به طشت یافتند؟»
مرد جوانی پرخاش کرد: «حالا از کجا معلومتان شده که این امام‌زاده است؟ این که سپاهی دانش است!»
یکی از زنان گفت: «نمی‌بینی چه بوی خوبی می‌دهد، چه صورت نورانی‌ای دارد؟»
زن دیگری گفت: «نمی‌‌بینی مثل قرص قمر است؟»
دیگری گفت: «مثل خورشید است.»
کدخداشان گفت: «امام‌زاده بیشتر از همه برای آن آب چشمه‌اش مهم است که به رنگ‌های قالی جلا می‌دهد، این یکی امام‌زاده هم باشد چشمه ندارد!»
گیس‌سفید گفت: «کوردلی نکنید. او را خدا برای ما فرستاده.»

#خسرو_خوبان
#رضا_دانشور
#انتشارات_خاوران

@peyrang_dastan

عکاس: آزاده بشارتی