پیرنگ | Peyrang

#حامد_اسماعیلیون
Канал
Логотип телеграм канала پیرنگ | Peyrang
@peyrang_dastanПродвигать
2,37 тыс.
подписчиков
123
фото
37
видео
1,07 тыс.
ссылок
گروه ادبی پیرنگ بدون هر نوع وابستگی، به مقوله‌ی ادبیات با محوریت ادبیات داستانی می‌پردازد. https://t.center/peyrang_dastan آدرس سايت: http://peyrang.org/ Email: [email protected]
.
#برشی_از_کتاب
در این خانه برف می‌بارد
#حامد_اسماعیلیون

شماره‌ی ایران در دستش بود، آن را قبل از رفتن به فرودگاه پس داده بود. دوستان مدام تماس می‌گرفتند. می‌گفتم «نمی‌تونم پیداش کنم. نمی‌دونم اصلا کجاست». به خانه که رسیدم حدود سه و نیم چهار صبح به وقت ایران بود و مادر پریسا را در شمال زابراه کردم. گفتم «نمی‌تونم با پرنیان صحبت کنم. این پرواز کنسل می‌شه». مادر پریسا بیدار بود اما خبر جنگ را نمی‌دانست. او هم به تکاپو افتاد. بالاخره حدود چهار صبح توانستم با پرنیان حرف بزنم. پرنیان گفت در راه بازگشت از فرودگاه است. گفت تا همین ده دقیقه‌ی پیش در فرودگاه با هم بوده‌اند و الان پریسا و ری را در سالن ترانزیت هستند. گفتم: «پرواز کنسل نشده؟ آخه چطور ممکنه؟ وضعیت جنگیه!» گفتم: «برگردید. شاید فرودگاه رو نشونه بگیرن. بهتره اونجا نمونن». پرنیان گفت: «اینجا همه چیز عادیه و پروازها هم طبق برنامه انجام می‌شه. ما چیز
غیرعادی‌ای ندیدیم».
دیگر دست کسی به آنها نمی‌رسید. در خانه راه می‌رفتم و نمی‌دانستم چه کنم اما گفت‌وگو با پرنیان آرام‌ترم کرده بود. پس یعنی خطری نیست؟ پس یعنی بی‌جهت دچار اضطراب شده‌ام؟ چقدر بعدها به این لحظات خواهیم خندید. چقدر بعدها خواهد گفت «تا همه‌جا مرا دنبال می‌کنی». خواهد گفت «اون از تاکسی، اون از عروسی، این هم از فرودگاه که نصف ایران رو به خاطر ما بیدار کردی». کتاب «دوبلینی‌ها» را از کنار تخت پریسا برداشتم و ورقی زدم. با خودم فکر کردم وقتی برگردد این کتاب را تمام می‌کند و آن وقت نوبت من است. در اتاق ری‌را هم چرخیدم. همه‌چیز را مرتب کرده بود و هدیه‌های بازنکرده‌ی روز کریسمس روی میزش بودند. می‌خواستم وقت بکشم. چشمم را ببندم و کابوس جنگ تمام شده باشد. ری‌را هم مشغول خواندن «درنده‌ی باسکرویل» بود. می‌دانستم وقتی برگردد می‌خواهد درباره‌ی این کتاب چیزی بنویسد. کتاب را ورق زدم اما نمی‌توانستم حواسم را متمرکز کنم. سراغ وبسایت فرودگاه تهران رفتم. می‌دانستم در حد یک وبسایت خبری هم نمی‌تواند به‌روز بشود. نه از تاخیر، نه از نشست و برخاستن هواپیماها، از هیچ‌چیز خبری به‌روز ندارد، چه رسد به نشان دادن مسیر پروازی هواپیما. اما می‌شد به فرودگاه کی اف اطمینان کرد. ساعت رفته رفته به پنج و پانزده دقیقه نزدیک می‌شد. دراز کشیده روی تخت و غرق در اضطراب، لحظه‌ی بلند شدن هواپیما را در وبسایت فرودگاه کی اف دنبال می‌کردم. درست راس ساعت پنج و پانزده دقیقه هواپیما بلند شد. ده دقیقه‌ی اول پرواز را دنبال کردم و بعد به دوستانم پیغام دادم که پروازشان برخاسته است. از صفحه‌ی موبایل اسکرین‌شات می‌گرفتم و برای‌شان می‌فرستادم. همه با اضطراب بیرون آمدن این پرواز از مرزهای ایران را تماشا می‌کردیم. برخی می‌گفتند مسیر پرواز رو به شمال غربی ست و آنها را چیزی تهدید نمی‌کند، برخی می‌گفتند نگران نباش، اتفاقی نمی‌افتد. من بیش از هر چیز نگران فرودگاه بودم. حال که از فرودگاه خارج شده بودند دیگر خطری نبود. مدام آغاز جنگ ایران و عراق در ذهنم می‌آمد که با بمباران فرودگاه‌های کشور از سوی عراق رسمیت یافته بود. یک ساعت بعد هواپیما از مرز ایران خارج شد و من نفسی به‌راحتی کشیده بودم. تا سه ساعت دیگر در کی اف هستند و حتما با آنها تماس خواهم گرفت. به دوستانم به شوخی گفتم: «وقتی برگرده دیگه نمی‌ذارم از خونه بیرون بره. هر دوشون رو زندونی می‌کنم. زن که نباید بیرون کار کنه، بچه که نباید مدرسه بره». دوستانم دلداری‌ام می‌دادند و در شوخی جلو می‌رفتیم؛ این‌که در خانه پرده‌های ضخیم نصب کنم تا حتا رنگ آفتاب را هم نبینند. ساعت حدود شش و ده دقیقه‌ی صبح به وقت ایران بود که دیگر از دنبال کردن هواپیما بر روی صفحه ی رادار فرودگاه کیِ‌اف دست برداشتم و با خود گفتم به سراغ تمیز کردن خانه بروم. گوشی را بستم در حالی که نمی‌دانستم وبسایت فرودگاه کیِ‌اف بر روی مودِ اتوماتیک قرار دارد و درست همان لحظه پریسا، ری‌را و تمام زندگی‌ام در نزدیکی فرودگاه به خاک و خون کشیده شده‌اند.

@peyrang_dastan
tokaye abi
@dastansoti
.
توکای آبی
نوشته‌ی حامد اسماعیلیون
با صدای نویسنده
مدت: ۱۸ دقیقه


مشخصات فایل صوتی: از مجموعه‌ی داستان همراه، ضمیمه‌ی مجله‌ی داستان همشهری

#داستان_صوتی
#حامد_اسماعیلیون

منبع: کانال داستان ‌صوتی

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
.
#برشی_از_کتاب
آویشن قشنگ نیست؛ حامد اسماعیلیون

حالا دیگر به سلامتی دکتر شده‌ای و یک‌جایی مشغولی دیگر. حتما زن و بچه‌ای هم داری یا بالاخره مادرت یک کاری برایت می‌کند. یادت می‌آید به مادرت می‌گفتی ماکرانی برایمان بپز و ما غش می‌کردیم از خنده. خب. این گذشته به چه درد ما می‌خورد؟ این که مدام عذرخواهی می‌کنی که من نامه را برداشتم و چه و فلان، دیگر از من و تو گذشته. نمی‌خواهم مثل این قهرمان‌های دیوانه هالیوودی اعتراف بکنم که تو را از لای در دیده بودم که با جاروی دسته دراز مادرت که با آن کارتنک‌های پشت کنتور برق و سقف زیرزمین را می‌گرفت رفتی و نامه مرا از توی حیاطشان کش رفتی و فلان و فلان. یا آن همه یاد کردن از مزه تربچه‌های باغچه‌شان. یا بوی یاس امین‌الدوله‌شان. اصلا چه فایده‌ای دارد. در هر حال آن کارها هم مال همان وقت بود. با خودم می‌گویم ای بابا چندبار دیگر از همان چیزها نوشته‌ایم و دست دخترهای مردم داده‌ایم. ولی خب برای من که زیاد اتفاق نیفتاده است. اتفاقا این‌جا خیلی متعصبم. خاویر همین داماد کوباییمان پا به زمین می‌کوبد که با نورا یک سفر دو سه هفته‌ای برود و من نمی‌گذارم. بابا از ایران هی زنگ می‌زند و چک می‌کند. مأمور و معذور.
رضای عزیز از خودت به من خبر بده، از بچه‌ها. امیدوارم در این هشت سال آن‌قدر اتفاقات خوب برایت افتاده باشد که دیگر به یاد خاطرات عاشقانه بی‌حاصلمان با این و آن نیفتی. توی آن کوچه به قدر کفایت زجر کشیده‌ایم که نخواهیم به یاد بیاوریم. مثلا صورت پدر مهدی را، گریه مادرش را. یا قیافه حق به جانب سرهنگ ملکی که تکلیفش را نمی‌دانست. می‌دانی رضا جان دیگر یاد گرفته‌ام که با این چیزها غمگین نشوم. نازنین می‌گوید که تو دیگر چه جانوری هستی؟ باورت نمی‌شود. با دیدن یک کامیون که صدها متر دور از جاده اصلی در بیراهه‌ای به کندی می‌راند و گردو‌خاک به پا می‌کند دچار غم عمیقی می‌شوم. یا همیشه از رفتن به خانه‌های نوساز که اثاثِ تازه، گوشه‌و‌کنار اتاق‌هایش تلنبار شده وحشت دارم. می‌ترسم از پنجره‌اش به بیرون نگاه کنم و برف در حال باریدن باشد. باز هم هست. بعضی شعرها، بعضی آهنگ‌ها. نمی‌دانم. این هم یک‌جورش است دیگر. مثلا همان شعری که در آن نامه کذایی که ولش نمی‌کنی نوشته بودم. همه‌اش با این مصرع کوتاه پایان می‌یافت که «ای کاش عشق را زبان سخن بود.» گاهی تعجب می‌کنم که یک ایرانی بعد از شنیدن این شعر لبخندی می‌زند و فقط به همین اکتفا می‌کند که زیبا بود. فقط همین؟ درحالی‌که هربار آن را می‌شنوم صورتم از اشک خیس می‌شود. نه به جان خودم. شماها که می‌دانید لب به مشروب نمی‌زنم. اما گفتم که. این هم یک‌جورش است. خیلی خب. تو که وقت زیادی نداری. و من هم. حتی حوصله ندارم از نو بخوانم ببینم چه چیزهایی نوشته‌ام. درحالی‌که تا همین دو سه سال پیش یک کپی از هر نوشته را نگه می‌داشتم. خدا باعث و بانی کامپیوتر و ایمیل را لعنت کند. هرچند اگر نبود ما هم از نان خوردن می‌افتادیم. به‌هر حال فردا پستش می‌کنم و اگر جواب ندهی دو ماه دیگر هم نامه دیگری می‌نویسم. بالاخره باید یک‌طوری از زیرِ دِین دوازده نامه‌ات دربیایم. شاید اصلا در سال آینده برنامه یک سفر به ایران را بریزم. بگذار دخترمان به دنیا بیاید. پنج ماه دیگر. اسمش را می‌گذاریم آویشن. قشنگ نیست؟


#آویشن_قشنگ_نیست
#حامد_اسماعیلیون


حامد اسماعیلیون؛ نویسنده‌ی مهاجر ساکن کانادا، که همسر و دخترش را در سانحه‌ی دلخراش سقوط هواپیمای اوکراین به تاریخ ۱۸ دی‌ماه ۱۳۹۸ از دست داد.


@peyrang_dastan