.
#برشی_از_کتاب آویشن قشنگ نیست؛ حامد اسماعیلیون
حالا دیگر به سلامتی دکتر شدهای و یکجایی مشغولی دیگر. حتما زن و بچهای هم داری یا بالاخره مادرت یک کاری برایت میکند. یادت میآید به مادرت میگفتی ماکرانی برایمان بپز و ما غش میکردیم از خنده. خب. این گذشته به چه درد ما میخورد؟ این که مدام عذرخواهی میکنی که من نامه را برداشتم و چه و فلان، دیگر از من و تو گذشته. نمیخواهم مثل این قهرمانهای دیوانه هالیوودی اعتراف بکنم که تو را از لای در دیده بودم که با جاروی دسته دراز مادرت که با آن کارتنکهای پشت کنتور برق و سقف زیرزمین را میگرفت رفتی و نامه مرا از توی حیاطشان کش رفتی و فلان و فلان. یا آن همه یاد کردن از مزه تربچههای باغچهشان. یا بوی یاس امینالدولهشان. اصلا چه فایدهای دارد. در هر حال آن کارها هم مال همان وقت بود. با خودم میگویم ای بابا چندبار دیگر از همان چیزها نوشتهایم و دست دخترهای مردم دادهایم. ولی خب برای من که زیاد اتفاق نیفتاده است. اتفاقا اینجا خیلی متعصبم. خاویر همین داماد کوباییمان پا به زمین میکوبد که با نورا یک سفر دو سه هفتهای برود و من نمیگذارم. بابا از ایران هی زنگ میزند و چک میکند. مأمور و معذور.
رضای عزیز از خودت به من خبر بده، از بچهها. امیدوارم در این هشت سال آنقدر اتفاقات خوب برایت افتاده باشد که دیگر به یاد خاطرات عاشقانه بیحاصلمان با این و آن نیفتی. توی آن کوچه به قدر کفایت زجر کشیدهایم که نخواهیم به یاد بیاوریم. مثلا صورت پدر مهدی را، گریه مادرش را. یا قیافه حق به جانب سرهنگ ملکی که تکلیفش را نمیدانست. میدانی رضا جان دیگر یاد گرفتهام که با این چیزها غمگین نشوم. نازنین میگوید که تو دیگر چه جانوری هستی؟ باورت نمیشود. با دیدن یک کامیون که صدها متر دور از جاده اصلی در بیراههای به کندی میراند و گردوخاک به پا میکند دچار غم عمیقی میشوم. یا همیشه از رفتن به خانههای نوساز که اثاثِ تازه، گوشهوکنار اتاقهایش تلنبار شده وحشت دارم. میترسم از پنجرهاش به بیرون نگاه کنم و برف در حال باریدن باشد. باز هم هست. بعضی شعرها، بعضی آهنگها. نمیدانم. این هم یکجورش است دیگر. مثلا همان شعری که در آن نامه کذایی که ولش نمیکنی نوشته بودم. همهاش با این مصرع کوتاه پایان مییافت که «ای کاش عشق را زبان سخن بود.» گاهی تعجب میکنم که یک ایرانی بعد از شنیدن این شعر لبخندی میزند و فقط به همین اکتفا میکند که زیبا بود. فقط همین؟ درحالیکه هربار آن را میشنوم صورتم از اشک خیس میشود. نه به جان خودم. شماها که میدانید لب به مشروب نمیزنم. اما گفتم که. این هم یکجورش است. خیلی خب. تو که وقت زیادی نداری. و من هم. حتی حوصله ندارم از نو بخوانم ببینم چه چیزهایی نوشتهام. درحالیکه تا همین دو سه سال پیش یک کپی از هر نوشته را نگه میداشتم. خدا باعث و بانی کامپیوتر و ایمیل را لعنت کند. هرچند اگر نبود ما هم از نان خوردن میافتادیم. بههر حال فردا پستش میکنم و اگر جواب ندهی دو ماه دیگر هم نامه دیگری مینویسم. بالاخره باید یکطوری از زیرِ دِین دوازده نامهات دربیایم. شاید اصلا در سال آینده برنامه یک سفر به ایران را بریزم. بگذار دخترمان به دنیا بیاید. پنج ماه دیگر. اسمش را میگذاریم
آویشن.
قشنگ نیست؟
#آویشن_قشنگ_نیست#حامد_اسماعیلیونحامد اسماعیلیون؛ نویسندهی مهاجر ساکن کانادا، که همسر و دخترش را در سانحهی دلخراش سقوط هواپیمای اوکراین به تاریخ ۱۸ دیماه ۱۳۹۸ از دست داد.
@peyrang_dastan