وقتی به دنیا آمدم شب بود اما مادرم آهنگ صبح را میخواند. بعدها هرگاه به افقها نگاه میکردم پدرم میگفت: به زودی صبح میدمد! در تاریکی به دنیا آمدهام به همین خاطر چشم و ابروی من سیاه است و جسمم ضعیف و ناتوان زخمی نیز در قلب دارم که هرگز خوب نخواهد شد! من چهل و دو سال است به دنیا آمدهام اما این شب دراز هنوز به پایان نرسیده آه خدای من! چقدر ستاره باید افول کند تا این صبح بدمد؟! #احمدجانعثمان
می شود باز با بعضی از همین دلخوشیهای ساده زندگیها کرد.. مثلاً با آوازِ بیمنظور باد رفت یک طرفی ترانهی آسانی را به یاد آورد.! میشود با هر چه آشناست آشناتر شد. چمدانی کوچک خیالی روشن راهی معلوم بعد هم هوای رفتن به جایی دور! یکی دو کتاب ورق خورده... خرده نانی برای کبوتری در راه، سایه سار دو کاج.. دوسایه.. دو سبز.. یکیشان سر بر شانهی دیگری انگار منتظر قصهنویس قدیمیِ همان برفها و بارانها...!
در هر سطری که خواندهام تو بودهای و در هر چشماندازی که دیدهام... تو را دیدهام : تو را در رودخانه ، در بادبان کشتیها ، در باتلاقها ، در ابرها ، در روشنائی ، در تاریکی ، در باد ، در جنگل ، در دریا و در خیابانها دیدهام..
از همان اول دقیقا میدانستم که این هوا و هوس نیست، از همین هم ترسیدم میدانستم که احساسم نسبت به تو حقیقی است. تو حقیقت من بودی و هیچ کاریش نمیتوانستم بکنم!