همه میدانند همه میدانند؛ که من و تو از آن روزنهی سرد عبوس باغ را دیدیم و از آن شاخهی بازیگرِ دور از دست سیب را چیدیم.. همه میترسند همه میترسند؛ اما من و تو به چراغ و آب و آینه پیوستیم و نترسیدیم..
تنها من نیستم که در این خانه غریبم خانه نیز در غربت یک محله و محله در غربت شهر و شهر در غربت یک سرزمین و سرزمین در غربت جهان و جهان نیز در چرخه ی زمانه غریب است ...
آیا تاکنون چشمانی را که در آنها خاکستر ریخته باشند دیدهاید؟ منظورم چشمانی است که در آنها آثار غمانگیز آرزوهای بیحاصل خوانده میشود. چشمانی که نمیتوان در آنها نگاه کرد.
این خودِ لحظهی جدایی نیست که اندوه و غماش... آنرا برای آدمها، غیرقابلِ تحمل میکند بلکه تولدِ حسرتهاییست که از آن لحظه به بعد، تا همیشه در ما زندهاند!
وقتی باد پردههای اتاقُ جانِ مَرا به بازی میگیرد ، خاطراتِ عشقِ زمستانیمان را به خاطر میآورم دست به دامنِ باران میشوم ، تا بر دیاری دیگر ببارد وَ برف که بر شهری دور ... آرزو میکنم خُدا زمستان را از تقویمِ خود پاک کند ! نمیدانم چگونه ، این فصلها را بیتو تاب بیآورم !