مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#قسمت_هفتاد
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من🥀

#قسمت_هفتاد_و_نه

صبحونه آماده بود و زهرا هم فکر کنم تو اتاق محدثه بود.
چند لقمه خوردم و راهی شرکت شدم. تو شرکت و موقع کار همش حواسم به گندی که زدم بود. خیلی حالم از خودم بهم میخورد. از طرفی دل نداشتم ناراحتی و اشک عشقمو ببینم از طرفیم چادر سر کردن و دین و ایمان مسخره اش اذیتم میکرد.
آره من مسلمون نشده بودم چون هیچی از دین اسلام نمیدونستم. نمیدونستم چه چیز خوبه و چه چیز بد.
کسی نبود که یادم بده. نه پدر، نه مادر.
به این امید با زهرا ازدواج کردم که شاید اون بهم یه چیزی یاد بده که به اسلام علاقه مند بشم اما..متاسفانه خودم خراب کردم رابطمون رو.
و چقدرم پشیمونم از این کارخرابی. ساعت کاریم که تموم شد، باخودم گفتم یک عذرخواهی ساده به یک شاخه گل نیاز داره. باید تموم کنم این قهر و سرد بودن رو.
هرچند زهرا با من قهر نمیکرد فقط من دامن میزدم به مشکلاتمون.
به خودم گفتم:آخه آدم عاقل، عشقت تو زندگیته چرا داری کار و از این بدتر میکنی؟ چی میخوای دیگه؟
تنها خواسته ام برداشتن حجابش بود که به هیچ عنوان نمیتونستم حریفش بشم.
خلاصه رفتم یک شاخه گل رز سرخ خریدم با یک آویز دوستت دارم و راهی خونه شدم.
دیدم دست خالی بده یک جعبه شیرینی تر هم گرفتم و رفتم.
ماشین رو تو ‌پارکینگ گذاشتم و زنگ واحد رو زدم. اما کسی جواب نمیداد.
نگران شدم یعنی کجا رفته؟
کلید انداختم و رفتم تو.
جلو در خونه که رسیدم صدای گریه محدثه رو شنیدم.
نمیدونم چرا اما اولین چیزی که به زبون آوردم این بود.
"یا اباالفضل"
با کلید در رو باز کردم و رفتم تو.
دویدم سمتی که محدثه گریه میکرد.
رو تختمون دراز کشیده بود و از گریه سرخ شده بود. بغلش کردم و زهرا رو صدا زدم.
_زهرا؟؟زهرا کجایی بچه غش کرده!
دیدم صدایی از زهرا هم نمیاد.
جعبه شیرینی و گل رو گذاشتم رو تخت و رفتم بیرون که ناگهان پای زهرا رو دیدم تو آشپزخونه.
رفتم جلو تر و دیدم بیهوش افتاده رو زمین سرد آشپزخونه.
_واااای خدا‌.
رفتم جلو و تکونش دادم.
_زهرا؟زهرا جان پاشو عزیزم. زهراخانم، خانمم، خانمی، عزیزدلم..پاشو خانم من تحمل ندارم.
قلبش خیلی ضعیف میزد.
تنها چیزی که به ذهنم رسید اونموقع، زنگ زدن به اورژانس بود.
محدثه هم هی گریه میکرد و نمیتونستم بزارمش زمین.
تا اورژانس برسه با هر بدبختی لباس تن زهرا کردم و آوردمش رو مبل.
وقتی گذاشتنش رو برانکارد و بردنش، پشت سرشون با ماشین راه افتادم. اول محدثه رو گذاشتم خونه زن دایی و گفتم من و زهرا یک جایی کار داریم محدثه تا صبح پیشتون بمونه. زن دایی هم با بهت و حیرت قبول کرد.
رسیدم بیمارستان و فهمیدم زهرا رو بردن آی سی یو.
سرم داشت گیج میرفت. یعنی چی خدا؟ زهرای من چرا باید اینجا باشه؟ مگه چش شده یهویی؟
دکترش که اومد رفتم باهاش حرف بزنم.
گفت:بیاین اتاقم لطفا.



#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من🥀

#قسمت_هفتاد_و_هشت

"کارن"

وقتی با دست زدم تو گوش زهرا از خودم بیزار شدم. زهرا که با چشمای گریون نگاهم کرد و سرشو تکون داد، خواستم دستشو بگیرم اما رفت تو اتاق و در رو بست.
صدای هق هق گریه ای که سعی میکرد خفه اش کنه عذابم میداد.
آخه لعنتی تو که دوسش داری چرا اذیتش میکنی؟ غلط کردی اصلا دست روش دراز کردی. نمیدونی میتونه بره شکایت کنه؟ چرا دستت به حال خودت نیست؟ چرا نمیفهمی باید این شیطون لعنتی رو از وجودت بیرون کنی؟
مگه زهرا رو دوست نداشتی؟ حالا چرا داری آزارش میدی؟ حالا که به دستش آوردی و مال تو شده انقدر حماقت کردی که ازت دور شده.
دست به صورتم کشیدم و رفتم تو اتاقمون.
یک گلدون چینی رو عسلی کنار تخت بود که از سر عصبانیت پرتش کردم تو دیوار و هزار تیکه شد.
_لعنتی!!
صدای داد من و شکستن گلدون به گوش زهرا رسید اما نیومد.
چیه انتظار داشتی بیاد بگه چیشد عزیزم؟طوریت که نشد؟
چقدر دلم میخواست خودمو از همین پنجره پرت کنم پایین. یک دنیا از شرم راحت میشدن.
رفتم سمت تخت که پام سوخت. شیشه رفته بود تو پام و خونریزی کرده بود.
شیشه رو زود درآوردم و پامو با دست محکم فشار دادم. دردش وحشتناک بود اما لبمو گاز گرفتم که صدام بیرون نره.
حقته بیشتر از اینا باید سرت بیاد آقا کارن. اینکه یک درد جزئیه. نشستم رو تخت و پامو گرفتم محکم که خون نیاد.
اون شب لعنتی با درد و کلافگی گذشت و صبحش نرفتم شرکت. به همکارم زنگ زدم گفتم برام مرخصی رد کنه واقعا نمیتونستم برم.
ساعت۹بود اما زهرا هنوز بیدار نشده بود.
دور پام پارچه بسته بودم. میدونستم بخیه میخواد اما بستمش تا فقط خون ریزی نداشته باشه. واقعا میسوخت و دردش امونمو بریده بود.
رفتم دم در اتاق محدثه و در زدم.
آروم درو باز کردم و از صحنه ای که میدیدم اشک تو چشمام جمع شد.
زهرا، محدثه رو گرفته بود تو بغلش و دست دیگش رو قلبش بود.سرش رو زمین بود و بازوش شده بود بالش محدثه.
غرق خواب بودن و زهرا انقدر معصومانه تو خودش جمع شده بود که دلم یک لحظه آتیش گرفت.
لعنت به من که همچین دختریو آزار دادم.
من لیاقتتو نداشتم زهرا تو میتونستی با بهترینا باشی. اما شانس بدت من اومدم سراغت و عاشقم شدی.
رفتم بیرون و صبحونه درست کردم خودمم رفتم درمانگاه تا پامو پانسمان کنه. اول بخیه زد و بعدم پانسمان.
به خونه که رسیدم دیدم صبحونه دست نخورده است و زهرا هم نیست.
بهش زنگ زدم که پیامک داد.
"اومدم خونه مامانم تا شب میام."

ترسیدم که به دایی بگه اونوقت بدبختم.
اما با خودم گفتم:اون دختر انقدر ماه و فرظته است که این چیزا حالیش میشه. مثل تو دیوونه و مردم آزار نیست.
تا شب یا پای تلوزیون بودم یا پشت پنجره.
ناهارم نخوردم.
فکر کنم زهرا وقتی اومد که من خواب بودم رو کاناپه.
چون صبح‌که بیدارشدم پتوی نازکی روم بود. خدایا این دختر فرشته اس کاش لایقش باشم.


#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من🥀

#قسمت_هفتاد_و_هفت

شب شد و کارن اومد. بازم عادی رفتار کردم و دردم رو نشون ندارم. این ناراحتی قلبی هم درد دیگه ای شده بود که آزارم میداد.
شام، مرغ سوخاری درست کردم با سیب زمینی سرخ کرده که کارن خیلی دوست داشت.
میز شام رو که چیدم صداش زدم.
بچه به بغل اومد تو آشپزخونه.
_ممنون چرا زحمت کشیدی؟
دلم برای"به به عجب بویی راه انداختی خانم"ش تنگ شده بود.
_خواهش میکنم.
نشست پشت میز و محدثه رو داد به من بعدم شروع کرد به خوردن غذا.
اما من که میل آنچنانی نداشتم با غذا بازی بازی کردم تا غذای اونم تموم شد. محدثه همش بهانه میگرفت بردمش تو اتاق تا آرومش کنم.
صدای کارن، افکارمو‌ پاره کرد.
_زهرا بچه خوابید بیا بیرون کارت دارم.
یا خدا دیگه چی میخواد بگه و بیشتر گند بزنه به رابطمون؟ خیلی ترس داشتم که با یک جمله دیگه چینی دلم بشکنه و غرورم جلوش خورد بشه.
محدثه که خوابید، کمی دستمو گذاشتم رو قلبم و تسکین همیشگیم رو تکرار کردم‌.
"الا بذکر الله تطمئن القلوب"

چند مرتبه خوندمش که حالم بهتر شد و تونستم نفس عمیق بکشم.
خدایا خودت به خیر بگذرون. به حال خراب دلم رحم کن.
رفتم بیرون. کارن رو کاناپه منتظرم نشسته بود.
_بشین.
نشستم روبروش و سرمو انداختم پایین. نه بخاطر شرمساری و خجالت بلکه به خاطر اینکه هنوز نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم.
_میدونم اذیتت کردم و ازم دلخوری. اما قهر نکردی و تو این مدت مثل یک خانوم باقی موندی.
نمیدونم چرا این شیطون درونم نمیزاره کسی از دستم در امان باشه.
خیلی سخته شبا تنها بخوابم در صورتی که کسی که دوسش دارم حالا همسرمه. خیلی سخته تو چشمام نگاه نکنی بخاطر اینکه منو نبخشیدی. خیلی سخته صبح و شب با فکر عذاب وجدان کار کنی و همسرت تو‌خونه بچتو نگه داره.
من...من معذرت میخوام زهرا. میدونم اشتباه کردم ولی..ولی تو هم لجبازی کردی.
بزار کنار لجبازیتو. من از چادر و چاخچون خوشم نمیاد. درسته مسلمونی اما نباید خودتو از همه مخفی کنی و زیر اون چادر سیاهت قایم بشی.
باز داشت برمیگشت به حرفا و بحثای الکی و مسخره اش.
_بس کن کارن. من سرم بره چادرم نمیره.. این چادر یادگار مادرمه از سرمم نمیفته مگر اینکه مرده باشم. اونموقع هم کفن هست نمیزاره انداممو کسی ببینه.
_هه چرا چرت میگی زهرا آخه؟کی به تو که یک زن شوهر داری نگاه میکنه؟
بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:ببین کارن اینجا مثل خارج نیست که چشم مردا پر از زنای خرابکار باشه و به ناموس مردم نگاه نکنن چون خودشون چند نفر بین دست و بالشون رد و بدل میشه. اینجا ایرانه و آزادی نداریم. یعنی دینمون آزادی حجاب نداده اما متاسفانه هر زن و دختر و حتی پیرزنی که از تو خیابون رد میشه حتی اگر یکم حجاب نداشته باشه، چشم مردای هوس باز رو دنبال خودشون میکشونه. پس یادت نره اینجا ایرانه نه خارج.
اونم بلند شد و گفت:رفتی دانشگاه این چرت و‌پرتا رو یادت دادن؟
_اینا حقیقت محضه که تو‌نمیخوای قبولش کنی. چون بویی از غیرت نبردی. نمیدونی کرد ایرانی واقعی اگه سرش بره غیرتش نمیره. نگاه نکن این مردای بی بند و بار و بی غیرتی که تو خیابون زناشون رو هزار جور میگردونن و ککشون نمیگزه. اینا مرد نیستن.
مواظب باش انگ نامردی بهت نخوره.
یکدفعه گونه سمت راستم سوخت. از سیلی که کارن بهم زده بود اشک به چشمام هجوم آورد.
دیگه طاقت اینهمه تحقیر رو نداشتم. اما بازم چیزی نگفتم و فقط با نگاه تاسف باری رفتم تو اتاق محدثه و در رو بستم.


#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من🥀

#قسمت_هفتاد_و_شش

روزها پشت سر هم میگذشت و رفتار کارن و من هر روز سر سنگین تر میشد. قهر نبودم چون قهر تو اسلام کار پسندیده ای نبود. فقط ازش خیلی دلخور بودم.
با هم حرف میزدیم اما خیلی کم و سرد. وقتی میومد خونه بیشتر با محدثه بازی میکرد و منم تو آشپزخونه مشغول میشدم.
چند روزی بود که قلبم درد میکرد و آروم نمیشد. دردش یک جورایی امونم رو بریده بود و توان برام نذاشته بود.
جلوی کارن زیاد نشون نمیدادم درد دارم چون نمیخواستم بفهمه حتما چیز خاصی نبود. حتما بخاطر استرس و فشار و نگرانی بود.
یک روزی که کارن نبود واقعا جونم به لب رسید و رفتم دکتر اما قبلش محدثه رو گذاشتم پیش آتنا و گفتم یک ساعتی نگهش داره جایی کار دارم زود میام.
رفتم بیمارستان نزدیک خونه آتنا و دکتر برام یک آزمایش نوشت که سریع آزمایش رو دادم و منتظر جواب شدم.
وقتی فامیلمو صدا زدن رفتم جوابو گرفتم.
_میشه بگین نتیجه اش چیه؟
_با دکتر حرف بزنین بهتون میگن.
هدایتم کرد سمت اتاق دکتر و منم با بهت و ترس رفتم تو مطب دکتر.
برگه آزمایش رو گذاشتم رو میز دکتر و گفتم:آقای دکتر لطفا نتیجه رو زودتر بگین خیلی استرس دارم.
نگاهی به برگه انداخت و اخماش رفت تو هم. وای خدا داشتم سکته میکردم. خیلی حالم بد بود. قلبم شروع کرد به درد گرفتن.
_آقای دکتر؟
_متاسفانه شما مبتلا به حمله قلبی شدین. همه این دردهای قلبتون هم بخاطر استرسه و فشاره. اگر رعایت کنین حتما خوب میشه.
یک آن انگار وا رفتم و بدنم سست شد.
ناراحتی قلبی؟ من؟؟؟ چرا آخه؟نکنه بخاطر فشارای این روزاست؟
با تشکر ساده ای از مطب دکتر و بیمارستان بیرون اومدم و سمت خونه آتنا قدم برداشتم.
هرچی آتنا گفت بیا بالا گفتم کار دارم و باید برم.
محدثه رو گرفتم ازش و ازش خداحافظی کردم.
_ممنون که نگهش داشتی.
_خواهش میکنم دوست گلم. ما یک زهراجون که بیشتر نداریم.
لبخندی زدم و گونشو بوسیدم.
_سلام برسون عزیزم.خداحافظ.
تا خونه با تاکسی رفتم. به خونه هم که رسیدم محدثه رو خوابوندم و خودم نشستم رو صندلی جلو تراس و زل زدم به بیرون.
فکرم خیلی مشغول حرفای دکتر بود. قلبم آروم شده بود اما درد اصلی، روحمو خراش میداد.

#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من🥀

#قسمت_هفتاد_و_پنج

صبح روز بعد ساعت۷بیدارشدم و صبحونه درست کردم تا کارن بخوره بعد بره سرکار.
صبحونشو با اشتها خورد و رفت.
روزای من تو خونه و با سر کردن وقت با محدثه میگذشت. شبا هم با کارن دور هم بودیم و میگفتیم و میخندیدیم.
اما تو این مدت نماز خوندن کارن رو نمیدیدم. انگار داشت یک چیزی رو ازم پنهون میکرد.
خیلی زود فهمیدم به چادر پوشیدنم حساسیت نشون میده.
هر جا میخواستیم بریم. چه خرید، چه رستوران، چه حتی خونه همسایه هی غر میزد که چادرتو دربیار. درسته مسلمونم اما این کارا امل بازیه.
واقعا ناراحت میشدم اما کارن اصلا به روی خودش نمیاورد و عادی رفتار میکرد.
چند بارم جلو بقیه با تمسخر باهام حرف زد منم شبش رفتم تو اتاق محدثه و دلخور شدم.
اما حتی یک بار نازمو نکشید و عذرخواهی نکرد.
از اون زندگی رویایی که تو فکرم بود هیچیش به واقعیت نپیوست و منو ناامید تر کرد.
شبا سر سجاده، تو نماز شبام کلی اشک میریختم و از خدا میخواستم بهم صبر بده و اخلاق کارن رو عوض کنه.
به مسلمون بودنش شک داشتم اما چاره ای به غیر از باور حرفاش نداشتم.
چون شوهرم بود. باید بهش اعتماد میکردم.
یک روز که داشتیم میرفتیم خونه مادرجون، تو ماشین بحثمون شد.
_من دارم بهت میگم اون پسره کی بود باهاش از دانشگاه میومدی بیرون؟ چادرتو رو سرت کشیدی فکر کردی کسی نمیفهمه چه غلطی میکنی؟ نخیر خانم از این خبرا نیست میدونم چه کارایی میکردی.
دیگه از تحملم فراتر رفته بود.
بدون اطلاع به من تهمت زده بود و ندونسته بود چجوری قلبمو شکسته بود.
_ساکت شو کارن.. ساکت شوووو. تو نادانسته داری به من تهمت میزنی.
_میدونم که...
_گفتم ساکت شو. اون پسر شوهر دوست صمیمیمه که با زنش به مشکل برخورد و اومد پیش من تا باهاش حرف بزنم...اگرم باور نداری...شمارشو بدم...زنگ بزنی..
به گریه افتاده بودم و نمیتونستم حرف بزنم.
همون موقع رسیدیم خونه مادر جون و من با گفتن این جمله پیاده شدم.
_خیلی بی معرفتی که اینجوری نامردانه بهم تهمت خرابکار بودن میزنی.
اشکامو پاک کردم و با لبخند محدثه رو گرفتم زیر چادرم و رفتم تو خونه.
تا آخر شب خونه مادرجون که بودیم به کارن عادی رفتار کردم و بیشتر با مادرجون حرف میزدم.
بازم به چادرم گیر میداد و منم با مهربونی جوابشو میدادم.
دلم میخواست زودتر بریم خونه تا این رفتارای مسخره و لبخندای الکی تموم بشه.
وقتی رفتیم خونه کارن خوابید و منم رفتم تو اتاق محدثه و به بهونه خوابوندنش شب اونجا خوابیدم.
صبح با لمس دستی روی صورتم بیدار شدم.
وقتی چشمامو باز کردم، دیدم دستای کوچولو محدثه میخوره به صورتم.
_سلام مامانی قربونت بشم من دختر نازم.
بغلش کردم و با هم رفتیم تو آشپزخونه.
_باباتم که رفته. هعی عادت کردم به این زندگی عادی و پر از تظاهر. فقط اولاش خوب بود دخترم. اولای زندگی خیلی قشنگ بود. دو سه روز اولش فقط خوب بود اما حالا...دیگه امیدی به این خونه و بابات ندارم.
فقط تو مهمی برام..فقط تو.
شروع کرد به حرف زدن و من لذت بردم از این صداهای بی مفهوم و قشنگش. تازگیا خیلی شبیه محدثه شده بود.
انقدر بوسش کردم که گریه اش گرفت.
خندیدم و اروم فشردمش به سینه ام.
_فدای گریه هات بشم عزیزم. نبینم اشک بریزی دخترقشنگم

#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من🥀

#قسمت_هفتاد_و_چهار

ساعت۵ونیم کارن اومد. منم رفتم استقبالش و بهش خسته نباشید گفتم‌‌.
_ممنون خانمی. خوشگل کردیا.
خندیدم و گفتم:ممنون لطف داری. بشین چای بیارم برات.
کتشو ازش گرفتم گذاشتم سر جالباسی. اونم رفت لباساشو عوض کنه.
دو تا فنجون چای ریختم و آب نبات گل محمدی و شکلات گذاشتم کنارش.
دوتا نبات نی دارم کنار فنجونا گذاشتم و رفتم پیشش.
رو مبل کنارش نشستم و گفتم:خسته نباشی.
دستمو گرفت و بوسید گفت:ممنون خانمم. خستگیم با حضور شما در میره.
چایش رو با آرامش و سکوت خورد و باز تشکر کرد.
_چیزی شده زهرا؟از دیشب تو همی؟
_نه چیزی نیست.
_اگه چیزی شده و کسی حرفی زده بهم بگو.
_نه همه چی خوبه.
_مطمئن باشم بهم دروغ نمیگی؟
از بچگی یاد گرفتم دروغگو دشمن خداست. نمیخواستم بهش دروغ بگم، راست گفتنم ناراحتش میکرد.
خیلی دو دل بودم.
_اگه چیز مهمی باشه میگم بهت.
بعد هم لبخند زدم که مطمئن بشه.
باصدای محدثه رفت پیشش و آوردش بیرون.
کمی باهاش مشغول بازی شد منم رفتم به کیکی که گذاشته بودم تو فر، سر بزنم.
خوب پخته شده بود. درش آوردم از فر و با شکلات و ترافل تزئینش کردم.
گذاشتم سرد بشه تا بخوریمش. به کارن گفتم:چیزی میخوری برات بیارم؟
_نه خانم بیا پیش خودمون.
رفتم پیششون نشستم که اذان گفتن.
_بریم نماز بخونیم.
رنگ کارن پرید و گفت:باشه حالا دیر نمیشه‌.
_عزیزم نماز اول وقت ثواب بیشتری داره. پاشو.
رفتم وضو گرفتم و اومدم دیدم کارن نشسته هنوز با محدثه بازی میکنه.
_پاشو دیگه.
_نماز خوندم خانم.
_خوندی؟؟؟مگه میشه به این زودی؟
_من تازه کارم خانمم نمیتونم مثل شما مسلمونای قدیمی آروم و با خشوع بخونم.
بهش حق دادم و رفتم که نماز بخونم.
نمازمو که تموم کردم، کیکو آوردم و خوردیم باهم.
_همه چی کنار تو خیلی قشنگه زهرا. خداروشکر میکنم که دارمت عزیزم.
به روش لبخند پاشیدم و گفتم:حسمون متقابله.
کمی محدثه رو بغل کردم و بعد گفتم:خب من برم شام درست کنم.
_کیک به این خوشمزگی رو خوردم جا ندارم.
زدم به شکمش و گفتم:هنوز تازه ساعت۷ شده.کو تا ۱۰شب.
اون شب به خوشی و خوبی گذشت و خداروشکر فکر تیکه ها و متلک های عمه و آناهید از سرم بیرون رفت

#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من🥀

#قسمت_هفتاد_و_سه

موقع هدیه دادن رسید و کارن باز اومد.
دستمو که گرفت انگار برق بهم وصل کرده باشن عقب کشیدم.
محکم دست ظریفمو بین دستان مردانه اش گرفت و گفت:نترس من دیگه شوهرتم.
بعد از دادن هدیه های کوچک و‌ بزرگ که بزرگترینش ماشینی بود که پدرجون هدیه داده بود به ما و کارن اون ماشینو گل زده بود.
خلاصه کم کم شام رو هم سرو کردیم و موقع رفتن شد. دوست داشتم زودتر برسم خونه استراحت کنم سرم داشت میپوکید.
نمیخواستم عروسی رو خراب کنم برای همین لبخند مصنوعی میزدم تا کسی به حال درونم پی نبره.
با همه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم.
خداروشکر که عروس کشون و از این برنامه ها نداشتیم.
محدثه انقدر به کارن وابسته بود که نتونستیم بزاریمش پیش مامانم.
تا رسیدیم به خونه،کارن محدثه رو گذاشت رو تخت خوابش و اومد پیش من.
از چشمام خستگی رو فهمید و گفت:خوابت میاد؟
_اره.
لبخند زد و دستمو گرفت.
_یه دوش بگیر از شر اینهمه تافت و آرایش خلاص شی بعد استراحت کن.
نمیخواستم اونم بفهمه امشب چه اتفاقاتی افتاده. نمیخواستم شب به این قشنگی خراب بشه.
زود رفتم حمام و بعدش اومدم کنار کارن که حسابی غرق خواب بود دراز کشیدم. بعد یک دنیا فکر و خیال بالاخره خوابم برد.
صبح روز بعد با صدای گریه محدثه بیدار شدم.
کارن نبود حتما رفته بود سرکار. سریع بلندشدم و رفتم تو اتاق محدثه. بچه ام داشت خودشو خفه میکرد از گریه‌.
زود بغلش کردم و انقدر دم گوشش حرف زدم که آروم شد.
کم کم باید بهم عادت میکرد. مسئولیتش از این به بعد گردن من بود.
_دختر نازم چطوره؟ خانمی دیگه گریه نکنیا. نبینم چشمای قشنگت اشکی بشه قربونت بشم.
با محدثه که تو بغلم آروم شده بود، رفتم تو آشپزخونه و یک صبحانه مختصر آماده کردم خوردم.
به محدثه هم شیر خشک دادم معلوم بود گشنشه.
باید از کارن میپرسیدم ساعت کاریش چجوریه. باید قبل رفتنش براش صبحونه آماده میکردم.
بعد از جمع کردن ظرفای صبحونه، به کارن زنگ زدم.
_جانم خانمم؟
_سلام کارن خوبی؟
_قربونت عزیزم توخوبی؟ خوب خوابیدی؟
_آره بد نبود. میگم ظهر واسه ناهار میای؟
_نه خانم فکر کنم عصر بیام. شما ناهارتو بخور. محدثه که اذیتت نمیکنه؟
_نه بچه ام آرومه.
خندید و گفت:ای جانم. خوشحالم مادر بچه ام شدی و براش مادری میکنی‌.
لبخند قشنگی رو لبم شکل گرفت.
_منم خوشحالم که خانم خونه ات شدم.
لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:دوست دارم خانمی.. من برم به کارم برسم مراقب خودتون باشین.
_چشم شما هم مواظب خودت باش. خدافظ.
_خدافظ.
محدثه آروم شستمو گرفته بود و تو دهنش کرده بود.
وقتی شستمو مک میزد دلم قنج میرفت.
چقدر این موجود کوچولو، دوست داشتنی بود.
ناهار چون تنها بودم یک کتلت ساده درست کردم و خوردم.
باز خداروشکر که محدثه بود سرم بند میشد. اگه نبود که از تنهایی دق میکردم.
ساعت۴بود که مامان زنگ زد. بالاخره یاد من افتادن.
_سلام‌.
_سلام دخترم. خوبی؟چه خبر؟
_ممنون شماخوبین؟
_محدثه چیکار میکنه؟
_تو بغلمه داره میخوابه‌.
_مواظبش باشیا اون دیگه دست تو امانته.
_باشه حتما. مامان؟
_جانم؟
_دیشب بعد رفتنمون عمه دیگه چیزی نگفت؟
_نه دخترم چطور؟
_هی..هیچی.. من برم الان کارن میاد.
_سلام برسون مادر. خدانگهدار‌.
_خداحافظ.
گوشیو که قطع کردم دلم گرفت. نه خواهری، نه دوستی، نه همدمی،نه همسایه ای.. هیچکس رو نداشتم
دلم به حال تنهایی خودم سوخت.
دانشگاه رو هم فعلا بیخیال شده بودم چون نگهداری از محدثه به مشغله هام اضافه شده بود و جلو دانشگاه رفتنم رو میگرفت.
مهد کودک هم نمیتونستم بزارمش چون به کسی اطمینان نداشتم.
بچه سه ماهه مسئولیتش سخته میترسیدم بزارمش مهد.
محدثه که خوابید گذاشتمش تو اتاق و رفتم لباس بپوشم تا کارن بیاد.
یک بلیز شلوار سورمه ای پوشیدم، موهامم باز گذاشتم. آرایش بلد نبودم اما یکم آرایش کردم تا رنگ و روم باز بشه.


#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من🥀

#قسمت_هفتاد_و_دو

موقع بله گفتن من رسید.
آروم زمزمه کردم:با اجازه مادر و پدرم و آقا صاحب الزمان بله.
همه شروع کردن به دست زدن و عاقد هم بعد گرفتن چندتا امضا رفت.
باید کارن شنلم رو برمیداشت. خیلی استرس داشتم و دست خودمم نبود.
فقط چشمام رو بستم و یکدفعه دنیای جلو چشام سفید شد.
آروم چشامو باز کردم و صورت متعجب و حیرت زده کارن رو دیدم.
همه مشغول دست زدن و هلهله کردن بودم اما من خیره شدم تو چشمای همسرم‌.
تو چشمایی که حالا دنیای من بود.
با بهت دستشو آروم رو گونه ام کشید و گفت:فرشته کوچولوی من چقدر قشنگ شدی.
به کت شلوار مشکی و پیراهن نباتیش نگاه کردم و گفتم:تو هم قشنگ شدی.
به زور ازم چشم کند و هر دو نشستیم بعد چند دقیقه خانما راهیش کردن سمت مردا.
خیلی دوست داشت کروات بزنه اما مانعش شدم و گفتم تو آلان مسلمونی کروات اصلا شایسته یک بچه مسلمون نیست.
برای مجلسم همه دوست داشتن آهنگ و بزن و برقص داشته باشه اما من مخالفت کردم و کارن هم به زور قبول کرد.
باید خیلی روش کار کنم که تقریبا مثل هم بشیم.
اینکه صرفا مسلمون شده کافی نیست. شیعه شدنش، بچه هیئتی شدنش، آهنگ گوش نکردنش... اینا همه به عهده منه.
خانوما با زدن به میز و هلهله کردن و اینا یکم رقصیدن و من زمزمه هایی شنیدم که آرزو کردم اون لحظه خدا جونم رو بگیره اما دیگه نشنوم تهمتا و نارو هایی که بهم میزنن.
مخصوصا از زبون خودی. حالا بیگانه چیزی نمیدونه از زندگیت اما اگر از زبون خودی بشنوی قلبت تیکه تیکه میشه. حاضری زمین دهن باز کنه و بری توش‌‌.
"نه میدونی چیه هلنا؟ این دختر عموی به اصطلاح مومن و با خدای من از همون اول واسه کارن بیچاره تور پهن کرده بود.فقط انگار منتظر بود خواهرش بره زیر خاک تا زیرآب شوهرشو بزنه."

آره اینو آناهید گفت. دخترعموی با معرفتم.

"چمدونم والا این دختره بد شگون از اول قدمش نحس بود. به زور خودشو چسبوند به پسر ساده و بیچاره من. کی گفته چادریا با حیاترن؟"

اصلا باورم نمیشد عمه ام درباره من اینجوری قضاوت کنه.
اون لحظه ای که بله رو گفتم فکر این متلکا و زخم زبون ها رو نمی‌کردم. خیلی ترسیدم.
کاش بتونم این طرز فکرای مزخرف رو از سرشون بیرون کنم.
وسط مجلس عروسیم، عروسی برام عزا شد. اشکم در اومده بود و نمیدونستم چیکار کنم.
اما صبر کردم. تا آخر شب صبر کردم و دم نزدم در حالی که از درون داشتم آتیش میگرفتم.


#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من🥀

#قسمت_هفتاد_و_یک

کی فکرشو میکرد کارن مغرور یک روز عاشق بشه و اینهمه احساس قشنگ خرج یک دختر چادری بکنه؟
خیلی این عاشقانه های یواشکی رو دوست داشتم اما به رو نمیاوردم چون فکر میکرد هولم برای ازدواج باهاش‌.
یک حلقه ظریف و ساده به سلیقه خودم و کارن خریدم و راهی خونه شدیم.
صبح روز بعدش بابا منو گذاشت آرایشگاه و خودش رفت به کاراش برسه.
به آرایشگر گفته بودم منو ساده درست کنه و زیاد رو صورتم کار نکنه‌.
دوست نداشتم قیافه واقعیم محو بشه.
ساعت۱بود که رفتم زیر دست آرایشگر و ساعت۵حاضر شدم.
با کمک دستیار ارایشگره لباسمو پوشیدم و بعد رفتم جلو آینه.
از چیزی که تو آینه میدیدم نزدیک بود جیغ بزنم.
واقعا قشنگ و در عین حال ساده درستم کرده بود.
انقدر ذوق زدم که پریدم بغل ارایشگره و بوسش کردم.
خنده اش گرفت و گفت:وای نکن عروس صورتت خراب میشه.
با خودشیرینی گفتم:نترسین حاصل دسترنج شما موندگاره. واقعا عالی شدم ممنونتونم.
دستیار آرایشگر گفت:ما از الان برای داماد بیچاره دعا میکنیم تا آخر شب سکته نکنه خوبه.
آروم خندیدم و سرمو پایین انداختم.
تصور دیدن من تو اون لباس توسط کارن برام باور نکردنی بود.
ساعت۶بود که کارن اومد دنبالم.
همون طور که گفتم یک مراسم عقد ساده بود که خونه پدرجون برگزار میشد.
لباسم رو سفید نگرفتم چون عروسی نبود.
رنگش تقریبا میشه گفت نباتی بود.
کفشای پاشنه دار سفیمو پام کردم و شنل انداختم رو سرم.
_مگه داماد نمیاد ببینت؟
_نه محرم نیستیم.
آرایشگر خندید و گفت:عه چه جالب‌!
تا دم در با کمک دستیار ارایشگره رفتم.
فقط تونستم کفشای ورنی مشکی کارن رو ببینم‌.
_سلام بانو. چطوری؟
دسته گل رز قرمز رو ازش گرفتم و گفتم:خوبم شکر خدا.
_کاش می‌تونستم روی ماهتو ببینم آخه من که تا خونه دق میکنم.
خندیدم و رفتم سوار ماشینی که کارن درشو باز نگه داشته بود، شدم.
چه حس خوبی داشت بودن با مردی که انقدر دوسش داری.
وقتی حرکت کرد، پرسیدم:محدثه کجاست؟
_پیش مادرجونه.
تا خونه یکم از این در و اون در حرف زدیم تا رسیدیم.
موقع پیاده شدنم درو باز کرد برام.
راه سنگفرش باغ رو فرش قرمز پهن کرده بودن و خانوما دور تا دور ایستاده بودن و با تشویق ما رو سمت جایگاه عروس و داماد که داخل ساختمون بود، همراهی کردن.
عاقد خیلی زود اومد و خطبه عقد رو خوند.
موقع خوندن خطبه اشک تو چشمام جمع شد و فقط یک نفر اومد به یادم. اونم خواهرم بود.
خیلی خیلی دلتنگش بودم و این حس دست خودم نبود.
دلم لک زده بود یک دل سیر بغلش کنم.
اون از کجا میدونست یک روزی که دیگه تو این دنیا نیست شوهرش، کنار زنی بشینه که خواهرشه؟
خیلی برای شادی روحش و بخشش گناهاش دعا کردم. کاش قبل رفتنش درست میشد. هرچند میگن درد زایمان هر گناهی رو از مادر پاک می‌کنه.

#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من🥀

#قسمت_هفتاد

خیلی دلخور بودم از اینکه کارن اینجوری شبم رو خراب کرده. اون اگه واقعا دوسم داشت به این شرطم عمل میکرد و با هم ازدواج میکردیم.
اما لجبازی کرد و منو با یک دنیا فکر تنها گذاشت.
دیگه از اتاقم بیرون نرفتم و ده دقیقه بعد متوجه رفتنشون شدم.
کاش دیگه برنگرده و منو هوایی کنه.
کاش از ذهنم بتونم بیرونش کنم.
کاش دیگه کارنی نباشه که قلبم واسش بتپه.
منه بچه مذهبی رو چه به عاشق شدن؟
اه مگه من چیکارکردم؟
مگه من دل ندارم؟
خب منم دوست دارم با اونی که دوسش دارم ازدواج کنم.
نه ازدواج قبلیش، نه بچه اش...هیچی برام مهم نبود جز دین و اعتقادش.
کاش میتونستم راضیش کنم بیاد به راه حق.
راه خدایی که منو امام زمانی کرد.
راه خدایی که تو مشکلات دستمو گرفت و تنهام نذاشت.
چند روزی گذشت و خانوادم دیگه حرفی از کارن و شب خاستگاری نزدن‌‌.
منم درگیر امتحان های میان ترمم بودم و زیاد وقت فکر کردن و فلسفه بافی نداشتم.
یک شب که مشغول دوره کردن کتاب فلسفه اسلامی بودم، گوشیم تک زنگ خورد و بعدم براش پیامک اومد.
فکر کردم آتناست و بازم درد و دلش باز شده اما درکمال تعجب دیدم کارنه‌.
پیامشو باز کردم و با اشتیاق خوندم.

"سلام بانو. خوبی؟ ما رو نمیبینی خوش میگذره؟ خواستم بگم من خیلی به شرطت فکر کردم با خودم گفتم نمیزارم به هیچ وجه همچین دختر پاکیو از دست بدم که مدت هاست دنیای من شده. ما فرداشب برای قرارای اصلی میایم خدمتتون. مواظب خودت باش بانوی پاک من. شبت قشنگ"

اصلا باورم نمیشد. یعنی به همین زودی شرطمو قبول کرد؟ یعنی با هم ازدواج میکنیم؟ یعنی میشم همسرش؟ مادر محدثه؟
دیگه سر از پا نمیشناختم و هی دور خودم دور میزدم. از خوشحالی واقعا نمیدونستم چیکار کنم.
فرداشب رسید و من با یک تیپ متفاوت جلو کارن حاضر شدم.
شلوار کتون سفید با مانتو یخی نسبتا کوتاه همراه با روسری ساتن لیمویی رنگم که صورتمو شفاف تر و روشن تر نشون میداد.
چادر حریرمو انداختم رو سرم و رفتم به استقبالش‌.
منو که دید کپ کرد. لحظاتی خیره شد به من و بعد گفت:ماه شدی بانو.
از خجالت لپام گل انداخت. نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم.
نشست و منم رفتم پیش بقیه نشستم.
کارن گفت که شرطمو انجام داده و الان با شرایط کامل اومده خاستگاری.
همون شب قرار عقد رو گذاشتن برای ازدواج حضرت خدیجه و پیامبر که خیلی مبارک و میمون بود.
عروسیم نداشتم فقط یک عقد مختصر بود و بعد میرفتم خونه کارن.
تو این یک هفته کلاسامو تعطیل کردم و فقط با مامان و گاهی هم با کارن میرفتیم خرید.
از لباس و لوازم آرایش گرفته تا نقل و نبات و شکلات.
خلاصه که روز عقدم خیلی زود رسید. همون روز با مامان رفتم ارایشگاه و اصلاح کردم.
خیلی فرق کرده بودم اصلا انگار یک زهرای دیگه شدم.
خوشحال بودم که قراره همه زیبایی هام رو برای همسرم به نمایش بزارم.
یکهو اما دلم گرفت. کاش لیدا هم بود. هرچند اگر بود این ازدواج صورت نمیگرفت.
از ارایشگاه کارن اومد دنبالمون و با عمه رفتیم خرید حلقه.
کارن وقتی منو دیده بود کلی شکه شده بود و هی دم گوشم زمزمه های عاشقانه میکرد.



#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#قسمت_هفتاد_هشتم

کوچ غریبانه💔

عاقبت بیدار شدم.این بار باز هم فضای اتاق روشن بود،اما از زن سفید پوش خبری نبود.بر خلاف قبل دیگر خوابم
نمی آمد،ولی خسته بودم.در تمام بدنم به شدت احساس کوفتگی می کردم.خیال بلند شدن داشتم،اما یک دستم به
تخت بسته شده بود!همان دستی که لولۀ نازکی به آن وصل بود و مایعی از درون آن به دستم می رفت.نگاهم به مچ
باند پیچی شده ام افتاد.هر دو دست همین وضعیت را داشت.درست نمی فهمیدم چرا اینجا هستم؟احساس تشنگی
می کردم.نگاهم در اطراف چرخید.اتاق کوچکی بود به رنگ سبز پسته ای با دیوارهای ساده و پنجره ای رو به فضای
باز.در زاویۀ اتاق یخچال کوچکی قرار داشت و در کنار تختم محفظه ای فلزی که از چند کشو تشکیل شده
بود.چشمم دوباره به مچ دستم افتاد و خاطرۀ حمام،تیغ اصلاح و دردی که روی مچ هایم احساس کرده بودم برایم
زنده شد.چرا این کارو کردم؟! ذهنم ناخودآگاه مشغول کند و کاو شد.هر چه می گذشت حواسم بهتر به کار می
افتاد و خاطرات بعدی؛خاطرۀ راهرو،گفتگوی عاشقانۀ ناصر و فاسق او و بعد احساس تنفر از همه چیز دوباره براییم
تداعی شد.قطه های اشک از کنار چشمم شیار بست،دلم به حال خودم می سوخت.بدبختی تا کی؟دروغ تا
کی؟دورویی تا کی؟من که همه چیز را تمام کرده بودم،پس چرا سر از اینجا در آوردم؟
دوباره تنم داغ شد،مغزم تیر کشید.چشمم به میلۀ آهنی سه پایه و سرمی که به آن آویخته بود افتاد.با تمام حرص
میله را با یک لگد پرت کردم.سوزن سرم از دستم کنده شد و خون به حالت فوران بیرون زد.چسب هایم که دستم
را به تخت بسته بود با غیظ کندم.داشتم فریاد می زدم:
-نمی خوام،من این زندگی رو نمی خوام.چرا منو نجات دادین؟چرا دست از سرم بر نمی دارین؟چرا نمی ذارین به
حال خودم باشم؟در اتاق به شدت باز شد و دو پرستار همزمان وارد شدند.روی تخت نیم خیز نشسته بودم.به حالت
تهدید نگاهشان کردم:
-چی از جونم می خواین؟
نگاهشان وحشتزده ولی مهربان بود.یکی از آنها جلوتر آمد:
-هیچی عزیزم...ما باهات کاری نداریم...آروم باش،تو نباید خودتواذیت کنی.
-برید...برید بیرون،من خودمو اذیت نمی کنم،می خوام خودمو راحت کنم.من نمی خوام زنده باشم...دیگه تحملشو
ندارم...آخه چرا کسی حرف منو نمی فهمه.
فریادهایم به های های گریه تبدیل شد.دلم پر بود؛ار همه کس،از همه چیز.وجود یکی از پرستار ها را کنارم حس
کردم.دستش روی شانه ام سنگینی کرد.قیافۀ مهربانی داشت.انگار منتظر عکس العمل من بود.یک آن به سمت او
خم شدم.سرم را به گرمی در آغوش گرفت و نوازش کرد.کلامش پر از محبت بود،ولی من حر ف های او را نمی
شنیدم.صدای آرامبخش او در کلام خشدار من گم شده بود:
-می خوام بمیرم...بذارید بمیرم.


***امروز حال مریض ما چه طوره؟هنوز توی تحصنی؟نمی خوای با من حرف بزنی؟چه گل های قشنگی!هر کس
اینا رو آورده آدم خوش سلیقه ای بوده!
ناخودآگاه به یاد نوشتۀ تا شده که لابلای رزهای صورتی بود افتادم.پرستاری که گل ها را آورده بود از عمد به آن
اشاره کرد اینجا براتون یه یادداشت گذاشتن،اگه دوست داشتی بردار بخونش ولی من آن را برنداشتم؛حتی کنجکاو
هم نشدم.چه فرقی می کرد که در آن کاغذ چه نوشته بود یا چه کسی آن را نوشته بود.
صدای دکتر دوباره مرا به خود آورد:
-قبل از این که بیام پیش شما،پدرتون اومده بود دیدنم.مرد مهربونی به نظر میاد.خیلی نگران حالت بود و تعجب می
کرد که چرا نمی خوای اونو ببینی!
تنها موجود در اتاق را رو به روی پنجره گذاشته بودم و به حالت چمباتمه روی آن نشسته بودم و حوصلۀ حرف زدن
با هیچ کس را نداشتم؛حتی او.
فقط نگاهش کردم.شاید از نگاهم خواند که می گفتم نه پدرم نه هیچ کس دیگه.مگه همین پدرم نبود که توی تمام
این سال ها ظلم و زورگویی نامادری مو دید و سکوت کرد.درد و رنج منو می دید و به روی خودش نمی آورد.هر
چند این سال های اخیر مهربون شده،ولی نوشدارو بعد از مرگ سهراب دیگه فایده ای نداره
-راستی از بستگانت یه نفر دیگه هم هست که تقریبا هر روز برای عیادت میاد.تو این یک ماه گذشته یک روز نبود
که غیبت داشته باشه.اوایل گمون می کردم همسرته،ولی بعد پرس و جو کردم فهمیدم پسرعمه ته.راستش الانم اون
بیرون نشسته منتظره که اگه اجازه بدی بیاد دیدنت.البته ازش می خوایم که زیاد مزاحمت نشه.
او روانپزشک بود و می دانست چه طور خواستش را مطرح کند.بعد از انتقال من به این قسمت از بیمارستان که
مخصوص بیماری های اعصاب بود،او مداوای مرا به عهده گرفته بود.اوایل چهرۀ استخوانی اش،موهای جو گندمی اش
و لبخند همیشگی اش ناراحتم می کرد،ولی به تدریج به حضورش عادت کرده بودم؛بخصوص که پر حوصله و صبور
به نظر می رسید.
-خوب،من منتظرم،نگفتی موافقی یا نه؟
زانوهایم را بغل گرفته بودم و سرم روی آنها بود.داشتم خیره نگاهش می کردم.
#قسمت_هفتاد_وششم

کوچ غریبانه💔

بعد از روانه کردن او بنای دویدن را به سمت ایستگاه گذاشتم.مدتی می شد که چادر را کنار گذاشته بودم.ناصر این
طور می پسندید.او اصرار داشت شکل و شمایلی شبیه به بقیۀ زن های پایتخت داشته باشم؛بخصوص که در این محله
اکثر خانم ها ظاهری این چنین داشتند.اوایل بدون چادر دچار عذاب می شدم و گمان می کردم همۀ نگاه ها را رد
کوچه و خیابان به خودم جلب می کنم،اما با گذشت زمان با این وضع کنار آمدم و برایم عادی شد.
با قرار گرفتن بر صندلی اتوبوس نفس راحتی کشیدم.به پشت تکیه دادم و پلک هایم را لحظه ای روی هم
گذاشتم.بی اختیار به یاد ناصر افتادم.به نظرم شخصیت متغیر و عجیبی داشت!به حدی که بعد از شش هفت سال
زندگی مشترک،هنوز در شناخت او مبهوت مانده بودم!ناصر واقعی آن بود که هر وقت می خواست مرا به همکاران یا
دور و بری هایش معرفی کند چنان با مباهات از سلیقه،آشپزی و خانه داری من دم می زد که انگار خوشبخت ترین
مرد روی زمین است،یا ناصر در واقع آن مرد بود که شب ها دیر به خانه بر می گشت،بیشتر اوقات حالت مستانه
داشت و بوی الکل از دهانش حالم را به هم می زد،اغلب خوشی ها را در بیرون از منزل و در کنار دیگران جستوجو
می کرد و در خانه رفتاری سرد و عاری از احساس داشت و محبتش را فقط به سحر نشان می داد؟
قدر مسلم این بود که او به من علاقه نداشت.این از رفتارش کاملا حس می شد،پس چرا این همه برای ادامۀ زندگی
مشترک اصرار می ورزید و مرا نیز وادار به قبول این زندگی جهنمی کرده بود؟!
هجوم این افکار اعصابم را تحریک می کرد.کمی روی صندلی جابه جا شدم تلاش کردم این فکرها را از خود دور
کنم.فایده اش چه بود؟به هر حال من این زندگی را پذیرفته بودم و باید به نحو.ی با آن کنار می آمدم.
همزمان با لیلا،منشی شرکت،مقابل ساختمان رسیدیم.معمولا ما زودتر از بقیۀ کارکنان شرکت در محل حاضر می
شدیم.سرگرم خوش و بش و احوالپرسی و از پله های ساختمان بالا می رفتیم که نگاهمان به سرایدار شرکت،آقای
میرزایی،افتاد.چهره اش گرفته و قیافه اش غمگین بود.لیلا کنجکاو پرسید:
-آقای میرزایی چرا اینجا ایستادین؟چی شده،چرا ناراحتین؟!
بغض کرده بود:
-چی بگم خانوم؟!خونه خراب شدیم،بیچاره شدیم.
-خدا نکنه!مگه چی شده؟!
-آقای کسایی،آقای کسایی دیشب فوت کرده!امروز صبح معاونش اومد گفت شرکت تا اطلاع بعدی تعطیله.
من و لیلا هاج و واج مقابل او ایستاده بودیم و باورمان نمی شد این خبر حقیقت داشته باشد!چه طور می توانستیم باور
کنیم که رئیس مهربان و پرتلاش ما که روز قبل بدون هیچ مشکلی به امور شرکت رسیده یود،از دنیا رفته باشد!
-مطمئنی اشتباه نمی کنی آقای میرزایی؟نکنه کسی خواسته باشه با شما شوخی کنه؟
-نه خانوم بهرام خانی،شوخی چیه؟دیشب بنده خدا شام خورده،داشته استراحت می کرده که یکهو سکته کرده.فردا
مراسم تشییع جنازه ش انجام می شه.منم اینجا ایستادم که به کارمندای شرکت خبر بدم،وگرنه تا به حال رفته بودم
اونجا.
اشکم بی اختیار سرازیر شد:
-مراسم چه ساعتی انجام می شه؟
-فردا قبل از ظهر،از جلوی خونه شون
آدرس دقیق منزل را گرفتیم.قرار شد با لیال همزمان آنجا باشیم.تمام طول راه یک لحظه از فکر آقای کسایی بیرون
نرفتم.تمام مدت چهره اش با آن حالت آرام و مسلط جلوی چشمم بود و نمی توانستم قبول کنم که او دیگر در این
دنیا نیست.
جلوی ورودی مجتمع با خانوم حسینی روبه رو شدم.سرگرم آبیاری گیاهان جلوی آپارتمان شان بود.بعد از
احوالپرسی،پرسید:
-امروز زود برگ
شتین؟اتفاقی افتاده؟!
-آره،رئیس شرکتمون متاسفانه فوت کرده.فعال تا یه مدتی شرکت تعطیله.
-خدا رحمتش کنه،کی این اتفاق افتاده؟
-همین دیشب .می گن سکته کرده.خدا بیامرز آدم شریفی بود.خدا رحمتش کنه.
-دنیاست دیگه مانی خانوم.آدم از یک ساعت دیگۀ خودش خبر نداره!حالا وضعیت شرکت چی می شه؟کسی رو
داره که اون جا رو سرپا نگه داره؟
-نمی دونم،باید منتظر بشیم ببینیم چی می شه.من اینقدر شوکه شدم که هنوزم باو.رم نشده!
-از رنگ و روت پیداست.برو خونه یه آب قند بخور،یه کم استراحت کن.معلومه حالت خوب نیست.
-با اجازه تون.راستی ظهر ممکنه سحر بیاد زنگ شما رو بزنه.صبح بهش سفارش کردم مثل همیشه بیاد پیش
شما.محبت کنین بهش بگین من هستم بیاد بالا.
#قسمت_هفتاد_پنجم

کوچ غریبانه💔

از شنیدن جریان سعیده و این که بالاخره تکلیف او هم به زودی مشخص می شد خوشحال بودم.بشقاب ها را به
دستش دادم:
-بیا عروس خانوم،تو هم اینا رو ببر.
پشت چشمی برایم نازک کرد:
-اووه...حالا کو تا عروسی!
فهیمه سری برایش جنبالند:
-اگه تویی که تا آخر همین امسال کار تمومه.

***زمان چه به سرعت می گذشت!همچون سواری که بی وقفه و به تاخت می رفت و در این مسیر خاطرات تلخ و
شیرین را به جا می گذاشت.
خاطرۀ شیرین به حرف آمدن سحر و اولین کلماتی که به زبان آورد،خاطرۀ تلخ سقط جنین پنج ماهۀ فهیمه،خاطرۀ
شیرین ازدواج سعیده و امید،خاطرۀ تلخ تصادف و مرگ ناگهانی علی آقا شوهر خاله ام.خاطرۀ به یادماندنی عروسی
جنجال برانگیز نسرین و این که همان شب مشخص شد داماد زن و بچه دار است و خاطرات تلخ و شیرین
دیگر.روبه روی آینۀ میز ارایش نشسته بودم و به تصویر خود در آینه نگاه می کردم.با گذشت این چند سال چهره
ام پیر نه ولی کمی جاافتاده شده بود و بهتر از سابق به نظر می رسید.داشتم مدل موی تازه ام را حالتی جوان تر به
قیافه ام داده بود تماشا می کردم که صدای ناصر را از توی راهرو شنیدم.
-مانی یه مقدار پول داری به من بدی؟
-پول واسه چی می خوای؟
-می خوام برم یه کم واسه خونه خرید کنم.این حقوقم اینقدر بی برکته که وسط برج نشده تموم می شه.حالا داری یا
نه؟
-صبر کن برات بیارم.خوشبختانه بیشتر حقوقم به حسابم در بانک ریخته می شد،وگرنه او همیشه بهانه ای برای
گرفتن پول داشت.تعجبم از این بود که چرا این اواخر حقوق به آخر برج نمی رسید!این همان پولی بود که تا چند
ماه قبل کفاف مخارج زندگی ما را تمام و کمال می کرد!
پول را گرفت،شمرد،تا زد و درون جیبش گذاشت و همان طور که به راه می افتاد گفت:
-راستی امشب دوره خونۀ مصطفی افتاده.قراره (دبرنا) بازی کنیم.یادت باشه یه مقدار با پول خودت بیار اگه باختم
آبرومون نره.
-تو اگه دوشت داشتی برو،من حوصله ندارم،نمی یام.
اخمش را درهم کشید:
-واسه چی نمی یای؟چه مرگته؟باز می خوای عنق بازی درآری؟
-برو ناصر،نذار دهنم بازشه.من مثل اون آقا مصطفی بیچاره نیستم که وقتی سرش توی کارت شمارعه هاست نمی
دونه دور و برش چه خبره...برو نذار پته اتو بیشتر از این رو آب بریزم.
دو قدم بلند به طرفم برداشت و تا بیایم به خودم بجنبم سیلی محکمی به صورتم نواخت.
-تو غلط می کنی پتۀ کسی رو بریزی رو آب،سگ کی باشی؟
به این سیلی ها عادت کرده بودم.بار اولم نبود.دیگر چندان برایم درد نداشت.درد اصلی را در قلبم حس می کردم
وقتی می دیدم او این قدر بی شرم و حیاست که گناهش را کتمان می کند و به روی خود نمی آورد.که در مقابل
چشمان من چه طور با زن همسایه نظر بازی و علم واشاره می کند.
حضور سحر که تازه از خواب بعداظهر بیدار شده بود و میان راهرو به حالت کنجکاو به من و ناصر نگاه می کرد مرا
از ادامۀ مشاجره منصرف کرد.در حالی که به طرف او می رفتم نگاهی به ناصر انداختم:
-من دیگه هیچ جا با تو نمی یام.بعد از این برو هر غلطی دلت می خواد بکن.چشمی که نبینه،دلی هم نمی سوزه.
این بگو مگو یک هفته قهر به دنبال داشت.هر دو از هم زبان گرفته بودیم و ترجیح می دادیم کاری به کار هم
نداشته باشیم؛گرچه او ظاهرا با کیف پول من کار داشت و در کمال تعجب می دیدم که هر روز مبلغی از آن کم می
شود.
صبح با عجله سرگرم روبراه کردن سحر بودم.باید برای رفتن به آمادگی حاضر می شد.ساندویچ کره و مربا را درون
کیفش گذاشتم و لباس هایش را عوض کردم.ناصر هنوز د رجایش خوابیده بود و به روی خود نمی اورد که باید به
اداره برود.خود را جوری نشان می داد انگار سرما خورده و کسالت دراد.باورم نمی شد در نیمه های مهرماه واقعا
مبتلا به سرماخوردگی شده باشد.به هر حال بی توجه به او دست سحر را گرفتم،کیفش را همراه با کیف دستی خودم
برداشتم و با شتاب راه افتادم.اگر بموقه به اتوبوس نمی رسیدم دیرم می شد.فاصلۀ بین منزل تا مدرسۀسحر را با
قدم های بلند طی کردم. موقع خداحافظی همراه با چند بوسۀ آبدار گفتم:
-ظهر که بر می گردی...
میان حرفم پرید:
-برم پیش خانوم حسینی تا شما بیایین.
-آفرین دختر گلم مواظب خودت باش
#قسمت_هفتاد_وچهارم

کوچ غریبانه💔

-اینو برو به خانوادۀ زبون نفهم رامین بگو که فکر می کنن گناه از منه که بچه دار نمی شیم.
صدایش بغض آلود و نگاهش از اشک براق شد.او را بغل گرفتم:
-خودتو ناراحت نکن.کافیه به حرفاشون اهمیت ندی انشاءالله وقتی یه کاکل زری گیرت اومد همه شون از رفتار الان
پشیمون می شن.
-چیه...دوتا خواهر خلوت کردین؟
سعیده بود.مثل همیشه لبخند داشت،اما تا متوجۀ فهیمه شد لبخندش ته کشید.
-هیچی داشتیم یه کم با هم دردو دل می کردیم.
-پس جای من خالی بوده.حالا جریان چی هست؟تو چرا داری گریه می کنی فهیمه؟
-هیچی بابا،موضوع نیش و زبونای خانوادۀ رامینه،بهت که گفته بودم.
-من که بهت گفتم محل شون نذار.اصلا تحویل نگیر.به اونا چه مربوط که بخوان تو مسائل خصوصی تو و شوهرت
دخالت کنن.
-حالا اینو می گی،بذار شوهر کنی اونوقت می بینیم چند مرده حلاجی.
-بله ببین...اصلا اگه منم که می رم یه نفرو پیدا می کنم که از زیر بوته در اومده باشه.نه پدری،نه مادری،نه کس و
کاری.حوصله داری،آدم به یه نفر شوهر می کنه نه به صد نفر.
-تو گفتی و گیرتم اومد.مگه علف خودروه؟این دوره زمونه هر کسو ببینی یه کس و کار و صاحب اختیاری داره.
چشمان سعیده داشت برق می زد.لبخندش دوباره نمایان شد:
-ولی اینی که من تورش کردم نداره.
-همزمان با فهیمه پرسیدیم؟
-کی؟کیو تور کردی بدجنس؟!
-وا...چه خبره!چرا این قدر تعجب کردین؟یعنی به من نمی یاد کسی رو تور کنم؟
فهیمه غم لحظۀ قبل را از یاد برد:
-مانی این دیگه چه ورپریده ایه!یه کلوم تا به حال پیش من لو نداده!
سعیده با عشوه خندید:
-آخه چیزی نبود که بخوام واسه تو تعریف کنم.تازگی فهمیدم یه خبرایی هست.
-خوب تعریف کن ببینم...طرف آشناست؟
-نه غربیه ست.توی فرهنگسرا باهاش آشنا شدم.تابستون که می دیدمش.همون موقع از روی کتاباش فهمیدم باید
دانشجو باشه.یه بار بر حسب اتفاق هر دومون موقع برگشتن سوار یه تاکسی شدیم.مسیر اون نزدیکتر بود.موقع
پیاده شدن کرایۀ منم حساب کرد.تا اومدم مانعش بشم تاکسی راه افتاد.خلاصه همین شد بهانه ای واسه آشنایی و
روابط بعدی.
فهیمه با هیجان پرسید:
-اسمش چیه؟کجائیه؟
-اسمش امید و اصلیتش مال اطراف شیرازه.فعلا داره درس می خونه.توی یه شرکتم کار می کنه.یکی دو ترم دیگه
درسش تموم می شه.داره لیسانس حسابداری می گیره.
-راست گفتی که بی کس و کاره؟
-آره،متاسفانه توی زلزله همۀ خونوادشو از دست داده الانم عموش سرپرستشه.
-نکنه از این آدمایی باشه که از درد تنهایی دنبال سرگرمی می گردن؟
-نه بابا،تا همین الانشم من هی دارم دست دست می کنم.بهش گفتم تا دیپلم نگیرم ازدواج نمی کنم،وگرنه تا به حال
اومده بود خواستگاری.
-می بینی مانی؟این نیم وجبی از من و تو زرنگ تره...مامان از این جریان خبر داره؟
-نه،هنوز هیچ کس جز شما دو نفر که الان باخبر شدید،از ماجرا خبر نداره.
-ولی دیگه باید یه جوری قضیه رو علنی کنی.خانوادۀ عموش همین جا زندگی می کنن؟
-آره،خیلی وقته ساکن تهرون هستن.چه طور مگه؟
-واسه این پرسیدم که اگه فکر می کنی پسره آدم خوبیه زودتر تکلیف تونو روشن کنین.بگو همین روزا عموش اینا
رو ورداره بیاره خواستگاری.اگه آقا اینا در جریان باشن بهتره.
-اون بنده خدا که حرفی نداره،ولی به آقا بگم چه جوری باهاش آشنا شدم؟
-عین واقعیتو بگو.گناه که نکردین.تازه اگه با آقا روراست باشی بیشتر خوشش میاد.دوباره سرو کلۀ ناصر پیدا شد:
-بابا همه ضعف کردن،این حرف شما تمومی نداره؟سفره را دستش دادم:
-چرا،بیا این سفره رو پهن کن تا شامو بکشم.
#قسمت_هفتاد_وسوم

کوچ غریبانه💔

نگاهم بی اختیار به پدرم افتاد.ظاهرا اوقاتش تلخ شده بود،ولی سعی می کرد آرام باشد.فهیمه فوری میان حرفش
پرید:
-مانی جون چه بو رنگی راه انداختی.چی واسه شام درست کردی که عطرش این قدر خوشه؟!
با این جمله از جا برخاست مرا هم با خود همراه کرد.داشتیم به طرف آشپزخانه می رفتیم.
-تو رو خدا از دست مامان دلگیر نشی.اون هیچ وقت نمی خواد درست بشه.
-اشکال نداره،در عوض یادم می منونه دیگه بعد از این بهش اصرار نکنم بیاد اینجا.وقتی چشم دیدن منو نداره چه
اصراریه؟
-توهمیشه لطف داشتی و داری.امروزم رفتار مامانو به روی خودت نیار.به خاطر آقا،می بینی چه قدر خوشحاله که تو
سرو سامون گرفتی؟نمی دونی با چه عشق و علاقه ای به زندگیت نگاه می کنه...راستی انگار ناصر خیلی فرق
کرده!دیگه مشکل خاصی ندارین؟
داشتم نمک مسمای بادمجان را می چشیدم.سر قابلمه را گذاشتم و گفتم:
-تا منظور تو از مشکل چی باشه؟نگاه به الانش نکن که داره از سلیقه و باتدبیر بودن من تعریف می کنه.این ظاهر
امره.من و اون فقط به خاطر خوشبختی و سعادت سحر داریم با هم زندگی می کنیم،وگرنه،زندگی عادی ما مثل بقیۀ
زن و شوهرای خوشبخت نیست.در واقع،اون داره راه خودشو می ره منم راه خودمو،فقط در کنار هم.
قیافه اش حالت وارفته ای به خود گرفت:
-باز خوبه ظاهر زندگی تون جوری نشون می ده که مردم حسرتش رو می خورن.همون بهتر که کسی از اصل مطلب
باخبر نشه.غیر از اینه که می خوان الکی دلسوزی کنن؟
-راست می گی.من غیر از تو و سعیده کسی رو ندارم.شما تنها کسایی هستین که جرات می کنم واسه شون دردودل
کنم.البته غیر از مسعود هیچ کس خبر نداره روزگار من واقعا چه طور می گذره.
-راستی چه خبر؟هنوزم باهاش تماس داری؟
-آره،هفته ای یکی دو بار تلفنی با هم صحبت می کنیم.اگه همین دلخوشی ناچیزم توی زندگیم نبود از غصه دق می
کردم.
-اون روزگار چه طور می گذره؟
-می خواستی چه طور باشه؟خودشو غرق کار کرده.می گه تنها سرگرمیه که خسته ش نمی کنه.
-طفلک مسعود،اون بنده خدام هیچی از زندگیش نفهمید.چند وقت پیش شهلا رو تو خیابون دیدم.انگار دوباره حامله
ست.
-جدی؟!
-آره،زبونی با خودش تعرف می کرد که حالا زود بود،نخواسته شده و از این حرفا،ولی معلوم بود خوشحاله.کبکش
خروس می خوند.
-شهلا همیشه با خودش از این تعارفا داره...از عمه اینا چیزی نگفت؟
-می گفت همه خوبن.انگار عمه همین یکی دو ماه آینده می خواد بره مکه.
-راست می گی؟!
-اره هنوزهیچی نشده داشت می نالید که حالت مکه رفتن خوبه،ولی با این حال و روز من بره و برگرده کی می خواد
جوابگوی رفت و آمد مردم باشه؟
-عجیبه که مسعود چیزی در این مورد نگفته.حتما هنوز کاملا موثق نیست.
-اگر باشه اون بنده خدا وقتی داره با تو تلفنی صحبت می کنه این قدر ذوق زده ست که همه چیز از یادش می ره.
-خانوم این شام حاضر نشد؟همه منتظرن.
حضور سر زدۀ ناصر، منن و فهیمه را غافلگیر کرد.گویا متوجۀ موضوع صحبت ما نشده بود.
-حالا که واسه شام زوده،بیا این ظرف میوه رو ببر پذیرایی کن تا شام.
به این بهانه او را از آشپزخونه بیرون فرستادم و با تردید پرسیدم:
-فهیمه،بین تو رامین مشکلی پیش اومده؟امشب انگار زیاد سر حال نیست؟
-چی بگم والا..اینم از شانس بد منه که شوهرم یه آدم گوش و دهن بین از آب دراومده.دیروز کلی با هم جر و
بحث مون شد.پیله کرده بود که پا شو بریم خونۀ بابا.
-خوب می رفتی،چرا گذاشتی کار به بحث بکشه؟
-آخه تو که خبر نداری وقتی می رم اونجا چه خونی به دلم می کنن.از وقتی می رسم همش در مورد حاملگی و
بارداری و بچه و زایمان و این جور چیزا صحبت می کنن تا وقتی خبرم پاشم بیام.تو این چند وقته هر بار رفتم اونجا
برگشتم تا دو روز بعدش ناراحتی اعصاب داشتم.
-تو چرا حرفای اونا رو به خودت می گیری.تو که رفتی دکتر الحمدالله هیچ عیب و ایرادی نداری،پس نگران چی
هستی؟
-اونا می گن رامین رفته همه جور آزمایش داده از همه نظر سالمه،پس چرا شما بچه دار نمی شین؟
-خوب بگو فعلا خواست خدا نیست،تازه مگه شما چند ساله ازدواج کردین؟زن و شوهر سراغ دارم هر دو سالمن با
این حال هفت هشت ده ساله که بچه دار نشدن،یعنی گناه کردن؟
#قسمت_هفتاد_دوم

کوچ غریبانه💔

گذشت زمان،آپارتمان خالی ما هم شکل و شمایل بهتری به خود گرفت.قسمت پذیرایی با وجود مبل های زیبایی
که در یک حراجی با قیمت مناسب گیر آوردم ظاهرا برازنده ای پیدا کرد.سرویس غذا خوری و تلویزیون را ناصر به
صورت اقساط خرید.مهم تر از همه این که او به خواسته اش رسید و توانست اتومبیلی برای خود تهیه کند و بعد از
آن مشکل رفت و آمد نداشته باشد.
عاقبت مامان قدم رنجه کرد و به دعوت رسمی مان جواب مثبت داد.پدرم قبل از این چند ین بار به دیدنم آمده
بود،ولی مامان هر بار به بهانه ای پیشنهاد او را برای سر زدن به ما رد کرده بود.این بار فهیمه و رامین هم دعوت
داشتند.دلم می خواست جمع خانوادگی مان کامل باشد.
در ابتدای ورود،مامان قبل از احوالپرسی نفس نفس زنان اظهار کلافگی کرد:
-وای...نباشه این آپارتمان.ذلیل مرده نفس آدمو بند میاره.حیف نیست؟خونۀحیاط دار سگش به این می ارزه.خدا رو
شکر فهیمه که تو مجبور نیستی تو آپارتمان بشینی.ماشاءالله آدم وارد خونه ت که می شه دلش باز می شه.
نگاه شرمندۀ فهیمه و رامین به من افتاد.گفتم:
-حالا شما به بزرگواری خودتون ببخشید مامان .بوسه ام را به سردی جواب داد.مشغول احوالپرسی و خوش و بش با
بقیه بودم که دوباره متوجۀ جملۀ مامان شدم:
-ناصر شنیدم تو هم بی معرفت شدی!راست می گن بچه ها وقتی پر و بال باز می کنن بی چشم رو می شن.
-چه طور مگه خاله اتفاقی افتاده؟
-چه می دونم والا،از خودت بپرس.خواهرم می گفت تو این چند ماهه یه بارم دعوتش نکردین اینجا.
قیافۀ ناصر کمی درهم شد.شاید نمی خواست مشکلات خانوادگی در حضور رامین بازگو شود:
-چرا خاله جان،من مامان و بابا رو خیلی وقت پیش دعوت کردم،ولی به دلایلی نتونستن بیان.اما الهه،شوهرش و
نسرین تا به حال دو سه بار اومدن.
-بالاخره گفتم حالا که نون و نوایی رسیدین یادتون نره کی بودین و از کجا اومدین.
به خوبی معلوم بود که منظور از به نان و نوا رسیدن من بودم نه ناصر.به هر حال به احترام حضور پدرم و بقیه،به
خودم اجازه ندادم در جواب حرفی بزنم.
لیوان های شربت را دور می گرداندم که فهیمه گفت:
-چه بوفۀ قشنگی!اینو تازه خریدی؟
-آره،هفتۀ پیش توی یه حراجی گیرش آوردم.از وقتی فهمیدم توی بعضی از حراجیا می شه چیزای لوکس پیدا
کرد،به بیشتر شون سر می زنم.
مامان باز هم نتوانست ساکت بنشیند:
-وا...!چه کاریه؟مگه آدم عاقل می ره پول بده وسایل کهنۀ مردمو بخره؟تو یه وقت از این کارا نکنی فهیمه؛هر چند
ماشاءالله آقا رامین می ره بهترین چیزا رو واسه تو می خره،ولی می گم یه وقت گول این حرفا رو نخوری.این بار
صدای فهیمه درآمد:
-مامان این بوفه کجاش کهنه ست؟!آدم حظ می کنه نگاهش می کنه.
-اتفاقا صاحبش خیلی ناراحت بود که می خواست بفرشتش.می گفت،همین چند ماه پیش براش سفارشی درستش
کردن.انصافا تمام زندگیش نونوار و لوکس بود.این تابلو و دو تا آباژورم از اونجا خریدم
-چه قشنگه!خوش به حالت.تو رو خدا اگه بازم از این حراجیا به تورت خورد منو خبر کن.
-اگه به تورم خورد چشم.
ناصر داشت لیوان شربت را دهان سحر می گذاشت:
-در کل مانی خوش سلیقه ست.اگه بره تو یه حراجی که صد قلم جنس داشته باشه،چشمش درست می ره رو بهترین
اونا.این وسایل توی بوفه رو می بینی همه رو نصف قیمت گیر آورده!
سعیده گفت:
-یادته مانی وقتی اومده بودی اینجا چه قدر نگران لخت بودن خونه بودی؟حاله ماشاءالله ببین!کی باورش می شد توی
همین چند ماه زندگی شما این قدر تغییر کنه!
ناصر گفت:
-اتفاقا عین این حرفو همسایه مون زد.پریشب بعد از شام اومده بودن یه کم دور هم باشیم.می گفت:
-نشد ما یه بار بیاییم اینجا یه چیز تازه توی خونۀ شما نبینیم!
مامان گفت:
-ماشاءالله خاله،واسه خودت اسفند دود کن رو چشم نیفتی.خوب داری زحمت می کشی بایدم زندگیت روز به روز
بهتر بشه این حرفا رو باید اونایی بشنون که اولش واسه تو تاقچه بالا می ذاشتن.
#قسمت_هفتاد_یک

کوچ غریبانه💔

صدای زنگ در با طنین خوشایندی در فضای آپارتمان پیچید.ناصر در را باز کرد.انگار حلال زاده بودند!همسایۀ رو به
رویی بود.ناصر به گرمی مشغول احوالپرسی شد.او معمولا در برخورد با جنس مخالف همیشه مهربان و خوش
برخورد بود.
-به به،دست شما درد نکنه،چرا زحمت کشیدین.حالا بفرمایید تو...مانی جان.
به جمع شان اضافه شدم.داشتم سلام می کردم که ناصر گفت:
-مانی ایشون خانوم آقا مصطفی هستن...زحمت کشیدن شربت آوردن.
بعد از احوالپرسی و خوش وبشی با خانوم جوانی که چادر نازکی به سر انداخته بود،چشمم به پارچ و لیوان های درون
سینی افتاد.
-دست شما درد نکنه،چرا زحمت کشیدین؟
-اختیار دارین قابل شما رو نداره.گفتم هوا یه کم گرمه شربت بیارم بخورید خنک شید.
-خیلی ممنون،حالا چرا تشریف نمی یارید تو؟
-نه امروز مزاحم نمی شم.می دونم اسباب کشی کردین خسته این.انشاالله جا بیفتین مزاحم تون می شیم.
به نظر زن خوش برخورد و لوندی می آمد.آرایش کمرنگش به صورتش جلوۀ بیشتری داده بود.گرچه چادر به سر
داشت،اما موهای بلوند شده اش از جلو کاملا پیدا بود و از زیر چادر،لباس خنک و بدن نمایش به راحتی دیده می
شد.
خوشحال می شیم زیارت تون کنیم.بازم دست تون بابت شربت درد نکنه.سلام ما رو به آقا مصطفی برسونید.
با رفتن اوناصر اولین لیوان شربت آلبالو را برای خودش پر کرد:
-بهت گفتم آدمای خوبی هستن.دیدی چه قدر با معرفته!عجب شربتی هم درست کرده،بریز بخور خنک شی.لیوان
بعدی را برای خودم پر کردم:
-اینجا کولر نداره؟
-آقا مصطفی به صاحبش گفته.همین امروز فردا میان برامون نصب می کنن.
-ناصر،الان هیچ پول نقدی توی دست و بالت نیست.
-من که هر چی داشتم و نداشتم دادم واسه رهن این خونه،ولی تا چند روز دیگه حقوق می گیرم.حالا واسه چی می
خوای؟
-واسه پیش قسط یه دست مبل.آخه خونه این جوری خیلی خالیه،آدم روش نمی شه مهمون دعوت کنه.
نگاهی به قسمت پذیرایی انداخت:
-بدم نمی گی،اما الان که دست و بالم خالیه.قراه به زودی یه وام بگیرم.حقیقتش می خواستم یه پیکان مدل پایین گیر
بیارم زیر پام باشه،ولی حالا اگه فکر می کنی این لازم تره،اول یه مقدار وسایل خونه می گیریم.اما یه چیزی بگم،با
این وامی که می گیرم حقوق مون نصف می شه ها،باید خیلی کج دار و مریض سر کنی.
-خودت می دونی که من آدم ولخرجی نیستم،پس نیازی به سفارش نیست،اما اگه دیدیم از پس خرج و مخارج
زندگی بر نمی آییم منم کار پیدا می کنم.
-تو کار کنی؟!چه کاری ازت بر میاد؟
-پوزخند نزن،وقتی کار پیدا کردم بهت می گم چه کاری ازم بر میاد.
-حالا گیریم کار گیر آوردی،سحرو می خوای چی کار کنی؟
-واسه اونم یه فکری می کنم.مگه بقیۀ خانومای کارمند چی کار می کنن؟
-باشه،حالا فعلا برو لیست وسایلو بنویس.اگه تونستی کار پیدا کنی منم حرفی ندارم.به شرط این که کار کردنت مانع
آسایش من و سحر نشه.
ظاهرا صحبت مرا شوخی گرفته بود،چون جمله اش با لبخندی تمسخرآمیز همراه بود.
دو ماه بعد وقتی با تلاش و پیگیری مسعود،شغلی در یک شرکت معتبر گیر آوردم،مخالفتش را به روی خود
نیاورد،فقط با لحنی بی اعتنا گفت:
-امیدوارم درآمدش اون قدر باشه که مجبور نشیم یه مقدار روش بذاریم بدیم مهد که از سحر نگهداری کنن.
***

خوشبختانه شروع کار در شرکت(رعد)برای من باغ خوش شانسی همراه بود.بعد از ثبت نام سحر در مهد کودکی
درهمان نزدیکی محل زندگی مان،حدود نیمی از حقوق من صرف نگهداری از او می شد این بهانه ای به دست ناصر
داده بود که در هر فرصتی مرا دست بیندازد و کار کردنم را به تمسخر بگیرد،ولی یکی دو ماه بعد به خاطر سود فوق
العادۀ شرکت در فروش قطعات یدکی و وسایل برقی،به سفارش آقای کسایی،رئیس شرکت،مبلغ قابل توجهی به
حقوق کلِ کارکنان شرکت اضافه شد و این امتیاز فرصتی داد که علاوه بر کمک در هزینه های منزل،مقداری از
درآمدم را به حالت سپرده در بانک پس انداز کنم.
پلاک_پنهان

#قسمت_هفتاد_ونه


گوشی اش را در آورد و سریع شماره امیر را گرفت:
ــ بله قربان
ــ سریع اونی که بیرونه رو دستگیر کنید ،تو و امیرعلی هم بیاید داخل
ـ ـچشم قربان
کمیل نمی توانست بیشتر از این با او تنها بماند چون مطمئن نبود که او را سالم نگه می داشت.

امیر و امیرعلی وارد اتاق شدند به امیر اشاره کرد تا سهرابی را ببرد امیر سریع به سمت سهرابی امد و او را به سمت در برد ،لحظه ی آخر سهرابی روبه کمیل پوزخندی زد و گفت:
ــ فک نکن رئیس بزاره یه لحظه با آرامش زندگی کنی ،هم تو هم سمانه

کمیل به سمت رفت که امیرعلی او را گرفت،امیر سریع سهرابی را از انها دور کرد،کمیل عصبی به سمتش امیرعلی برگشت؛
ــ ببین تو این گاوصندوق چه چیز مهمی پیدا میشه که سهرابی به خاطرش برگشته،من میرم بعد میام اداره
ــ بسلامت
قبل از اینکه از اتاق بیرون برود برگشت:
ــ امیرعلی حراستو هم چک کن،ببین چطور اجازه دادن سهرابی با این تیپ و قیافه اومده تو
امیرعلی سری تکان داد

***
سمانه در ماشین نشسته بود و نگاه ترسیده اش را به در دانشگاه دوخته بود،نگران کمیل بود و می ترسید سهرابی بلایی سرش بیاورد،چند بار خواست پیاده شود و به سراغ کمیل برود اما پشیمان می شد،دستانش از استرس سرد شده بودند
نمی دانست چیکار کند،دستش که بر روی دستگیره نشست تا در را باز کند،سهرابی همراه مردی بیرون آمد،سمانه وحشت زده از اینکه نکند بلایی سر کمیل آورده باشند از ماشین پیاده شد،اما با بیرون امدن کمیل و اشاره ای به ان مرد ،نفس راحتی کشید،کمیل عصبی به سمتش امد;
ــ مگه نگفتم از ماشین پایین نیاید
سمانه بی اختیار گفت:
ــ سهرابی با اون مرد اومدن بیرون ترسیدم بلایی سرتون اورده باشن
عجیب است که همه ی عصبانیت کمیل با این حرف سمانه فروریخت،با لحنی ارام گفت:
ــ سوار بشید،میرسونمتون،کلاس که ندارید؟
ــ نه

هر دو سوار ماشین شدند ،کمیل دنده عوض کرد و گفت:
ــ حتی اگه بلایی سر من اورده باشن نباید پیاده می شدید
وقتی جوابی از سمانه نشنید ادامه داد:
ــ برا چی اومده بودید دفتر؟
ــ در باز بود،بچه ها گفته بودند دفتر را بستند و کسی حق نداره بره داخل،اما وقتی دیدم در بازه ترسیدم بازم کسی بخواد به اسم بسیج یه خرابکاری دیگه درست کنه

کمیل نفس عمیقی کشید تا بر خودش مسلط شود؛این دختر او را به مرز جنون رسانده بود،بعد از این همه اتفاق باز هم بیخیال نشده بود،دیگر نمی توانست سکوت کند باید بحث ازدواج را پیش میکشید،و همیشه کنارش می ماند و مواظبش بود،والا بلایی سر خودش می اورد،
با صدای سمانه به سمت او چرخید؛
ــ منظور سهرابی از اون حرفا چی بود?
ــ نمی خواد ذهنتونو مشغول کنید ،اون فقط میخواست حرفی زده باشد

سمانه با اینکه قانع نشده بود اما حرف دیگری نزد و تا خانه زمان در سکوت گذشت.

جلوی در خانه ایستاد ،سمانه در را باز کرد و قبل از اینکه پیاده شود گفت:
ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید
ــ خواهش میکنم وظیفه بود
تا سمانه می خواست برودصدایش کرد سمانه برگشت؛
ــ بله؟
ــ باید بهاتون در مورد یک چیز مهمی صحبت کنم؟
ــ چیزی شده؟
ــ نگران نباشید چیزبدی نیست؟
ــخب بگید
ــ نه الان وقتش نیست اگه وقت داشته باشید فردا باتون صحبت کنم
ــ باشه ،ولی کجا
ــ براتون آدرسو میفرستم
ــ باشه حتما،بفرمایید تو
ــ نه خیلی ممنون،سلام برسونید
ــ سلامت باشید
سمانه وارد خانه شد به در تکیه داد و ذهنش به مرور صحنه های یک ساعت پیش پرداخت،کمیل با آن اسلحه،عصبانیتش از اینکه سهرابی اسمش را به زبان آورد،و همه ی اتفاقات لرزی به قلب و اندامش انداخته بود ،ناخوداگاه لبخندی شرین و گرمی بر لبانش نشست ،چشمانش را آرام باز کرد،فرحناز خانم کنار در ورودی منتظرش مانده بود،با لبخند عمیقی به سمتش رفت
پلاک_پنهان

#قسمت_هفتاد_وهشت


سریع از ماشین پیاده شد،ماشین بچه ها را در کنار دانشگاه دید،امیر به محض دیدن کمیل به سمتش آمد.
ــ سلام قربان
ــ سلام
ــ یکی پیاده شد رفت داخل،سمت دفتر بسیج دانشگاه
ــ من میرم داخل ،به امیرعلی زنگ بزن خودشو برسونه
ــ بله قربان،همراهتون بیام؟
ــ نه لازم نیست
کمیل دستی به اسلحه اش کشید،تا از وجودش مطمئن شود،از حراست دانشگاه گذشت و به طرف دفتر رفت،طبق گفته ی حراست دفتر دانشگاه بعد از اون اتفاق دفتر را بستن،نگاهی به در باز شده ی دفترانداخت،مطمئن بود کسی که وارد دفتر شده کلید همراه داشته‌،نگاهی به اطراف انداخت،بعد اینکه از خلوت بودن محوطه مطمئن
شد ،وارد دفتر شد ،نگاهی به اطراف انداخت چیز مشکوکی ندید اما صدایی از اتاق اخری می آمد،آرام به سمت اتاق حرکت کرد،نگاهی به در انداخت که روی آن فرماندهی نوشته شده بود،اسلحه اش را در آورد به سمت پایین رفت،در را آرام باز کرد،نگاهی به اتاق انداخت که با دیدن شخصی که با اضطراب و عجله مشغول برداشتن مدارک از گاوصندوق است،اسلحه را به سمتش گرفت و گفت:
ــ دستاتو بگیر بالا

دستان مرد از کار ایستادند و مدارکی که برداشته بود بر روی زمین افتادند .
ــ بلند شو سریع
مرد آرام بلند شد
ــ بچرخ ،دارم میگم بچرخ
با چرخیدن مرد،کمیل مشکوک چهره اش را بررسی کرد ،به او نزدیک شد ،عینکش را برداشت و ریشی که برای خود گذاشته بود را از روی صورتش کند،تا میخواست عکس العملی به شخصی که روبه رویش ایستاده نشان دهد،صدای قدم هایی را شنید.

سریع دستش را دور گلوی مرد پیچاند وآن را به پشت در کشاند،و کنار گوشش زمزمه کرد:
ــ صدات درنیاد والا همینجا یه گلوله حرومت میکنم
صدای قدم ها به اتاق نزدیک شدکمیل حدس می زد که شاید همدستانش به دنبالش آمده باشند ،با وارد شدن شخصی به اتاق کمیل اسلحه را بالا آورد اما با دیدن شخص روبرویش که با وحشت به هردو نگاه می کرد،با عصبانیت غرید:
ــ اینجا چیکار میکنید؟؟

سمانه با ترس و تعجب به سهرابی که بین دستان کمیل بود خیره شده بود،نگاهش یه اسلحه ی کمیل کشیده شد از ترس نمی توانست حرفی بزند ،فقط دهانش باز و بسته می شد اما هیچ صدایی از آن بیرون نمی امد،با صدای کمیل به خودش امد.
ــ میگم اینجا چیکار میکنید
تا میخواست جواب کمیل را بدهد،صدای سهرابی نگاه هر دو را به خود کشاند،سمانه با نفرت به او نگاهی انداخت.
ــ تو کی هستی؟سمانه رو از کجا میشناسی
کمیل از اینکه سهرابی اسم سمانه را به زبان اورده بود عصبی حصار دستش را تنگ تر کرد و غرید:
ــ ببند دهنتو
سمانه با وحشت به صورت سهرابی نگاهی انداخت،با اینکه او متنفر بود ولی نمی خواست به خاطر اون برای کمیل دردسری بشه.
ــ ولش کنید صورتش کبود شد‌،توروخدا ولش کنی آقا کمیل
کمیل او را هل داد که بر روی زمین زانو زد و به سرفه کردن افتاد،

میان سرفه هایش با سختی گفت:
ــ پس کمیل تویی؟کمیل برزگر،پس اونی که رئیس کمر همت به نابودیش بسته تویی

کمیل که نگاه ترسیده ی سمانه را بر خود احساس کرد،برای اینکه سهرابی را ساکت کند تا بیشتر با حرف هایش سمانه را نترساند،غرید:
ــ ببند دهنتو تا برات نبستمش
سریع سویچ های ماشین را از جیب کتش دراورد و به طرف سمانه گرفت:
ــ برید تو ماشین تا من بیام ،درادو هم قفل کن
سمانه با ترس به او خیره شده بود که با تشر کمیل سریع سویچ را از دستش گرفت و نگاه نگرانی به آن دو انداخت و از اتاق خارج شد.

کمیل نگاهش را از چارچوب در گرفت و به سهرابی سوق داد:
ــ میدونم فکرشو نمیکردی گیر بیفتی ولی باید خودتو برای همچین روزی آماده میکردی
سهرابی پوزخندی زد و بدون اینکه جوابی به حرف کمیل بدهد،گفت:
ــ رابطه تو و سمانه چیه؟حالا دونستم چرا رئیس اینقدر اصرار داشت بشیری رو بزنیم کنار،اونا میخواستن با نابودی سمانه از تو انتقام بگیرن

کمیل با صدای بلند فریاد زد:
ــ اسمشو روی زبون کثیفت نیار
سهرابی که از اینکه کمیل را عصبی کرده بود ،خوشحال بود،نیشخندی زد و ادامه داد:
ــ بیچاره سمانه،اون ارزشش بیشتر از این چ..

با مشتی که بر صورتش نشست مهلت ادامه حرفش را کمیل از او گرفت:
ــ خفه شو عوضی،به خدا بخواید بهش نزدیکش بشیط میکشمتون
پلاک_پنهان

#قسمت_هفتاد_وهفت

ــ چی؟
ــ حرفم واضح نبود
کمیل حیرت زده خنده ای کرد!
ــ حواستون هست چی میگید؟من با سمانه ازدواج کنم؟
محمد اخمی کرد و گفت:
ــ اره،هر چقدر روی دلت و احساست پا گذاشتی کافیه‌،اون زمان فقط به خاطر اینکه بهش آسیبی نرسه و کارت خطرناکه ،اون حرفارو زدی تا جواب منفی بده،اما الان اوضاع خطرناک شده تو باید همیشه کنارش باشی‌و این بدون محرمیت امکان نداره.

تا کمیل خواست حرفی بزند ،محمد به علامت صبر کردن دستش را بالا اورد:
ــ میدونم الان میگی این ازدواج اگه صورت بگیره به خاطر کار و این حرفاست،اما من بهتر از هرکسی از دلت خبر دارم ،پس میدونم به خاطر محافظت از سمانه نیست در واقع هست اما فقط چند درصد

کمیل کلافه دوباره روی صندلی نشست و زیر لب گفت:
ــ سمانه قبول نمیکنه مطمئنم
ــ اون دیگه به تو بستگی داره،باید یه جوری زمینه رو فراهم منی،میدونم بعد گفتن اون حرفا کارت سخته اما الان شرایط فرق میکنه اون الان از کارت باخبره،در ضمن لازم نیست اون بفهمه به خاطر تو در خطره

ــ یعنی بهش دروغ بگم تا قبول کنه با من ازدواج کنم؟
ــ دروغ میگی تا قبول کنه ازدواج کنه،اون اگه بفهمه فکر میکنه تو به خاطر اینکه عذاب جدان گرفتی حاضری برای مراقبت از اون ازدواج کنی و هیچوقت احساس پاکتو باور نمیکنه

کنار کمیل زانو زد و ادامه داد:
ــ این ازدواج واقعیه از روی احساس داره صورت میگیره،هیچوقت فک نکن به خاطر کار و محافظت از سمانه داری تن به این ازدواج میدی،تو قراره بهاش ازدواج کنی نه اینکه بادیگاردش باشی

نگاهی به چهره ی کلافه و متفکر کمیل انداخت و آرام گفت:
ــ در موردش فکر کن

سر پا ایستاد و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد.
کمیل کلافه دستی به صورتش کشید،در بد مخمصه ای افتاده بود نمی دانست چه کاری باید انجام دهد،می دانست سمانه به درخواست خواستگاریش جواب منفی می دهد،پس باید بیخیال این گزینه می شد و خود از دور مواظبش می شد.

با صدای گوشیش از جایش بلند شد و گوشی را از روی میز برداشت با دیدن اسم امیر سریع جواب داد:
ــ چی شده امیر
ــ قربان دختره الان وارد دانشگاه شد ،تنها اومد دانشگاه،از منزل شما تا اینجا یه ماشین دنبالش بود،الانم یکی از ماشین پیاده شد و رفت تو دانشگاه،چی کار کنیم

کمیل دستان مشت شده اش را روی میز کوبید!
ــ حواستون باشه،من دارم میام
گوشی راقطع کرد و از اتاق خارج شد،با عصبانیت به طرف ماشین رفت،
فکر می کرد بعد از صحبت ها و اتفاق دیشب سمانه دیگر لجبازی نکند اما مثل اینکه حرف در کله اش فرو نمی رفت،و بیشتر از ان ها تعجب کرده بود که چرا از سمانه دست بردار نبودند.

در آن ساعت از روز ترافیک سنگین بود و همین ترافیک او را کلافه تر می کرد،کشتی به فرمون زد و لعنتی زیر لب گفت.
Ещё