مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#قسمت_هفتاد_وسوم
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#قسمت_هفتاد_وسوم

کوچ غریبانه💔

نگاهم بی اختیار به پدرم افتاد.ظاهرا اوقاتش تلخ شده بود،ولی سعی می کرد آرام باشد.فهیمه فوری میان حرفش
پرید:
-مانی جون چه بو رنگی راه انداختی.چی واسه شام درست کردی که عطرش این قدر خوشه؟!
با این جمله از جا برخاست مرا هم با خود همراه کرد.داشتیم به طرف آشپزخانه می رفتیم.
-تو رو خدا از دست مامان دلگیر نشی.اون هیچ وقت نمی خواد درست بشه.
-اشکال نداره،در عوض یادم می منونه دیگه بعد از این بهش اصرار نکنم بیاد اینجا.وقتی چشم دیدن منو نداره چه
اصراریه؟
-توهمیشه لطف داشتی و داری.امروزم رفتار مامانو به روی خودت نیار.به خاطر آقا،می بینی چه قدر خوشحاله که تو
سرو سامون گرفتی؟نمی دونی با چه عشق و علاقه ای به زندگیت نگاه می کنه...راستی انگار ناصر خیلی فرق
کرده!دیگه مشکل خاصی ندارین؟
داشتم نمک مسمای بادمجان را می چشیدم.سر قابلمه را گذاشتم و گفتم:
-تا منظور تو از مشکل چی باشه؟نگاه به الانش نکن که داره از سلیقه و باتدبیر بودن من تعریف می کنه.این ظاهر
امره.من و اون فقط به خاطر خوشبختی و سعادت سحر داریم با هم زندگی می کنیم،وگرنه،زندگی عادی ما مثل بقیۀ
زن و شوهرای خوشبخت نیست.در واقع،اون داره راه خودشو می ره منم راه خودمو،فقط در کنار هم.
قیافه اش حالت وارفته ای به خود گرفت:
-باز خوبه ظاهر زندگی تون جوری نشون می ده که مردم حسرتش رو می خورن.همون بهتر که کسی از اصل مطلب
باخبر نشه.غیر از اینه که می خوان الکی دلسوزی کنن؟
-راست می گی.من غیر از تو و سعیده کسی رو ندارم.شما تنها کسایی هستین که جرات می کنم واسه شون دردودل
کنم.البته غیر از مسعود هیچ کس خبر نداره روزگار من واقعا چه طور می گذره.
-راستی چه خبر؟هنوزم باهاش تماس داری؟
-آره،هفته ای یکی دو بار تلفنی با هم صحبت می کنیم.اگه همین دلخوشی ناچیزم توی زندگیم نبود از غصه دق می
کردم.
-اون روزگار چه طور می گذره؟
-می خواستی چه طور باشه؟خودشو غرق کار کرده.می گه تنها سرگرمیه که خسته ش نمی کنه.
-طفلک مسعود،اون بنده خدام هیچی از زندگیش نفهمید.چند وقت پیش شهلا رو تو خیابون دیدم.انگار دوباره حامله
ست.
-جدی؟!
-آره،زبونی با خودش تعرف می کرد که حالا زود بود،نخواسته شده و از این حرفا،ولی معلوم بود خوشحاله.کبکش
خروس می خوند.
-شهلا همیشه با خودش از این تعارفا داره...از عمه اینا چیزی نگفت؟
-می گفت همه خوبن.انگار عمه همین یکی دو ماه آینده می خواد بره مکه.
-راست می گی؟!
-اره هنوزهیچی نشده داشت می نالید که حالت مکه رفتن خوبه،ولی با این حال و روز من بره و برگرده کی می خواد
جوابگوی رفت و آمد مردم باشه؟
-عجیبه که مسعود چیزی در این مورد نگفته.حتما هنوز کاملا موثق نیست.
-اگر باشه اون بنده خدا وقتی داره با تو تلفنی صحبت می کنه این قدر ذوق زده ست که همه چیز از یادش می ره.
-خانوم این شام حاضر نشد؟همه منتظرن.
حضور سر زدۀ ناصر، منن و فهیمه را غافلگیر کرد.گویا متوجۀ موضوع صحبت ما نشده بود.
-حالا که واسه شام زوده،بیا این ظرف میوه رو ببر پذیرایی کن تا شام.
به این بهانه او را از آشپزخونه بیرون فرستادم و با تردید پرسیدم:
-فهیمه،بین تو رامین مشکلی پیش اومده؟امشب انگار زیاد سر حال نیست؟
-چی بگم والا..اینم از شانس بد منه که شوهرم یه آدم گوش و دهن بین از آب دراومده.دیروز کلی با هم جر و
بحث مون شد.پیله کرده بود که پا شو بریم خونۀ بابا.
-خوب می رفتی،چرا گذاشتی کار به بحث بکشه؟
-آخه تو که خبر نداری وقتی می رم اونجا چه خونی به دلم می کنن.از وقتی می رسم همش در مورد حاملگی و
بارداری و بچه و زایمان و این جور چیزا صحبت می کنن تا وقتی خبرم پاشم بیام.تو این چند وقته هر بار رفتم اونجا
برگشتم تا دو روز بعدش ناراحتی اعصاب داشتم.
-تو چرا حرفای اونا رو به خودت می گیری.تو که رفتی دکتر الحمدالله هیچ عیب و ایرادی نداری،پس نگران چی
هستی؟
-اونا می گن رامین رفته همه جور آزمایش داده از همه نظر سالمه،پس چرا شما بچه دار نمی شین؟
-خوب بگو فعلا خواست خدا نیست،تازه مگه شما چند ساله ازدواج کردین؟زن و شوهر سراغ دارم هر دو سالمن با
این حال هفت هشت ده ساله که بچه دار نشدن،یعنی گناه کردن؟