مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#قسمت_هفتاد_یک
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#قسمت_هفتاد_یک

کوچ غریبانه💔

صدای زنگ در با طنین خوشایندی در فضای آپارتمان پیچید.ناصر در را باز کرد.انگار حلال زاده بودند!همسایۀ رو به
رویی بود.ناصر به گرمی مشغول احوالپرسی شد.او معمولا در برخورد با جنس مخالف همیشه مهربان و خوش
برخورد بود.
-به به،دست شما درد نکنه،چرا زحمت کشیدین.حالا بفرمایید تو...مانی جان.
به جمع شان اضافه شدم.داشتم سلام می کردم که ناصر گفت:
-مانی ایشون خانوم آقا مصطفی هستن...زحمت کشیدن شربت آوردن.
بعد از احوالپرسی و خوش وبشی با خانوم جوانی که چادر نازکی به سر انداخته بود،چشمم به پارچ و لیوان های درون
سینی افتاد.
-دست شما درد نکنه،چرا زحمت کشیدین؟
-اختیار دارین قابل شما رو نداره.گفتم هوا یه کم گرمه شربت بیارم بخورید خنک شید.
-خیلی ممنون،حالا چرا تشریف نمی یارید تو؟
-نه امروز مزاحم نمی شم.می دونم اسباب کشی کردین خسته این.انشاالله جا بیفتین مزاحم تون می شیم.
به نظر زن خوش برخورد و لوندی می آمد.آرایش کمرنگش به صورتش جلوۀ بیشتری داده بود.گرچه چادر به سر
داشت،اما موهای بلوند شده اش از جلو کاملا پیدا بود و از زیر چادر،لباس خنک و بدن نمایش به راحتی دیده می
شد.
خوشحال می شیم زیارت تون کنیم.بازم دست تون بابت شربت درد نکنه.سلام ما رو به آقا مصطفی برسونید.
با رفتن اوناصر اولین لیوان شربت آلبالو را برای خودش پر کرد:
-بهت گفتم آدمای خوبی هستن.دیدی چه قدر با معرفته!عجب شربتی هم درست کرده،بریز بخور خنک شی.لیوان
بعدی را برای خودم پر کردم:
-اینجا کولر نداره؟
-آقا مصطفی به صاحبش گفته.همین امروز فردا میان برامون نصب می کنن.
-ناصر،الان هیچ پول نقدی توی دست و بالت نیست.
-من که هر چی داشتم و نداشتم دادم واسه رهن این خونه،ولی تا چند روز دیگه حقوق می گیرم.حالا واسه چی می
خوای؟
-واسه پیش قسط یه دست مبل.آخه خونه این جوری خیلی خالیه،آدم روش نمی شه مهمون دعوت کنه.
نگاهی به قسمت پذیرایی انداخت:
-بدم نمی گی،اما الان که دست و بالم خالیه.قراه به زودی یه وام بگیرم.حقیقتش می خواستم یه پیکان مدل پایین گیر
بیارم زیر پام باشه،ولی حالا اگه فکر می کنی این لازم تره،اول یه مقدار وسایل خونه می گیریم.اما یه چیزی بگم،با
این وامی که می گیرم حقوق مون نصف می شه ها،باید خیلی کج دار و مریض سر کنی.
-خودت می دونی که من آدم ولخرجی نیستم،پس نیازی به سفارش نیست،اما اگه دیدیم از پس خرج و مخارج
زندگی بر نمی آییم منم کار پیدا می کنم.
-تو کار کنی؟!چه کاری ازت بر میاد؟
-پوزخند نزن،وقتی کار پیدا کردم بهت می گم چه کاری ازم بر میاد.
-حالا گیریم کار گیر آوردی،سحرو می خوای چی کار کنی؟
-واسه اونم یه فکری می کنم.مگه بقیۀ خانومای کارمند چی کار می کنن؟
-باشه،حالا فعلا برو لیست وسایلو بنویس.اگه تونستی کار پیدا کنی منم حرفی ندارم.به شرط این که کار کردنت مانع
آسایش من و سحر نشه.
ظاهرا صحبت مرا شوخی گرفته بود،چون جمله اش با لبخندی تمسخرآمیز همراه بود.
دو ماه بعد وقتی با تلاش و پیگیری مسعود،شغلی در یک شرکت معتبر گیر آوردم،مخالفتش را به روی خود
نیاورد،فقط با لحنی بی اعتنا گفت:
-امیدوارم درآمدش اون قدر باشه که مجبور نشیم یه مقدار روش بذاریم بدیم مهد که از سحر نگهداری کنن.
***

خوشبختانه شروع کار در شرکت(رعد)برای من باغ خوش شانسی همراه بود.بعد از ثبت نام سحر در مهد کودکی
درهمان نزدیکی محل زندگی مان،حدود نیمی از حقوق من صرف نگهداری از او می شد این بهانه ای به دست ناصر
داده بود که در هر فرصتی مرا دست بیندازد و کار کردنم را به تمسخر بگیرد،ولی یکی دو ماه بعد به خاطر سود فوق
العادۀ شرکت در فروش قطعات یدکی و وسایل برقی،به سفارش آقای کسایی،رئیس شرکت،مبلغ قابل توجهی به
حقوق کلِ کارکنان شرکت اضافه شد و این امتیاز فرصتی داد که علاوه بر کمک در هزینه های منزل،مقداری از
درآمدم را به حالت سپرده در بانک پس انداز کنم.