مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#قسمت_هفتاد_پنجم
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#قسمت_هفتاد_پنجم

کوچ غریبانه💔

از شنیدن جریان سعیده و این که بالاخره تکلیف او هم به زودی مشخص می شد خوشحال بودم.بشقاب ها را به
دستش دادم:
-بیا عروس خانوم،تو هم اینا رو ببر.
پشت چشمی برایم نازک کرد:
-اووه...حالا کو تا عروسی!
فهیمه سری برایش جنبالند:
-اگه تویی که تا آخر همین امسال کار تمومه.

***زمان چه به سرعت می گذشت!همچون سواری که بی وقفه و به تاخت می رفت و در این مسیر خاطرات تلخ و
شیرین را به جا می گذاشت.
خاطرۀ شیرین به حرف آمدن سحر و اولین کلماتی که به زبان آورد،خاطرۀ تلخ سقط جنین پنج ماهۀ فهیمه،خاطرۀ
شیرین ازدواج سعیده و امید،خاطرۀ تلخ تصادف و مرگ ناگهانی علی آقا شوهر خاله ام.خاطرۀ به یادماندنی عروسی
جنجال برانگیز نسرین و این که همان شب مشخص شد داماد زن و بچه دار است و خاطرات تلخ و شیرین
دیگر.روبه روی آینۀ میز ارایش نشسته بودم و به تصویر خود در آینه نگاه می کردم.با گذشت این چند سال چهره
ام پیر نه ولی کمی جاافتاده شده بود و بهتر از سابق به نظر می رسید.داشتم مدل موی تازه ام را حالتی جوان تر به
قیافه ام داده بود تماشا می کردم که صدای ناصر را از توی راهرو شنیدم.
-مانی یه مقدار پول داری به من بدی؟
-پول واسه چی می خوای؟
-می خوام برم یه کم واسه خونه خرید کنم.این حقوقم اینقدر بی برکته که وسط برج نشده تموم می شه.حالا داری یا
نه؟
-صبر کن برات بیارم.خوشبختانه بیشتر حقوقم به حسابم در بانک ریخته می شد،وگرنه او همیشه بهانه ای برای
گرفتن پول داشت.تعجبم از این بود که چرا این اواخر حقوق به آخر برج نمی رسید!این همان پولی بود که تا چند
ماه قبل کفاف مخارج زندگی ما را تمام و کمال می کرد!
پول را گرفت،شمرد،تا زد و درون جیبش گذاشت و همان طور که به راه می افتاد گفت:
-راستی امشب دوره خونۀ مصطفی افتاده.قراره (دبرنا) بازی کنیم.یادت باشه یه مقدار با پول خودت بیار اگه باختم
آبرومون نره.
-تو اگه دوشت داشتی برو،من حوصله ندارم،نمی یام.
اخمش را درهم کشید:
-واسه چی نمی یای؟چه مرگته؟باز می خوای عنق بازی درآری؟
-برو ناصر،نذار دهنم بازشه.من مثل اون آقا مصطفی بیچاره نیستم که وقتی سرش توی کارت شمارعه هاست نمی
دونه دور و برش چه خبره...برو نذار پته اتو بیشتر از این رو آب بریزم.
دو قدم بلند به طرفم برداشت و تا بیایم به خودم بجنبم سیلی محکمی به صورتم نواخت.
-تو غلط می کنی پتۀ کسی رو بریزی رو آب،سگ کی باشی؟
به این سیلی ها عادت کرده بودم.بار اولم نبود.دیگر چندان برایم درد نداشت.درد اصلی را در قلبم حس می کردم
وقتی می دیدم او این قدر بی شرم و حیاست که گناهش را کتمان می کند و به روی خود نمی آورد.که در مقابل
چشمان من چه طور با زن همسایه نظر بازی و علم واشاره می کند.
حضور سحر که تازه از خواب بعداظهر بیدار شده بود و میان راهرو به حالت کنجکاو به من و ناصر نگاه می کرد مرا
از ادامۀ مشاجره منصرف کرد.در حالی که به طرف او می رفتم نگاهی به ناصر انداختم:
-من دیگه هیچ جا با تو نمی یام.بعد از این برو هر غلطی دلت می خواد بکن.چشمی که نبینه،دلی هم نمی سوزه.
این بگو مگو یک هفته قهر به دنبال داشت.هر دو از هم زبان گرفته بودیم و ترجیح می دادیم کاری به کار هم
نداشته باشیم؛گرچه او ظاهرا با کیف پول من کار داشت و در کمال تعجب می دیدم که هر روز مبلغی از آن کم می
شود.
صبح با عجله سرگرم روبراه کردن سحر بودم.باید برای رفتن به آمادگی حاضر می شد.ساندویچ کره و مربا را درون
کیفش گذاشتم و لباس هایش را عوض کردم.ناصر هنوز د رجایش خوابیده بود و به روی خود نمی اورد که باید به
اداره برود.خود را جوری نشان می داد انگار سرما خورده و کسالت دراد.باورم نمی شد در نیمه های مهرماه واقعا
مبتلا به سرماخوردگی شده باشد.به هر حال بی توجه به او دست سحر را گرفتم،کیفش را همراه با کیف دستی خودم
برداشتم و با شتاب راه افتادم.اگر بموقه به اتوبوس نمی رسیدم دیرم می شد.فاصلۀ بین منزل تا مدرسۀسحر را با
قدم های بلند طی کردم. موقع خداحافظی همراه با چند بوسۀ آبدار گفتم:
-ظهر که بر می گردی...
میان حرفم پرید:
-برم پیش خانوم حسینی تا شما بیایین.
-آفرین دختر گلم مواظب خودت باش
#قسمت_‌هفتاد_پنجم
#ازدواج_صوری


همین جوری داشتم گریه میکردم
که صدای تلفن بلندشد
باصدای تلفن بلند شدم
رفتم سمت تلفن

-بله

سلام خانمی
پریا صادق فدات بشه
گریه کردی؟

-خوب چیکار کنم از خواب بیدار شدم دیدم نیستی
دلم گرفت

الان کجایی عزیزم؟

صادق:فرودگاهم
داریم میریم
رسیدم بهت زنگ میزنم مراقب خودت باش


صادق:چشم
یاعلی

صادق تا رسید زنگ زد

مادر و مادرجون هردوشون حواسشون به من بود

صادقم سعی میکرد هرروز زنگ بزنه

یه هفته از رفتنش گذشته بود
ومن شبیه مرده قبرستون بودم

داشتم حاضر میشدم برم دعای کمیل که تلفن زنگ خورد

یعنی میشه صادق باشه

-الو

&&الوسلام خانمم
خوبی؟
-😍😍😍صادق تویی ؟؟حالت خوبه؟
پریا بانو زنگ زدم خداحافظی کنم

-😳یعنی چی؟

&&چندساعت دیگه قرار بزنیم به دل حرمله

بدی دیدی حلال کن

اشکام مثل بارون از چشمام میومد
صدام میلرزدتمام تنم یخ شد 😭

صادق چنددفعه صدام زد
با صدایی که میلرزیدگفتم
-حلالی اقایی😭
دوست دارم

&&من دوست دارم
خداحافظ
وقتی قطع شد گوشی رو محکم چسبوندم به قفسه سینم باصدای بلند گریه میکردم و بی بی زینب رو صدامیزدم😭😭😭
#یا_زینب😓