مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#قسمت_نود
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من🙂

#قسمت_نود_و_پنج

_مامان؟نمیخواین چیزی بگین؟
مامانم سکوت کرده بود و از خجالت سرش رو پایین انداخته بود.
_مامان جون من شما رو مثل مامان خودم دوست دارم باور کنین.
بعد لبخندی بهش زد که خودم کیف کردم.
خوشحال بودم که همچین همسر خانوم و مهربونی دارم. به وجودش افتخار میکردم و بهش می بالیدم.
_من..من شرمندتم عروس گلم. خیلی حرفا پشت سرت زدم و مطمئنا خیلی چیزا شنیدی برای همین..پشیمونم.
زهرا دست مامان رو فشار داد و گفت:دشمنتون شرمنده مامان جون. من از شما کینه ای به دل ندارم فقط دلم میخواست تو این شب قشنگ هیچکس با کسی دعوا و خصومت نداشته باشه.
خلاصه روبوسی کردن و آشتی کردن.
همه با خوشحالی رفتن سراغ کادو ها و زهرا هم اعلام کرد کادوها رو.
بعد باز کردن تموم کادو ها، زهرا گفت:اولا ممنونم از همه شما که قدم رنجه کردین و اومدین تو جشنمون شریک باشین.
دوما خواستم بگم که من از زندگیم خیلی راضیم و افتخار میکنم به داشتن همچین خانواده خوب و صمیمی.. فقط الان، اینجا جای خواهرم..محدثه جون خالیه.
دلم خیلی براش تنگ شده و دوست داشتم اونم پیش ما بود.
یک قولیم که پیش خودم به خدا دادم این بود که از دخترش به نحو احسن مراقبت کنم و نزارم آب تو دلش تکون بخوره.
همه شروع کردند به دست زدن و من و زهرا رفتیم تو آشپزخونه برای تقسیم کیک ها.
_زهرا؟
برگشت سمتم و گفت:جانم؟
نگاهش رو به جون میخریدم. محو صورت و نگاهش بودم که گفت:جان؟؟؟
_زهرا من.. به داشتنت افتخار میکنم.
لبخندی به روم پاشید و گفت:حالا یه سوپرایزم دارم برات که بیشتر افتخار کنی بهم.
با ذوق گفتم:چی؟چی؟
سرشو پایین انداخت و گفت:تو به زودی پدر میشی..
هنگ کردم.. باورش برام سخت بود که زهرا باردار باشه.
از خوشحالی زبونم بند اومده بود و قادر به حرف زدن نبودم.
_چی؟؟ زهرا؟؟تو؟؟
_نه عزیزم ما.. ما داریم بچه دار میشیم.
از ذوق چشمام پر اشک شد و ته دلم خدا رو شکر کردم.
دستش رو گرفتم و فشار دادم.
_حالا فهمیدم دلیل اون تکرار خوابی که میدیدم چیه؟
_کدوم خواب؟
_من خواب میدیدم که تو یک باغ بزرگیم و یک خانم نورانی نوزاد کوچیکی رو بهم میده و از اون طرف مردی سوار بر اسب میاد جلوم و منم از خواب میپرم.
_خب؟
_اون خانمه حضرت زهراست و اون بچه محدثه من..اون مرد اسب سوار هم حضرت اباالفضل.
محدثه رو حضرت فاطمه بهم دادن منم اسم این بچه ای که تو راهه رو میزارم فاطمه.
حضرت اباالفضل هم که زندگیمو نجات داد از بلایی که ممکن بود سرم بیاد.
دلم آروم گرفت وقتی زهرا آروم سرشو گذاشت رو سینه ام و گفت:خیلی خوشحالم از اینکه دارمت اباالفضل.
منم بالبخند روی موهاشو بوسیدم و گفتم:منم بهت افتخار میکنم خانوم خونه ام. دوست دارم عزیزم...

دوستـت دارم را😍
بایــد هر از گاهـــی
آرام گفـــت😌
تا
صدای عشق
شنیده شـــود🙃❤️

#پایان


#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید💓
‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من🦋💙

#قسمت_نود_و_چهار


"اباالفضل"

برگشتن به مشهد همانا و گرفتن دل من همانا.
خیلی خیلی دلتنگ صحن و سرای آقا بودم و همش تو فکر این بودم که بریم مشهد زندگی کنیم.

اما کار و زندگیم اینجا بود. کاش میشد...
خلاصه شروع کردم به کار و خیلی مصرانه و هدف دار کار میکردم تا زندگی خوبی رو برای همسر و دخترم درست کنم.
نمیخواستم کمبودی رو حس کنن از زندگی با من.
از هر لحاظی کمبوداشون رو برطرف میکردم‌.
هم مالی هم عاطفی..
اسم تازه و زندگی تازه داشتم و خوشحال هم بودم.

خداروشکر میکردم اینهمه دوسم داشته و بهم نگاه کرده که شدم یک بنده مسلمون و شیعه خودش.
زهرا هم روز به روز خانم تر و مهربون تر میشد.

محدثه یک سالش شده بود و فرداشب تولدش بود.
زهرا گفت همه رو دعوت کنم میخواد جشن بگیره منم اطاعت کردم.
رفتیم کیک و بادکنک و تم صورتی خریدیم براش با کلاه رنگی.
برای هدیه جشن تولدش هم پلاک ون یکاد قشنگی گرفتیم و رفتیم خونه.

مهمون هامون رو دعوت کردیم و صبح زود زهرا شروع کرد به تزئینات خونه.
منم تا عصر رفتم سرکار و با عصر با خریدایی که خانمم سفارش داده بود برگشتم خونه.
مهمونا کم کم اومدن و زهرا چون به همه محرم بود دیگه چادر نپوشید و به جاش لباس صورتی خیلی قشنگی تنش کرد که مثل فرشته ها کرده بودش.

تن محدثه هم مثل لباس خودش کرده بود و نشوندش نقل مجلس.
مامانم هنوز با محدثه سرسنگین بود و من خیلی از این بابت ناراحت بودم.
همه مهمونا که اومدن جشن رو شروع کردیم.
محدثه کلی ذوق میکرد و دستاش رو بهم میزد. زهرا بعد از فوت کردن شمع ها توسژط من و خودش، ایستاد و گفت:این جشن هم یک دورهمی ساده است هم تولد محدثه جان هم اگه خدا بخواد آشتی کنونه.
بعد رفت سمت مامانم و گفت:عمه جون من نمیدونم شما چرا با من سرسنگینین و محل نمیدین. من بدی به شما نکردم اگرم کردم عذر میخوام ازتون.
من و اباالفضل میخوایم یک عمر با هم زندگی کنیم پس میخوام با من خوب باشین و مثل دختر خودتون بدونین منو‌.
نشست کنارش و دستشو گرفت بوسید.
مامانم تعجب کرد و من از ته دلم به همسرم افتخار کردم.
_شما هم مثل مامان خودم. هیچ فرقی ندارین برام




#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃💚
بامــــاهمـــراه باشــید🌹♥️
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من✌️🏻💕

#قسمت_نود_و_سه


_چشم خانومه گلم
کارن که رفت منم رفتم نشستم سره میز
_خب خانومه خودم چطوره؟؟
_من عالیم تاوقتی همسره عزیزم خوب باشه

دخترم چطوره؟؟

سریع صبحانمو خوردم تا محدثه رو از کارن بگیرم که راحت صبحونه بخوره
داشتم با دخترم بازی میکردم که کارن گفت:
_زهرا جان
_جانه دلم
_امروز میای بریم ثبت احوال‌؟
_برای چی؟
_میخوام اسممو به اباالفصل تغیر بدم
_واقعا اره چرا که نیام حتما میام
_خب پس برو اماده شو منم محدثه رو اماده میکنم
رفتیم ثبت احوال و اسمه کارن رو تغیر دادیم ازش پرسیدم دلیل اینکه اباالفضل گذاشته چیه اونم اتفاقاتی که براش افتاده بودو برام تعریف کرد

لحظه به لحظه ای که با اباالفضل برام میگذره لذت بخشه دوست نداشتم این لحظات هیچ وقت تموم شه تو این پنج روزی که مشهد بودیم هروز با اباالفضل میرفتیم حرم خیلی خوشحال بودم که همسرم دقیقا همون همسر ایده عال منه پیش امام رضا یه عالمه دعا کردم این زندگی خوبمون همیشگی باشه
روز اخری بود که مشهد بودیم با محدثه تو صحن رضوی نشسته بودیم من داشتم زیارت عاشورا میخوندم محدثه ام با خودش بازی میکرد هر کلمه از زیارت عاشورا رو که میخوندم اشکام سرازیر میشد اصلا دوست نداشتم اینجا رو ترک کنم دل کندن از امام رضا برام خیلی سخت بود زیارت عاشورام تموم شد که از دور دیدم اباالفضل داره میاد پیش ما از چشم های اباالفضل معلوم بود کلی گریه کرده
_قبول باشه اقا
_قبول حق خانمی
_بریم زهراجان؟‌
_باشه بریم
قبل از بیرون رفتن برگشتم و به حرم نگاه کردم تمام دعاهامو دوباره مرور کردم و از اقا امام رضا خداحافظی کردم اباالفضل دستمو گرفت و با هم از حرم خارج شدیم‌

#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده_جایز_میباشد🐝🙂
بامــــاهمـــراه باشــید🌹🎡
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من🐝🌈

#قسمت_نود_و_دو

مسلمون شدن کارن خیلی خوب و خوشحال کننده بود برام. خیلی خوشحال بودم که خدا دعوتش کرده و به جمع ما پیوسته.
خیلی خوشحال بودم که مرد زندگیم، واقعا مرده و دوسم داره.
با هم یک زیارت درست حسابی کردیم و رفتیم هتل.
خیلی اصرار داشت بریم رستوران شام بخوریم اما گفتم میخوام به مناسبت تولدت شام درست کنم.
یک کیک کوچیک گرفتم و رفتیم خونه یک جشن دونفره گرفتیم.
کلی دور هم خوش گذروندیم و شام هم قرمه سبزی درست کردم که خوردیم.
شب هر سه نفر پیش هم خوابیدیم .
صبح موقع نماز هر دو با هم قامت بستیم و من برای اولین بار کنار مرد زندگیم نماز خوندم.
صبح هم با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم.
_بله؟
_کوفت و بله. کدوم گوری تو؟
_سلام علیکم آتنا خانم عصبانی. چطوری؟
_سلامت بخوره تو سرت. بدون حبر پاشدی رفتی مشهد. ایشالله که کوفتت بشه.
بلند بلند خندیدم که یکهو کارن بیدار شد.
_چه خبره زهرا جان اول صبحی؟
خندیدم و گفتم:هیچی عزیزم بخواب تو. آتنا دیوونه است.
رفتم بیرون تا باهاش راحت حرف بزنم.
_چته تو شوهرمو بیدار کردی؟!
_به منچه تو خندتو کنترل کن.
_چشم خانم. حالا خوب هستین؟
_نخیر دلم میخواد خفه ات کنم چرا نگفتی من و علیرضا هم بیایم باهاتون؟
_چون این اولین سفر متاهلیمونه و خیلی خاصه.
_ایش دختره لوس. خیلخب خسیس مزاحم نمیشم.
_مراحمی عشقم. دیگه چه خبر؟
_به من نگو عشقم. عشقت کارن جونته.
_آتنا کارن مسلمون شد..دیشب تو حرم.
لحظه ای سکوت کرد.
_الو آتی؟
_مسلمون شد؟ مگه نبود موقعی که باهات ازدواج کرد؟مگه شرط نذاشتی؟
_نه نشده بود. موقعی که من تو بیمارستان بودم نذر کرده بود اگر خوب بشم مسلمون و شیعه بشه که شد.
_وای چه عالی بهش تبریک بگو عزیزم.
_حتما آتی جون. شما هم سلام به اقاتون و خانوادت برسون.
_چشم حتما بزرگیتو میرسونم گلی. برو بهت خوش بگذره التماس دعای مخصوص. محدثه رو ببوس از طرفم عزیزم
_حتما چشم. فعلا خداحافظ.
_خدانگهدار دوست جونم.
تلفن رو که قطع کردم دیدم کارن اومده بیرون و محدثه هم گیج تو بغلشه.
خنده ام گرفت هر دوتاشون خنده دار و بامزه شده بودن.
_چرا گیج میزنین جفتتون؟
کارن سرشو خاروند و گفت:هـــوم؟
بازم خندیدم که گفت:از دست شما خانم پر سر و صدا. کله صبحی ما رو بیدار کردی. دخملمم بیدار شد.
_برین دست و صورتتون رو بشورین بیاین صبحانه.



#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🤍

❤️ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من😍💛

#قسمت_نود_و_یک

ساعت۶ونیم صبح بود که اول محدثه رو حاضر کردم و بعدش کارن رو بیدار کردم.
_کارن جان؟ عزیزم بیدار شو ساعت یک ربع هفته‌.
آروم چشماشو باز کرد و لبخند زد.
_خوشا آن صبحی که چشمم در چشمانت باز شود.
با ناز خندیدم و گفتم:سر صبحی شاعرم شدیا. پاشو دیر شد آقا.
دستشو گذاشت رو چشمش و گفت:چشم بانو.
رفتم مسواک و خمیر دندون و شامپو هم برداشتم و گذاشتم تو چمدونا.
همه وسایلمون شد دو تا چمدون و یک ساک دستی کوچیک.
حاضر که شدیم چراغای خونه رو خاموش کردم و همراه کارن و دخترم از خونه رفتیم بیرون.
تا فرودگاه با ماشین رفتیم و ماشین رو تو پارکینگش پارک کردیم.
پروازمون بدون تاخیر پرید و منم با ذوق فقط لحظه شماری میکردم برای رسیدن به مشهد.
دل تو دلم نبود که حرم آقا رو ببینم. خیلی خیلی خوشحال بودم و این حال خوبم رو مدیون کارن بودم.
وقتی هواپیما نشست اولین نفرایی بودیم که پیاده شدیم و با تاکسی خودمون رو به هتل رسوندیم.
_کارن بریم حرم.
_بزار خستگیمونو در کنیم خانمی. شب میریم کار دارم.
رو حرفش حرف نزدم و تا شب با دل بی قرارم سر کردم.
ساعت۸بود که سه نفری پای پیاده راه افتادیم سمت حرم.
گنبد آقا که به چشمم خورد اشک تو چشمام جمع شد و بغض گلومو گرفت.
وارد حرم که شدیم اشکهام بی هوا جاری شد رو گونه هام.
دستمو به نشونه ادب رو سینه ام گذاشتم و با چشمای تر زل زدم به ضریح طلایی آقا.
زیر لب زمزمه کردم:السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا. السلام علیک یا غریب الغربا یا معین الضعفا و الفقرا.. یا امام رضا قربونت برم که طلبیدی بیایم حرمت. از ته ته قلبم خوشحالم. ممنونم که منو برگردوندی به زندگی و یک عمر دوباره بهم دادی. پیش تو و خدا حسابی شرمنده و خجالت زده ام.
سلام که دادم برگشتم سمت کارن دیدم صورت اونم خیسه.
رفتیم جلوتر و تو صحن جمهوری وقتی نشستیم، کارن رفت یک روحانی آورد و نشستن کنارمون.
_سلام خواهر.
_سلام حاج آقا. خوب هستین؟
_ممنونم شکر خدا.
محدثه رو پام خوابش برده بود. با تعجب کارن رو نگاه کردم و گفتم:برای چی ایشون رو آوردی؟
دستشو گذاشت رو بینیش ‌ گفت:هیس الان میفهمی‌.
_حاج آقا شروع کنین.
_آقا کارن مطمئنی؟
_بله.
_تحقیقاتو کردی؟
_بله حاج آقا یک ذره هم شک ندارم.
حاج آقا دو زانو نشست و گفت:بسیار خب. اعوذ باالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. هرچی که من میگم تکرار کنین لطفا.
مات و مبهوت نگاهشون میکردم. صحنه قشنگی بود. کارن دوزانو نشسته بود رو به ضریح و دست گذاشته بود رو سینه اش‌.
_الله اکبر
اشهد ان لا الٰه الا الله
اشهد ان محمدً رسول الله
اشهد ان علیاً ولی الله
اشهد ان علیاً حجة الله

کارن دستشو بالا برد و تکرار کرد همشو.
حاج آقا لبخندی زد و گفت:مبارکه کارن جان. مسلمون شدنت مبارک
بعد بهم دست دادن.‌ حاج آقا که رفت، برگشت طرفم و با چشمای خیس از اشکش گفت:تبریک نمیگی خانمی؟
دستشو گرفتم و با خوشحالی و اشک گفتم:مبارکه عزیزم.. تولد دوباره ات مبارک
عشقم تو شب تولدش مسلمون شده بود.
شبی که انگار تازه متولد شده بود و من چقدر از این بابت راضی و خوشحال بودم.
خدایا شکرت...


#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🦄💜
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من🥀

#قسمت_نود

چند روزی گذشت و کم کم محدثه به من عادت کرد.یک شب که یک لباس قشنگ پوشیده بودم و با دخترم ست کرده بودم، کارن اومد خونه با دست پر.
_بیا خانم برات سورپرایز دارم.
با ذوق رفتم سمتش و گفتم:چی؟چی؟
_اول چایی..
با ناز، محدثه رو دادم بغلش و گفتم:چشم آقا.
رفتم دو تا فنجون چای ریختم با بیسکوییت و آب نبات گل محمدی بردم برای آقامون.
_بفرمایین همسری.
نشستم کنارش که دستش دور کمرم حلقه شد.
_ممنون خانمم. خب خدمتت عرض شود که چمدون ببند میخوایم بریم مسافرت.
با ذوق از جا پریدم و گفتم:وای آخ جون کجاااا؟
لبخندی گوشه لبش نشست و گفت:زیارت آقا. میریم مشهد من قول دادم اگه خوب شب نذرمو ادا کنم خانمی.
شوکه شده بودم. من همیشه آرزوی دیدن صحن و سرای حرم آقا رو داشتم حالا قراره با همسرم و دخترم عازم مشهد بشیم.
پریدم بغلش و گونشو بوسیدم.
_وای ممنون آقایی. خیلی خوشحالم کردی نمیدونم چجوری تشکر کنم.
_لازم به تشکر نیست عزیزم همینکه تو زندگیمی کافیه. بودنت برام یه دنیا ارزش داره.
خیلی خوشحال بودم. زندگیم طبق روالم بود و این خوشحالم میکرد.
محدثه رو بغل کردم و با خوشحالی چرخوندمش دور خودم.
_عاشقتونم عشقای من.
کارن هم گفت:ما هم عاشقتیم خانومی.
شب خیلی خوبی بود. با خوشحالی و خنده و شوخی گذشت و صبح روز بعدش، بعد از رفتن کارن شروع کردم به جمع کردن چمدون.
پروازمون فردا صبح ساعت۸بود.
به مامان و مادرجون زنگ زدم خبر دادم. کلی خوشحال شدن. اما عمه مثل همیشه خودشو پنهون کرد و باهام حرف نزد.
منم با خودم گفتم عیب نداره شب میریم دیدنشون.
شب کارن اومد و راهیش کردم بریم به مامانش سر بزنیم. خودش اصلا دوست نداشت اما راضیش کردم بالاخره.
عمه برخورد خوبی باهامون نداشت اما اومد پیشمون نشست و از اول تا آخر جز چند تا کلمه معمولی حرفی نزد.
آخرم موقع رفتن فقط گفت سفرتون بی خطر.
ما هم تشکر کردیم و رفتیم.
شب زود خوابیدیم تا صبح موقع رفتن کسل نباشیم.
میدونستم کارن هنوز مسلمون نشده برای همین واسه نماز بیدارش نکردم و خودم به تنهایی نماز خوندم.
تو نماز کلی از خدا تشکر کردم بخاطر اینکه سلامتیم رو دوباره به دست آوردم و دعا کردم تا کارن هم به زودی زود به راه راست برگرده.


#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#قسمت_نود_وهشتم

کوچ غریبانه💔

-ای بابا،اگه بخوای خودتو مقید این حرفا کنی هیچ وقت از زندگیت لذت نمی بری.
-می دونم...من از اون دسته آدمام که به این دنیا اومدن فقط غم و غصه هاشو به دوش بکشن.
صدای زنگ تلفن مانع از ادامۀ صحبت شد.گوشی را بی حوصله برداشتم.
-الو...شرکت رعد بفرمایید؟
-سلام...چه طوری خانوم بهرام خانی؟
-خوبم آقای پارسا...به لطف احوالپرسی شما.
-خوبه که هر چقدرمی گذره صمیمیت ما این قدر زیاد می شه،نیست؟
-چه خوبه که تو همیشه دست پیشو می گیری،این به نظرم جالب تره!
-من اگه اون جوری خطابت کردم واسه این بود که یادت بیارم تو الان همون مانی سابقی؛بدون هیچ قید و بندی،اما
انگار خودت نمی خوای این واقعیتو قبول کنی!
-از تو چه پنهون،اگه ممکن بود،حاضر بودم نصف عمرمو بدم برگردم به وضعیت هفت،هشت سال پیش،ولی هر دوی
ما می دونیم که این محاله.
-چرا؟مگه الان وضعیت چه فرقی کرده؟جز اینکه تو خیلی حساس و زود رنج شدی!
-اگه جای من بودی می فهمیدی اوضاع چه فرقی کرده.تازه همون حساسیت و زود رنجی هم از تاثیرات همین تغییر
و تحولاست.
-من میگم اگه آدم بخواد می تونه همه چیزو از نو بسازه،کافیه اراده کنه.
-نمی دونم،شاید حق با تو باشه.شاید من وا دادم که به نظرم این یه آرزوی محاله...عمه حالش چه طوره؟
-خوبه و دلش واسه تو تنگ شده؛عین من.امروز سفارش کرد باهات تماس بگیرم و برای امشب دعوتت کنم.
-دستش درد نکنه،خبر خاصیه؟
-نه فقط همه هستن،عزیز گفت تو هم باید باشی.
-بازم به معرفت عمه،بقیه که منو فراموش کردن.
-دست شما درد نکنه،دست من که از اولش نمک نداشت؛اشکال نداره.
-اینو بذار به حساب تلافی،آخه خیلی بهم برخورد که اونجوری صدام کردی...راستی هنوز فرصتی پیش نیومده که
بابت سحر ازت تشکر کنم.توی اون یه هفته که پیش تو بود خیلی بهش خوش گذشته بود؛واقعا ممنونم.اصلا دلم نمی
خواست توی اون مراسم باشه و بقیه به چشم دلسوزی نگاهش کنن.زجری که خودم توی اون چند روز از دست نگاه
مردم کشیدم به اندازۀ کافی ناراحت کننده بود.
-از دایی شنیدم دوباره رفتی پیش دکتر،نگرانت شدم.الان حالت چه طوره؟
-خیلی بهترم؛لااقل از چند وقت پیش.دوران بدی بود.
-می دونم.خدا رحمتش کنه،بودنش یه جور تو رو اذیت می کرد،رفتنش یه جور دیگه.
-واقعا.
-خوب ولش کن بهتره دیگه فراموشش کنیم.واسه امشب بیام دنبالت؟
-زحمت نکش خودم میام.سلام گرم منو به عمه برسون بگو دلم واسش یه ذره شده.
-فقط واسه اون؟
-چون دانی و پرسی سوالت خطاست.
-تو هم که فقط بلدی جوابای سر بالا به آدم بدی.
-ای بی ذوق،طبع لطیفت کجا رفته؟
-بعد از چند سال انتظار،لطفشو از دست داده.
-پس نگو هیچی عوض نشوده.در ضمن،اگه خواستی چیزی رو از نو بسازی یادت نره قبل از همه لطافت طبعت رو
ترمیم کن،چون من عاشق اون طبع شاعرانتم.در جواب این را خواند.
دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم
این که می گویند آن خوشتر ز حسن یار ما این دارد و آن نیز هم
چون سرآمد دولت شب های وصل بگذرد ایام هجران نیز هم
محتسب داند که حافظ عاشق است وآصف ملک سلیمان نیز هم
ساکت شد.انگار منتظر بود.نوعی وسوسۀ درونی وادارم کرد جوابی به سبک خودش به او بدهم.
در انتظار رویت ما و امیدواری در عشوۀ وصالت ما و خیال و خوابی
مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی
حافظ چه می نهی دل تو در خیال خوبان کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی
-اگر فکر می کنی با این حرفا می تونی منو نا امید کنی کور خوندی،امشب منتظرتم.
***
به نظرم این مهمانی لطف و صفای خاصی داشت.شاید دیدن خنده و شادی و سر به سر گذاشتن ها بعد از آن همه
گریه و زاری و عزاداری این طور به دلم نشسته بود.تمامی سطح ایوان فرش شده بود و مخده های پر نقش و نگار
برای راحتی بیشتر در گوشه گوشه به دیوار تکیه داشت.سطح حیاط تمیز و آب پاشی شده،گل و گیاهان باغچه آب
خورده و با طراوت به نظر می آمدند.با فرو نشستن خورشید،نسیمی که نرم نرمک می وزید،خنکی دلچسبی
داشت.سحر هم از بودن در بین بقیه شادمان شده بود و با بچه ها چنان سرگرم بود که یک لحظه زمین نمی نشست.
عمه پکی به نی پیچ قلیان زد و با نرمی خاصی گفت:
#قسمت_نود_وهفتم

کوچ غریبانه💔

انگار تازه متوجه شد که حال هیچ کدام از آنها خوب نیست و وقتی عکس العملی از هیچ کدام شان ندید،مرا روی
یکی از صندلی های راحتی نشاند و دوباره به بخش برگشت.


*روزهای اول انگار منگ بودم.همۀ حوادث درحالتی بین خواب و بیداری برایم سپری شد.گریه ها،شیون
ها،تشییع جنازه،آدم های سیاه پوش،دسته های گل،بوی حلوا،پچ پچ های در گوشی،قیافه های همدرد،بی اعتنایی ها و
عاقبت دکتر ارسلان که باز برایم آرامبخش تجویز کرد و هشدار داد که نباید به مسائل ناراحت کننده فکر کنم.
ولی مگر ممکن بود؟بخصوص تمام فکر های عذاب آور با تاریک شدن هوا به سراغم می آمد.شب ها خواب
نداشتم.تا وقتی بیدار بودم قیافۀ ناصر که به سختی نفس می کشید از جلوی چشمم محو نمی شد و به محض
خوابیدن،او را به صورت واضح تر می دیدم.همان طور رنجور و ضعیف صدایم می کرد و کمک می خواست.دستش را
می گرفتم که نجاتش بدهم،برعکس او مرا محکم به سمت خود می کشید.داشت در گودال پر از گل فرو می رفت و
می خواست مرا هم با خودش به قعر گودال بکشد که با ترس از خواب بیدار پریدم.
دو سه بار صدای جیغ کوتاهم سحر را از خواب پراند.هر بار وحشت زده در بغلم فرو می رفت و لرزان می پرسید:
-مامان چی شده؟چرا جیغ کشیدی؟
-چیزی نیست عزیزم،خواب بد دیدم.
-می ترسم مامان.
نترس عزیزم،من پیشتم.
با مصرف داروهای آرامبخش،کابوس ها جای خودشان را به خوابی سنگین دادند.این به مراتب بهتر بود،فقط یک
اشکال داشت،دیر بیدار شدن از خواب وبا تاخیر به سر کار رفتن.روزهای اول لیلا غیبت هایم را به نحوی ماست مالی
می کرد،ولی عاقبت آقای کسایی متوجه شد واحضارم کرد:
-خانوم بهرام خانی شما یکی از منضبط ترین کارمندای ما بودین،ولی متاسفانه توی این یکی دو هفتۀ اخیر هر روز
دیر سر کارتون حاضر می شید.
-شرمنده ام،دلیلش مصرف قرص های آرامبخشه.مدتیه که شب ها نمی تونم خوب بخوابم،واسه همین دکتر برام
قرص تجویز کرده.متاسفانه این قرصا خوابمو زیاد کردن.
-مگه باز مشکلی براتون پیش اومده؟
-راستش یک ماه پیش پدر سحر فوت کرد.شما که از همه چیز خبر دارین.هر چند من از زندگی مشترک با اون
خاطرۀ خوشی نداشتم،ولی راضی به مرگش هم نبودم؛بخصوص به طریقی که اون مرد.
-مگه ایشون چه جوری از دنیا رفت؟
-سرطان گرفت و اون قدر درد کشید تا...
-خیلی متاسفم،خدا رحمتشون کنه...حقیقتش من وضعیت شما رو درک می کنم ولی نمی تونم بین شما و بقیۀ کارمندا
تبعیض قائل بشم.منظورمو که درک می کنید؟
-بله قربان،خود منم دوست ندارم توی محیط کار استثنا باشم.از فردا هم تمام سعیمو می کنم که بموقع توی شرکت
حاضر باشم.
-خوشحالم که این قدر خوب همه چیزو درک می کنید.ضمنا اگه بعد از این به مشکل خاصی توی زندگیتون
برخوردین،روی کمک من حساب کنید.اگه واسه شما کاری از دستم بر بیاد خوشحال می شم
-ممنونم آقای رئیس.تا همین الانم شما خیلی به من لطف داشتین.با اجازه تون من دیگه برم سرکارم،امری نیست؟
انگار فهمید مقابل نگاه تیز و موشکافش معذبم که با تکان سر و لحنی نرم مرخصم کرد.
*
من یکی که سر از کار تو در نیاوردم!حالا دیگه چرا ناراحتی؟مگه نمی گفتی آرزوته که شر ناصر از سرت کم
بشه؟خوب شد،حالا نمی خوای از این لاک غمگینی در بیای؟
-دلم می خواد لیلا جون،ولی باور کن دست خودم نیست.بعضی وقتا به خودم می گم،ای کاش قبل از مرگ ناصر ازش
طلاق گرفته بودم.به نظرم اونجوری خیلی بهتر بود.الان با اینکه مرده،ولی انگار سایه ش همه جا کنارمه.انگار هنوز
دست از سرم برنداشته وهیچ وقت بر نمی داره!به قول تو من الان باید احساس آزادی کنم،ولی بدبختانه نمی
کنم.حال کسی رو دارم که هنوز توی قید و بند یه زن شوهر داره؛حتی بیشتر از قبل،چون می دونم حالا نگاه همۀ
دورو بری هام به منه که ببینن بعد از مرگ ناصر چی کار می کنم.
#قسمت_نود_وششم

کوچ غریبانه💔

-اون به قول تو سرگرمی،تودل برو هست یا نیست مبارک صاحبش باشه.خدا رو شکر فکر و ذهن ما این قدر مشغول
هست که چشم مون دنبال ناموس مردم نباشه.
در ادامۀ صحبتش نگاهی به عقب انداخت:
-سحر جان موافقی اول یه بستنی خوشمزه به اتفاق بخوریم بعد بریم پارک؟
-آره عمو جون،من عاشق بستنی ام.
-بریم اول منو برسون بیمارستان،می ترسم دیر بشه.
-نترس دیر نمی شه.تازه به نفع ناصره که تو اول یه چیز خنک بخوری یه کم آروم بشی بعد بری ملاقاتش.با این
قیافۀ اخمو اگه بری بالا سر مریض بنده خدا در جا قبض روح می شه.
حق با او بود.فضای آرام کافه تریا و بستنی میوه ای خوشمزه ای که سفارش داد اعصابم را کمی آرام کرد؛بخصوص
که با قیافه ای سرحال مقابلم نشسته بود و آن قدر سر به سرم گذاشت که عاقبت از خر شیطان پایین آمدم و به
رویش لبخند زدم.
مقابل بیمارستان با عجله پیاده شدم.به سحر گفتم:
-تو نمی یای؟
مستاصل نگاهم کرد،مسعود گفت:
-بچه رو این جور جاها نبری بهتره.قراره با سحر بریم پارک،مگه نه عمو جان؟
-برم مامان؟
-برو ولی عمو رو اذیت نکن.دختر خوبی باش.
-باشه مامان جونم.
از میان دو صندلی به قسمت جلو آمد و کنار مسعود جا گرفت.
-شب چه ساعتی بیام دنبالت؟
-تو زحمت نکش من خودم میام.آخه نمی دونم کارم اینجا چه ساعتی تموم می شه.
-باشه،ولی زیاد دیر نکن.سوار وسیله ای غیر از تاکسی هم نشو.
-باشه،تو هم مواظب خودت و سحر باش.
از راهروها می گذشتم،در بین آنهایی که بیمارستان را ترک می کردند چشمم به یکی دو تا از همکاران ناصر
افتاد.وقتی مردم را در حال خروج دیدم قدم هایم سرعت بیشتری گرفت.الهه به محض دیدنم سراسیمه به پیشوازم
آمد.ظاهر آشفته ای داشت و به پهنای صورت اشک می ریخت.تا رسید دستانم را گرفت و با گریه پرسید:
-امروز کجا بودی مانی؟چرا این قدر دیر اومدی؟
-گرفتار بودم...مگه چی شده؟!
-ناصر داره می میره.از صبح تا حالا چند بار تو اغما رفته،هر دفعه هم که بهوش اومده سراغ تو رو گرفته.
مامان،خاله،آقای نصیری و نسرین به حالت عزادار غمگین و گریان نشسته بودند.سلامی خطاب به همه شان کردم و
از الهه پرسیدم:
-می تونم برم پیشش؟
-فعلا دو تا دکتر و چند تا پرستار بالای سرش هستن،نمی دونم می ذارن تو بری یا نه.ما رو که بیرون کردن.
دلواپس پشت در ایستاده بودم و از دست خودم حرص می خوردم که چرا همین امروز غیبت کرده بودم.شاید نیم
ساعت به حالت انتظار گذشت که عاقبت در باز شد و دو پزشک همراه یکی از پرستارها با قیافه های گرفته بیرون
آمدند.صدای الهه در گلویش خفه شده بود،فقط توانست آهسته بگوید:
-دکتر...
همین لحظه بقیه هم به دور دکتر حلقه زدند.نگاه مرد میانسالی که قیافه ای مهربان داشت به روی الهه لحظه ای ثابت
ماند و بعد سرش را به پایین خم شد.
-متاسفم،ما هر کاری از دست مون بر می اومد کردیم،ولی...
صدای زجۀ خاله را شنیدم که پرسید:
-یعنی ناصرم از دست رفت؟
دیگر معطل نشدم.در را باز کردم و در حالی که می شنیدم پرستار می گفت خانوم داخل نرید. وارد بخش
شدم.اطراف تخت ناصر با پاراوان پوشیده شده بود.با قدم های لرزان به آنجا نزدیک شدم.صدای صحبت آهستۀ دو
پرستار از آن قسمت شنیده می شد.باز هم جلوتر رفتم.نمی دانستم با چه صحنه ای رو به رو می شوم،اما ضربان قلبم
خود به خود بالا رفته بود.عاقبت او را دیدم.جسم نحیفی که ملحفۀ سفیدی تا بالای سرش را پوشانده بود و هیچ
حرکتی نمی کرد.تا قبل از این لحظه هرگز چشمم به مرده ای نیفتاده بود.یک آن انگار جریان برقی به تنم وصل شد
و لرزشی که از ترس ناشی می شد همۀ وجودم را لرزاند. ناصر! اگر یکی از پرستارها متوجه ام نشده بود حتما از
ضعف زمین می خوردم:
-خانوم کی به شما اجازه داد بیایین تو؟بفرماین بیرون.
و چون متوجۀ حالم شد،خودش زیر بغلم را گرفت و تا بیرون بخش همراهی ام کرد و خطاب به بقیه گفت:
-مواظب این خانوم باشید،حالش خوب...
#قسمت_نود_وششم

کوچ غریبانه💔

-منو تا جلوی بیمارستان برسون بعدش هر جا خواستین برین،برین
داشت لبخند می زد:
-شما رو که حتما تا یه بیمارستان می رسونم،چون معلومه حسابی قاطی کردی!
جوابی ندادم و سرگرم تماشای بیرون شدم.این بار گفت:
-خدا به داد برسه از نوع حادثه!
طاقت نیاوردم.
-شوخ طبع شدین،کمال همنشین درتون اثر کرده؟
-کمال که چه عرض کنم،اما هیبتش آره اثر کرده؛چه جورم.نمی بینی از ترس چه طور عبد و عبید شدم؟
با حرص گفتم:
-راست می گن مردا همه شون سر و ته یه کرباسن.منو بگو دلمو خوش کرده بودم که این یکی یه تافتۀ جدا بافته
ست.
متوجۀ عکس العملش نشدم،چون نگاهش نمی کردم،فقط دیدم که به جای هر جوابی رادیوی ماشین را روشن
کرد.خواننده صدای دلنشینی داشت و یکی از تصنیف های معروفش را می خواند.
جلوۀ زندگی را در چشم هم می دیدیم
تا نسیمی می وزید به سوی هم پر می کشیدیم.
و بعد صدای آرام او که با خواننده دم گرفته بود.از خونسردیش خونم به جوش آمد.
-ببین چه قدر خوش خوشانش شده!کم مونده با دمش گردو بشکنه!
متوجه بودم که نگاهش به طرفم برگشت:
-بایدم خوش خوشانم بشه،آخه این اواخر فکر می کردم حوادث زندگی وجود منو تحت الشعاع قرار داده و دیگه از
یاد رفتم،ولی امروز فهمیدم هنوز یه کمی از اون احساس گذشته تو وجود بعضیا باقی مونده.
-این دیگه از اون حرفا بود...به قول معروف عذر بدتر از گناه.
لحنش حالت جدی تری پیدا کرد:
-دروغ می گم؟یه نگاه به خودت بکن.الان چند وقته که سراغی از من نگرفتی؟درست سه هفته پیش بود که توی
بیمارستان دیدمت.از اون وقت تا حالا یه زنگ کوچولو به من زدی؟یا یه توک پا اومدی ببینی من فلک زده در چه
حالم؟تو خبر داریتو این مدت چی به من گذشته؟عین مالیخولیایی ها شدم.از وقتی دیدم چه طور واسه ناصر دل می
سوزونی،چه طوری نگرانش هستی و ازش مواظبت می کنی،صد بار از خودم پرسیدم،نکنه تو این چند سال زندگی
مشترک احساس مانی عوض شده باشه؟نکنه به ناصر دلبسته؟نکنه احساس گذشته رو به من نداشته باشه؟اگه نسبت
به ناصر بی تفاوت بود،چرا با دیدن خیانتش اون جوری از پا دراومد و کارش به بخش اعصاب کشید؟اگه از ناصر
خوشش نمی یاد،چرا به این راحتی اونو بخشید و داره این جوری ازش مراقبت می کنه؟کی مجبورش کرده که هر
روز بره بیمارستان؟
اون راست می گه؟رفتار من دلیلی بر علاقه ست؟یعنی من از ناصر خوشم میاد؟باهجوم این افکار شاید برای قانع
کردن خودم بهتر بود که گفتم:
-من نمی دونم چرا داری این حرفا رو می زنی،چون تو بهتر از همه می دونی توی تمام زندگی من فقط یه مرد وجود
داشت؛مردی که نفهمیدم از کی و چه جوری ولی مالک تمام عیار قلبم شد؛مردی که بهش دلبستم و هنوز که هنوزه
دارم تاوان این دلبستگی و پس می دم...در مورد ناصر هم یه حقیقتایی وجود داره که نمی شه نادیده گرفتشون.این
که اون پدر سحره،این که پنج سال تموم توی یه فضای صد متری مدام چشمم بهش می افتاد و می دونستم که چه
بخوام و چه نخوام شوهرمه و باید بهش عادت کنم و حالا هم وجدانم منو وادار می کنه برم ازش مواظبت کنم.اگر هم
می بینی از رنج کشیدنش ناراحت می شم اینه که من حتی طاقت دیدن مرگ یه گربه رو ندارم،چه برسه یه آدم.اگه
به جای ناصر،خدای نکرده خانوم وکیلی هم به این درد مبتال شده بود و می دونستم که به وجودم نیاز داره هر روز
می اومدم بالای سرش.
زمان کوتاهی طول کشید تا صدایش را دوباره شنیدم:
-نمی دونم،خدا کنه من اشتباه کنم و تمام توجه تو فقط به همین دلیل باشه که می گی.به هر حال بد نیست اون گوشه
و کنار وقتت یه نوبتی هم واسۀ دوستای قدیمی بذاری،جای دوری نمی ره.
-دوستای قدیمی که وقت شون به اندازۀ کافی پر هست.این طور که پیداست خدا واسه شون یه سرگرمی تودل برو
هم مهیا کرده.
#قسمت_نود_وچهارم

کوچ غریبانه💔

انگار مسعود هم تحت تاثیر قرار گرفت.متوجه رنگین شدن قیافه اش شدم.بلافاصله سرش را به زیر انداخت.
مادر لاله که کمی لهجۀ ترکی داشت با خندۀ سرخوشی گفت:
حالا حالا ها مونده که لاله از همه چیز سررشته پیدا کنه.
آهسته به سحر گفتم:
-شربتت رو بخور که زودتر راه بیفتم.
صدای اعتراضش بلند شد:
-مگه نگفتی من پیش عمو مسعود بمونم؟
-نه،امروز می خوام ببرمت بابا رو ببینی.یه روز دیگه بیا پیش عمو.
مسعود متوجۀ ما شد:
-سحرو می خوای کجا ببری؟
بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم:
-باید بریم بیمارستان.
عمه گفت:
-تو که تازه اومدی عمه جون!حالا چه عجله ایه؟
-دلم شور می زنه عمه،بهتره یه سر برم ببینم چه خبره.
متوجۀ پوزخند آرام مسعود و جمله ای که زیر لب ادا کرد شدم:
-خدا شانس بده...
به همان آهستگی گفتم:
-فعلا که داده
مادر لاله پرسید:
-می خواد بره دیدن شوهرش؟
عمه گفت:
-آره،مدتیه تو بیمارستان بستری شده.می گن مریضی بدی گرفته.
-وای خدا به دور...بیچاره،پس واسه همین که دلش شور می زنه...انشاالله خدا شفا بده.
-خیلی ممنون.خوب عمه جون ببخش که این جوری دارم می رم.دلم می خواست بیشتر بمونم،اما باید برم،حالا
انشاالله تو یه فرصت دیگه.
-باشه مادر جون منتظرتم.حتما بیا بهمون سر بزن.
-چشم حتما.راستش تا به حال دلم شور تنهایی شما رو می زد،ولی حالا که می بینم یه همسایۀ خوب و صمیمی نصیب
تون شده دیگه خیالم راحته.
به جای عمه،لاله و مادرش شروع به تعارف کردند:
-خیلی ممنون،شما لطف دارین.آمادۀ حرکت بودم که مسعود تروفرز از جا بلند شد :
-صبر کن لباسمو عوض کنم برسونمت.
-دستت درد نکنه،با تاکسی میریم.
بدون توجه به مخالفت من به طرف اتاقش رفت.بعد از جابجایی محمد و شهلا،مسعود دیگر در زیر زمین زندگی نمی
کردو یکی از دلبازترین اتاق ها را به خودش اختصاص داده بود.
مراسم خداحافظی را با عجله تمام کردم و به راه افتادم.سحر که ظاهرا از تغییر عقیدۀ من دلخور به نظر می رسید
قدم هایش را سست بر می داشت و غر غر کنان گفت:
-حالا این بچه گربه رو چی کار کنم؟
-بذارش تو باغچه.اون باید پیش مادرش باشه،اگه پیش تو باشه می میره.
حیوان را با بی میلی گوشه ای گذاشت و دنبالم راه افتاد.عمه صدا کرد:
-مانی جون وایسا تا مسعود حاضر بشه.
قدم هایم را تندتر کردم:
-نه عمه جون،ما داریم میریم بهش بگین زحمت نکشه.در حیاط را روی هم گذاشتم و شتابان راه افتادم.
هنوز به انتهای کوچه نرسیده بودیم که صدای بوق اتومبیلش را شنیدم.سحر دستم را به عقب کشید:
-مامان عمو مسعوده...داره بوق می زنه.
ناچار به عقب برگشتم و سوار شدم.ظاهرا با وجود سحر چارۀ دیگری نبود.انگار نه انگار که از دستش دلخور بودم،به
محض اینکه دوباره راه افتاد به سحر که روی صندلی عقب نشسته بود نگاهی انداخت و پرسید:
-خب حالا کجا بریم؟
سحر شوق کنان و با خوشحالی گفت:
-پارک...بریم پارک عمو جون.
پدال گاز را بیشتر فشرد:
-پس بزن بریم
#قسمت_نود_وچهارم

کوچ غریبانه💔

-سلام عمه جونم.
-سلام به روی ماهت مادر جون،چه عجب یادی از ما کردی عزیزم.
بعد از روبوسی با او،با آن دو نفر دیگر سلام و احوالپرسی کردم:
-من همیشه به یاد شما هستم،ولی این چند وقته اون قدر گرفتارم که خدا می دونه.
-می بینم خیلی ضعیف شدی!بازم به غیرت تو.بعد از اون همه بلا والا هر کس دیگه ای جای تو بود محل سگ بهش
نمی ذاشت.
-شما منو می شناسین عمه،اگه بدتر از اینم سرم می اومد این جور موقع ها نمی تونستم بی تفاوت باشم.
-مسعود می گه حالش خیلی بده،آره؟
-از اون موقع که مسعود اومد دیدنش بدتر شده.الان حتی نمی تونه درست نفس بکشه.
-خدا از سر تقصیراتش بگذره و شفاش بده.
مسعود که داشت بچه گربۀ کوچکی را در گوشۀ باغچه به سحر نشان می داد،متوجه ما شد و پرسید:
-امروز رفتی ملاقاتش؟
-هنوز نه.سحر امروز دلتنگی می کرد گفتم بیام این جا هم یه حالی از شما بپرسم هم این بچه رو از خونه بیارم
بیرون دلش باز شه.
عمه گفت:
-چه کار خوبی کردی...مسعود،مادر بیا برو یه شربت درست کن بیار مانی بخوره دلش خنک شه.
قبل از مسعود دختر همسایه از جا بلندشد؛من الان درست می کنم میارم.و همان طور که بلند می شد چادر نازکش را
باز و بسته کرد تا اندام کشیده و خوش ترکیبش دیده شود.
عمه گفت:
-تو چرا زحمت می کشی لاله جون؟
-چه زحمتی حاج خانوم.
داشت از پله ها پایین می رفت که عمه گفت:
-اگه می خوای زحمت بکشی بیا همین جا برو سر یخچال.شربت آلبالو رو تو یخچال گذاشتم،چند تا لیوان درست
کن بیار.دستت هم درد نکنه.
دختر همسایه لبخند زنان پیشنهاد عمه را قبول کرد و بدون رودربایستی وارد آشپزخانه شد.
کمی بعد صدای او را از پنجرۀ آشپزخانه شنیدم که با لحن دوستانه ای گفت:
-آقا مسعود،ببخشید من هر چی می گردم ظرف شکرو پیدا نمی کنم.
مسعود بچه گربه را در آغوش سحر گذاشت.با هم به سمت ایوان می آمدند که در جواب گفت:
-شکر لازم نداره،شربتش به اندازۀ کافی شیرین هست.
دوباره صدای او را شنیدم:
-پس اگه خوب نشد تقصیر شماست.
مسعود همراه با نگاه گذرایی تبسم کمرنگی به او تحویل داد:
-باشه،مسئولیتش با من.یک آن سرم داغ شد.انگار تمام خون بدنم به سرم هجوم آروده بود.برای اولین بار احساس
کردم دارم از حسادت می ترکم.سحر از پله ها بالا دوید و گربۀ تپلی را نشانم داد:
-مامان ببین چه قدر قشنگه!
همان طور که حیوان را آهسته نوازش می کردم گفتم:
-آره خیلی نازه!
در حقیقت،توجه ام اصلا به حیوان نبود،داشتم با خودم فکر می کردم،من این اواخر از مسعود و زندگی او هم پاک
غافل شده بودم.
لاله لیوان های شربت را با لوندی خاصی بین حاضرین تقسیم کرد.با دیدن او بی اختیار به یاد شیرین،زن آقا
مصطفی،افتادم.در بعضی حرکات این دو نفر شباهت های عجیبی بود.از طعم و مزۀ شربت چیزی نفهمیدم؛بخصوص
وقتی متوجه شدم لاله محلی درست مقابل مسعود برای نشستن انتخاب کرده بود.نگاه های گاه و بیگاهش شیفته و
خریدارانه بود.مسعود بعد از اولین قلپ از نوشیدنی اش گفت:
-نگفتم؟اگه شیرین تر می شد دلو می زد.
جواب لاله با لبخندی مردافکن همراه بود:
-آره،حق با شما بود.
#قسمت_نود_دوم

کوچ غریبانه💔

-نه،می خوام تا دیر نشده حرفامو بزنم.واسه یه مرد خیلی سخته که اعتراف کنه توی مبارزه با حریفش شکست
خورده،ولی من به جرات می گم که در مبارزه با تو شکست خوردم مسعود،خنده داره نه؟مانی ظاهرا نصیب من شد و
پنج،شش سال زنم بود،ولی در واقع اون هیچ وقت مال من نبود.حتما باور نمی کنی اگه بگم من همیشه به تو حسودی
می کردم،چون می دونستم دل اون پیش توئه و هیچ کس نمی تونه جای تو رو تو قلبش بگیره...به هر حال من با
لجبازی احمقانه ام زندگی هر دوی شما رو خراب کردم و این قدر غافل بودم که حتی فکرشو نمی کردم به این زودی
نوبت مجازات منم برسه!اگه می شد معجزه ای کرد که زمان به عقب برگرده و همه چیز به حالت اولش در بیاد،حتما
این کارو می کردم،ولی متاسفانه نمی شه.تنها کاری که توی این روزای باقیموندۀ عمرم می تونم بکنم اینه که از
شماها بخوام منو ببخشین...شاید خدا هم از سر تقصیرات من بگذره و درد و عذابمو کم تر کنه.
جرات نگاه کردن به مسعود را نداشتم،فقط صدایش را شنیدم که بغض آلود به گوش رسید:
-با شناختی که از مانی دارم می دونم که از صمیم قلب تو رو بخشیده.مطمئن باش منم دیگه کینه ای از تو به دلم
نیست و سعی می کنم گذشته رو هر چی که بوده فراموش کنم.
-خوب خدا رو شکر،خیالمو راحت کردی...حالا یه خواهش دیگه هم ازت دارم.
هر دوی ما ساکت به انتظار ایستاده بودیم.ناصر نفسی تازه کرد وادامه داد:
-می دونم تو هیچ وقت به من به چشم یه دوست نگاه نکردی،ولی حالا مثل یه دوست ازت می خوام بعد از رفتن من
مواظب مانی و سحر باشی و نذاری توی زندگی دچار سختی بشن.
نگاه اشک آلود من و مسعود بی اختیار به هم افتاد.هر سۀ ما حال بدی داشتیم.
-از این نظر خیالت راحت باشه.تا وقتی زنده م هرگز نمی ذارم مشکلی براشون پیش بیاد.اینو بهت قول می دم.
دیگر قدرت ایستادن و شنیدن این حرف ها را نداشتم.آهسته گفتم:
-من می رم که بقیه بتونن بیان دیدنت.
مامان امروز می ری پیش بابا؟
-آره عزیزم،دارم غذای فردا رو درست می کنم که زودتر راه بیفتم.
-امروز منم با خودت می بری؟
-دلت واسه بابا تنگ شده؟
-آره،هم دلم واسه بابا تنگ شده هم واسه تو.
-واسه من دیگه چرا عزیزم؟من که پیشتم.
-نه،خیلی وقته پیشم نیستی.یا سرکاری یا بیمارستان.وقتی هم خونه هستی داری تند تند غذا درست می کنی.خیلی
وقته منو بغل نکردی،موهامو شونه نزدی،برام قصه نگفتی.
شعلۀ زیر قابلمه را کم کردم و به طرفش رفتم.حق با او بود.در این دو سه هفتۀ اخیر پاک از او غافل شده
بودم.بیماری ناصر و ملاقات های هر روز چنان خسته ام کرده بود که توجه ام به او خود به خود کم شده بود.بغلش
کردم و او را محکم به سینه چسباندم:
-الهی فدات شم،منو ببخش عزیزم.می بینی مامان این روزا چه قدر گرفتاره،پس ببخش اگه فرصت نکردم به تو
برسم.
با دست های کوچکش موهایم را نوازش داد:
اشکال نداره،ولی تا کی باید هر روز بری بیمارستان؟بابا کی خوب می شه؟
نگاهش کردم.چه باید می گفتم؟از اولین باری که ناصر را در بیمارستان دیده بودم حالش به مراتب بدتر شده بود و
حالا حتی به سختی می توانست حرف بزند و اکثر اوقات ماسک اکسیژن به او وصل بود،چون نمی توانست راحت
نفس بکشد و هیچ امیدی به بهبودی نبود.
-می خوام امروز ببرمت پیش عمه خانوم،عمو مسعود هم هست.تو پیش عمه بمون،من می رم یه سر به بابا می زنم و
زود برمی گردم.
-باشه بریم.به عمو مسعود می گم منو ببره پارک.خیلی وقته پارک نرفتم.
-پس برو حاضر شو تا منم غذا رو حاضر کنم راه بیفتم.
وقتی شاسی زنگ منزل عمه را می فشردم تازه یادم آمد که مدت هاست به آنها سر نزدم.این بار مسعود در را به
رویمان باز کرد.ظاهرا انتظار ما را نداشت،با این حال از برق نگاهش فهمیدم از دیدنمان خوشحال شد.اوایل خرداد
در این ساعت از روز هوا معتدل و خوشایند بود.چشمم ابتدا به حیاط تر و تمیزی که انگار تازه آب و جارو شده بود و
سپس به ایوان افتاد:
-مهمون دارید؟
همان طور که داشت با سحر خوش و بش می کرد متوجۀ سوالم شد و آهسته گفت:
-نه،اینه همون مستاجری هستن که گفتم تازگی با ما همخونه شدن.
-اِ...؟
نگاهم دوباره به ایوان افتاد.فرشی آنجا پهن شده بود.عمه در کنار خانوم مسن دیگری به مخده تکیه داده بودند و
دختر جوانی هم کمی آن طرف تر نشسته بود.
#قسمت_نود_ویکم

کوچ غریبانه💔

-اولین خواهشم اینه که فردا به مسعود بگی بیاد اینجا.من زندگی اونم خراب کردم،باید ازش طلب بخشش
کنم.درخواست دومم توقع زیادیه،ولی چون فرصت زیادی ندارم،می شه تو این مدت باقیمانده هر روز بیای بهم سر
بزنی؟
دستش هنوز توی دستم بود:
-مطمئن باش میام؛تا هر وقت که لازم باشه.
قطره اشکی از کنار چشمش سر خورد و پایین افتاد.با صدای گرفته ای گفت:
-راستی سحر کجاست؟با خودت نیاوردیش؟
-چرا،بیرون منتظره.می خوای بگم بیاد پیشت؟
-آره بگو بیاد،دلم براش تنگ شده.
از کنار تختش آهسته راه افتادم.حال دگرگونی داشتم.در همان حال از میان دو نفری که کنار تخت بغلی ایستاده
بودند چشمم به بیمارشان افتاد.ظاهرا پسر جوانی بود که بیماری او را به شکل پیرمردی درآورده بود!سرش کاملا
تاس و استخوان صورتش کامال بیرون زده بود و حالت وحشتناکی پیدا کرده بود!به سختی نفس می کشید و با هر
نفس قفسۀ سینه اش بالا و پایین می رفت.نگاهم را از او دزدیدم یعنی ناصر هم تا چند وقت دیگه این شکلی می
شه؟ نباید به این فکر می کردم.نفسم سنگین شده بود.شاید از ترس مرگ بود.در این اتاق بوی مرگ به راحتی حس
می شد.
***
روز بعد سر ساعت انجا بودم.سحر را به پدرم سپردم.او طاقت دیدن حال و هوای آن اتاق را نداشت.این بار چند نوع
کمپوت را همراه داشتم.روز قبل از پرستار پرسیده بودم مریض ما می تونه چیزی بخوره؟مثال کمپوت،آبمیوه،یه چیز
که یه کم تقویتش کنه؟ در جواب گفت :اگه میل داشته باشه چرا که نه...اتفاقا اگه بخوره براش خوبه،ولی معمولا
دردشون اون قدر زیاده که جز به مسکن قوی به هیچی میل ندارن.با این حال من سعی داشتم کمی از آب کمپوت
هلو را به خورد او بدهم.تا جایی که خاطرم بود او بین میوه ها به هلو علاقۀ زیادی داشت.
-دلم نمی یاد دستتو رد کنم،ولی اگه بیشتر بخورم حال تهوع بهم دست می ده.
با دستمال کاغذی کمی رطوبت اطراف دهانش را گرفتم و ظرف کمپوت را کنار تختش روی میز گذاشتم:
-باشه اجبارت نمی کنم.هر وقت احساس کردی تشنه ای بگو از آبش بهت بدم.
-به مسعود خبر دادی؟
-آره دیروز تلفنی بهش گفتم.اونم مثل من از شنیدن این خبر خیلی جا خورد...باورش نمی شد.
-پس میادش آره؟
-گفت حتما میاد...هنوز دیر نشده.اگه حوصله ت سررفته برم بگم خاله و عمو بیان پیشت باشن؟
-نه،حوصلۀ اونا رو ندارم.بدتر با دلسوزیاشون آدمو عذاب می دن.فقط برو به الهه سفارش کن اگه مسعود اومد فوری
بفرستدش تو.
-باشه.
پچ پچ در گوشی ام با الهه،کنجکاوی خاله را جلب کرده بود.تازه پیش ناصر برگشته بودم که از شنیدن سلام مسعود
تکان خوردم
نگاه من و ناصر همزمان به او افتاد.دسته گل زیبایی در دستش بود و درست دچار همان حالتی شده بود که اولین بار
با دیدن ناصر به من دست داد.
سلام آهستۀ من میان احوالپرسی ناصر گم شد.
-سلوم آقا مسعود،لطف کردی اومدی...چرا زحمت کشیدی؟
گل ها را به من داد و نزدیکتر آمد و دست ناصر را که به سوی او دراز شده بود آهسته فشرد.
-زحمتی نبود.انتظار نداشتم توی این حال ببینمت.
-روزگاره دیگه هیچ اعتباری بهش نیست.پیش پای تو داشتم به مانی می گفتم کی فکرشو می کرد که من یه روزی
این جوری ضعیف و ناتوان توی جا بیفتم؛جوری که حتی نتونم آب دهنمو جمع کنم!
-مریضیه دیگه،واسه هر کسی ممکنه پیش بیاد.
-آره...بگذریم،به هر حال اتفاقیه که افتاده.اینم درس بزرگی بود که من از زندگی گرفتم.می دونی عیب کار در
کجاست؟این جا که آدمای بد وقتی به خودشون میان و پشیمون می شن که دیگه کار از کار گذشته و راه برگشتی
نیست.دست کم واسه من که دیگه راه برگشتی نمونده،واسه همین خواستم تو و مانی بیایین تا ازتون حلالیت
بگیرم.ساکت شد و نفسی تازه کرد.دوباره خسته شده بود.
-می خوای یکی دو قلپ از آب کمپوتو بدم بخوری؟
پلاک_پنهان

#قسمت_نود_هشت

کمیل نگاهی به چشمان وحشت زده ی سمانه انداخت،بازوانش را در دست گرفت و آرام و مطمئن گفت:
ــ سمانه عزیزم،آروم باش،چیزی نیست تو بمون تو ماشین
ــ نه کمیل نمیری
ــ سمانه عزیزم
ــ نه نه کمیل نمیری
و دست ان کمیل را محکم در دست گرفت،کمیل نگاهی به پیرمرد انداخت نمی توانست بیخیال بنشیدند،دوباره به سمت سمانه چرخید تا با اون حرف بزند اما با صدای داد پیرمرد ،سریع جعبه ای از زیر صندلی بیرون اورد و اسلحه کلتش را برداشت،سمانه با وحشت به تک تک کارهایش خیره شده بود.

کمیل سریع موقعیت خودش را برای امیرعلی ارسال کرد و به سمانه که با چشمان ترسیده و اشکی به او خیره شده بود نگاهی انداخت دستش را فشرد و جدی گفت:
ــ سمانه خوب گوش کن چی میگم،میشینی تو ماشین درارو هم قفل میکند،هر اتفاقی افتاد سمانه میشنوی چی میگم هر اتفاقی افتاد از ماشین پایین نمیای فهمیدی،اتفاقی برام افتاد هم

سمانه با گریه اعتراض گونه گفت:
ــ کمیل

کمیل با دیدن اشک های سمانه احساس کرد قلبش فشرده شد،با دست اشک هایش را پاک کرد و گفت:
ــ جان کمیل،گریه نکن.سمانه دیدی تیکه تیکه شدم هم از ماشین پایین نمیای،اگه دیدی زخمی شدم میشینی پشت فرمون و میری خونتون حرفی به کسی هم نمیزنی

قبل از اینکه سمانه اعتراضی کند،در ماشین را باز کرد و سریع از ماشین پیاده شد

سمانه با نگرانی به کمیل که اسلحه اش را چک کرد و آرام به سمتشان رفتند.
کمیل اسلحه اش را بالا آورد و به دیدن سه مردی که قمه و چاقو در دست داشتند و پیرمرد را دوره کرده بودند

نشانه گرفت،و با صدای بلندی گفت:
ــ هر چی دستتونه بزارید زمین سریع

هرسه به سمت کمیل چرخیدند،کمیل تردید را در چشمانشان دید، دوباره اخطار داد:
ــ سریع هر چی دستتونه بزارید زمین سریع

هر سه نگاهی به هم انداختند،کمیل متوجه شد از ارازل تازه کار هستند و کمی ترسیده اند.

یکی از آن ها که نمی خواست کم بیاورد،چاقوی توی دستش را به طرف کمیل گرفت وگفت :

ــ ماکاری باتو نداریم بشین تو ماشینت و از اینجا برو،مثل اینکه جوجه ای که تو ماشینه خیلی نگرانته

کمیل لحظه ای برگشت و به سمانه که با چشمان وحشت زده و گریان به او خیره شده بود نگاهی انداخت،احساس بدی داشت،از اینکه سمانه در این شرایط همراه او است نگران بود،با خیزی که پسره به طرفش برداشت،سمانه از ترس جیغی کید اما کمیل به موقع عقب کشید و کنار پایش تیراندازی کرد.

می دانست با صدای تیر چند دقیقه دیگه گشت محله به اینجا می آمد،سمانه از نگرانی دیگر نتوانست دوام بیاورد و سریع از ماشین پیاده شد،باران شدیدتر شده بود و لباس های سمانه کم کم خیس می شدند،کمیل با صدای در ماشین از ترس اینکه همدستای این ارازل به سراغ سمانه رفته باشند،سریع به عقب برگشت اما با دیدن سمانه عصبی فریاد زد:
ــ برو تو ماشین

سمانه که تا الان همچین صحنه ای ندیده بودنگاهش به قمه و چاقو ها خشک شده بود
پلاک_پنهان

#قسمت_نود_هفت

سمانه همراه صغری مشغول آماد کردن سفره بودند.
ــ من برم کمیلو بیدار کنم
ــ میخوای کیو بیدا کنی

هرسه به طرف کمیل برگشتند،سمانه لبخندی به کمیل زد و نگاهی به او چهره سرحالش انداخت ،لبخندی زد و گفت:
ــ بیا بشین شام آمادست
ــ دستت دردنکنه خانمی
ــ دروغ میگه خودش درست نکرده همه رو مامان آماده کرد.

سمانه کاهویی سمتش پرت کرد و با خنده پرویی گفت،صغری خندید و کاهو را خورد.

سمیه خانم نگاهی به کمیل انداخت که با عشق و لبخند به سمانه که مشغول تعریف سوتی های خودشان در دانشگاه بود،خیره بود.

خدا را هزار بار شکر کرد به خاطر آرامش و خوشبختی پسرش و این خنده هایی که دوباره به این خانه رنگ داد،با خنده ی بلند صغری به خودش آمد و آن ها را همراهی کرد.

بعد از شام کمیل و سمانه در هال نشسته بودند،صغری که سمیه خانم به او گفته بود کنار آن ها نرود، با سینی چایی به سمتشان رفت،سمیه خانم تشر زد:
ــ صغری
ــ ها چیه

کمیل نگاهی به اخم های مادرش انداخت و پرسید:
ــ چی شده؟

صغرا برای خودش بین کمیل و سمانه جا باز کرد و گفت:
ــ یکم برو اونور فک نکن گرفتیش شد زن تو،اول دوست و دخترخاله ی خودم بود

سمانه خندید و گفت:
ــ ای جانم،حالا چیکار کردی خاله عصبیه

ــ ای بابا، گیر داده میگه نرو پیششون بزارشون تنها باشن یکم،یکی نیست بهش بگه مادر من این که نمیومد خونمون،یه مدت زیر آبی کارای سیاسی می کرد توبه نکرد اطلاعات گرفتنش،بعدش هم ناز می کرد،الان که میبینی هر روز تلپه خونمون به خاطر اینکه دلش برا داداش خوشکل و خوشتیپم تنگ شده

سمانه با تعجب به او نگاه می کرد،صدای بلند خنده ی کمیل در کل خانه پیچید و صغری به این فکر کرد چقدر خوب است که کمیل جدیدا زیاد می خندد.

***

سمانه اماده از اتاق صغری بیرون امد.
ــ بریم کمیل
ــ بریم خانم

سمیه خانم سمانه را در آغوش گرفت و گفت:
ــ کاشکی میموندی
ــ امتحان دارم باید برم بخونم
ــ خوش اومدی عزیز دلم

به سمت صغری رفت واو را در آغوش گرفت
ــ خوش اومدی زنداداش
ــ دیونه

بعد از خداحافظی سوار ماشین شدند تا کمیل او را به خانه برساند.
باران می بارید و جاده ها خلوت و لغزنده بودند،سمانه با نگرانی گفت:
ــ جاده ها لغزندن کاشکی با آژانس برمیگشتم
از فشار دستی که به دستش وارد شد به طرف کمیل برگشت،کمیل با اخم گفت:
ــ مگه من مردم تو با آژانس اینموقع بری خونه
ــ اِ این چه حرفیه کمیل،خب جاده ها لغزندن
ــ لعزنده باش...
کمیل با دیدن صحنه روبه رویش حرفش را ادامه نداد

سمانه کنجکاو مسیر نگاه کمیل را گرفت با دیدن چند مردی که با قمه دور پیرمردی جمع شده بودند ،از وحشت دست کمیل را محکم فشرد،کمیل نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ نگران نباش سمانه من هستم

سمانه چرخید تا جوابش را بدهد اما با دیدن کمیل که کمربند ایمنی خود را باز می کند،با وحشت به بازویش چنگ زد و گفت:
ــ کجا داری میری کمیل
پلاک_پنهان

#قسمت_نود_شش


سمانه و صغری از دانشگاه خارج شدند و به سمت کمیل که به ماشین تکیه داده بود رفتند،سمانه خندید و گفت :
ــ جان عزیزت بسه دیگه صغری،الان کمیل گیر میده که چقدر بلند میخندید
ــ ایش ترسو

سمانه چشم غره ای برایش رفت و به سمت کمیل رفتند،کمیل با دیدنشان لبخندی زد و گفت:
ــ سلام خدا قوت خانوما

صغری سلامی کرد و گفت:
ــ خستم زود سوار شو ترسو خانم

سمانه با تشر صدایش کرد ولی اون بدون هیچ توجه ای سوار ماشین شد.
ــ خوبی حاج خانم

سمانه به صورت خسته کمیل نگاهی انداخت و گفت:
ــ خوبم حاجی شما خوبید؟

کمیل خندید و دست سمانه در دست فشرد،سوار ماشین شدند.
کمیل از صبح مشغول پرونده بود و لحظه ای استراحت نکرده بود،وقتی مادرش به او گفته بود که سمانه را برای شام دعوت کرده بود،سریع خودش را به دانشگاه رساند،تا سمانه و صغری در این تاریکی به خانه برنگردند.

به خانه که رسیدند،مثل همیشه سمیه خانم دم در ورودی منتظر آن ها بود ،با دیدن سمانه لبخند عمیقی زد و به سمتش رفت

ــ سلام خاله جان
ــ سلام عزیز دل خاله،خوش اومدی عروس گلم

سمانه لبخند شرمگینی زد و خاله اش را در آغوش گرفت،صغری بلند داد زد:
ــ نو که اومد به بازار کهنه شده دل آزار

کمیل دستش را دور شانه های خواهرش حلقه کرد و حسودی زیر لب گفت.

سمیه خانم گونه ی سمانه را بوسید و گفت:
ــ سمانه است،عروس کمیل میخوای تحویلش نگیرم

لبخند دلنشینی بر لب های سمانه و کمیل نقش گرفت.
با خنده و شوخی های صغری وارد خانه شدند،

کمیل به اتاقش رفت ،سمانه همراه سمیه خانم به آشپزخانه رفت،سمیه خانم لیوان ابمیوه را در سینی گذاشت و به سمانه داد
ــ ببر برا کمیل
ــ خاله غذا اماده است؟
ــ نه عزیزم یه ساعت دیگه اماده میشه
ــ پس به کمیل میگم بخوابه آخه خسته است
ــ قربونت برم،باشه فدات

سمانه لیوان شربت را برداشت و به طرف اتاق کمیل رفت ،در زد و وارد اتاق شد،با دیدن کمیل که روی تخت دراز کشیده بود،لبخندی زد و روی تخت نشست،کمیل می خواست از جایش بلند شودکه سمانه مانع شد.
ــ راحت باش
ــ نه دیگه بریم شام
سمانه لیوان را به طرفش گرفت
ــ اینو بخور،هنوز شام آماده نشده تا وقتی که آماده بشه تو بخواب
ــ نه بابا بریم تو حیاط بشینیم هوا خوبه

سمانه اخمی کرد و گفت:
ــ کمیل با من بحث نکن ،تو این یک هفته خیلی خوب شناختمت،الان اینقدر خوابت میاد ولی فکر میکنی چون من اینجام باید کنارم باشی
کمیل لبخند خسته ای زد
ــ خب دیگه من میرم کمک خاله تو هم بخواب
ــ چشم خانومی
ــ چشمت روشن
سمانه به طرف در رفت و قبل از اینکه بیرون برود گفت:
ــ یادت نره ابمیوه اتو بخوری.
کمیل خیره به سمانه که از اتاق بیرون رفت بود،حس خوبی داشت از اینکه کسی اینگونه حواسش به او هست و نگرانش باشد.
پلاک_پنهان

#قسمت_نود_شش


ــ حواستونو جمع کنید،نمیخوام اتفاقی بیفته

امیرعلی لبخندی زد و گفت:
ــ سرمونو خوردی شاه دوماد،برو همه منتظرتن ما حواسمون هست
کمیل خندید و رفت،اما با صدای امیرعلی دوباره برگشت:
ــ چی شده؟
ــ کت و شلوار بهت میاد
کمیل خندید و دیوانه ای نثارش کرد و به درف محضر رفت،سریع از پله ها بالا رفت،یاسین به سمتش آمد و گفت:
ــ کجایی تو عاقد منتظره
ـ کار داشتم
باهم وارد اتاق عقد شدند،کمیل روبه همه گفت:
ــ ببخشید دیر شد
کنار سمانه نشست،سمانه با نگرانی پرسید:
ــ اتفاقی افتاده
ــ اره
ــ چی شده؟
ــ قرار عقد کنم
سمانه با تعجب به او نگاه کرد و زمزمه کرد:
ــ این اتفاقه؟
ــ بله،یک اتفاق بزرگ و عالی
سمانه آرام خندید و سرش را پایین انداخت

با صدای عاقد همه سکوت کردند،سمانه قرآن را باز کرد و آرام شروع به خواندن قرآن کرد،استرس بدی در وجودش رخنه کرده بود،دستانش سرد شده بودند،با صدای زهره خانم به خودش آمد:
ــ عروس داره قرآن میخونه.
و دوباره صدای عاقد:
ــ برای بار دوم ....
آرام قران می خواند،نمی دانست چرا دلش آرام نمی گرفت‌،احساس می کرد دستانش از سرما سر شده اند.
دوباره با صدای زهره خانم نگاهش به خاله اش افتاد:
ــ عراس زیر لفظی میخواد
سمیه خانم به سمتش ا

#
امد و ست طلای زیبایی به او داد سمانه آرام تشکر کرد،و جعبه ی مخملی را روی میز گذاشت،دوباره نگاهش را به کلمات قرآن دوخت،امیدوار بود با خواندن قرآن کمی از لرزش و سرمای بدنش کم شود،اما موفق نشد،با صدای عاقد و سنگینی نگاه های بقیه به خودش آمد:

ــ آیا بنده وکیلم؟

آرام قرآن را بست و بوسه برآن زد و کنار جعبه مخملی گذاشت،سرش را کی بالا اورد، که نگاهش در آینه به چشمان منتظر کمیل گره خورد،صلواتی فرستاد و گفت:
ــ با اجازه بزرگترها بله
همزمان نفس حبس شده ی کمیل آزاد شد ،و سمانه با خجالت سرش را پایین انداخت،و این لحظات چقدر برای او شیرین بود
پلاک_پنهان

#قسمت_نود_وپنج


به سمت پیشخوان رفت تا سریع حساب کند و به دنبال کمیل برود.
ــ آقا صورت حساب میز 25 میخواستم
ــ حساب شده خانم

سمانه با تعجب تشکری کرد و از رستوران خارج شد و گوشی اش را در اورد تا شماره کمیل را بگیرد اما با دیدن کمیل که با لبخند به ماشین تکیه داد،متوجه قضیه شد.

ــ چرا اینکارو کردید،مگه قول ندادید من حساب کنم؟
کمیل در را باز کرد و گفت:
ــ من یادم نیست به کسی قول داده باشم

سمانه چشم غره ای برایش رفت و سوار ماشین شد.

در طول مسیر حرفی بینشان رد و بدل نشد و در سکوت به موسیقی گوش می دادند.
کمیل ماشین را کنار در خانه نگه داشت ،هر دو پیاده شد‌ند.
کمیل خرید ها را تا حیاط برد.
ــ بفرمایید تو
ــ نه من دیگه باید برم
سمانه دودل بود اما حرفش را زد:
ــ ممنون بابت همه چیز،شب خوبی بود،در ضمن یادم نمیره نزاشتید چیزیو حساب کنم
کمیل خندید و گفت:
ــ دیگه باید عادت کنید،ممنونم امشب عالی بود
سمانه لبخندی زد،کمیل به سمت در رفت.
ــ شبتون خوش لازم نیست بیاید بیرون برید داخل هوا سرده

بعد از خداحافظی به طرف ماشینش رفت،امشب لبخند قصد نداشت از روز لبانش محو شود.
صدای گوشی اش بلند شد ، می دانست محمد است و می خواهد ببیند چه کار کرده است،اما با دیدن شماره غریبه تعجب کرد.

با دیدن عکس های امروز خودش و سمانه و متن پایین عکس ها عصبی مشتی محکمی بر روی فرمون کوبید.
ــ مواظب خانومت باش
آرامشی که در این چند ساعت در کنار سمانه به وجودش تزریق شده بود،از بین رفت،دیگر داشت به این باور می رسید که آرامش و خوشبختی بر او حرام است.
خشمگین غرید:
ــ میکشمتون به ولای علی زنده نمیزارمتون
پلاک_پنهان

#قسمت_نود_وچهار


با کمک یاسمن همه ی خرید هارا از همان مغازه تهیه کرده بود،در پرو چادرش را مرتب کرد و خارج شد.

یاسمن با دیدن سمانه گفت:
ــ سمانه باور کن نمیخواستم بگیرم ها ،ولی شوهرت به زور حساب کرد

سمانه چشم غره ای به کمیل رفت.
بعد از تحویل خریدها ،و تشکر از یاسمن از مغازه خارج شدند.
سمانه به طرف کمیل چرخید و گفت:
ــ چرا حساب کردید؟
ــ چه اشکال داره
ــ قرارمون این نبود
ــ ما قراری نداشتیم

سمانه به سمت مغازه ای مردانه قدم برداشت و گفت:
ــ مشکلی نیست،پس لباسای شمارو خودم حساب میکنم
کمیل بلند خندید،سمانه با تعجب پرسید:
ــ حرف من کجاش خنده داشت؟
ــ خنده نداشت فقط اینکه
ــ اینکه چی؟
ــ من لباس خریدم
ــ چـــــــی؟
ــ اونشب با دوستم رفتم خریدم

سمانه یا عصبانیت گفت:
ــ شما منو سرکار گذاشتید؟
ــ نه فقط یکم شوخی کردم
ــ ولی شما سرکارم گذاشتید.
کمیل به سمت در خروجی قدم برداشت و آرام خندید.
ــ گفتم که شوخی بود،الانم دیر نشده شام نخوردیم ،شما شامو حساب کنید.
ــ نه پول شام کمتر از خریدا میشه

به ماشین رسیدند کمیل در را برای سمانه باز کرد و گفت:
ــ قول میدم زیاد سفارش بدم که هم اندازه پول لباسا بشه

سمانه سوار شد کمیل در را بست و خوش هم سوار شد.
ــ آقا کمیل من به خانوادم نگفتم که دیر میکنم
ــ من وقتی تو پرو بودید با آقا محمود تماس گرفتم ،بهش گفتم که کمی دیر میکنیم
سمانه سری تکان داد و نگاهش را به بیرون دوخت،احساس خوبی از به فکر بودن کمیل به او دست داد.

کمیل ماشین را کنار یک رستوران نگه داشت ،پیاده شدند،کمیل در را برای سمانه باز کرد که با یک تشکر وارد شد،نگاهی به فضای شیک رستوران انداخت و روی یکی از میز ها نشستند،گارسون به سمتشان آمد،و سفارشات را گرفت،تا زمانی که سفارشاتشان برسد در مورد مکان عقد صحبت کردند،با رسیدن سفارشات در سکوت شامشان را خوردند،سمانه زودتر از کمیل سیر شد ،خداروشکری گفت و از جایش بلند شد.

ــ من میرم سرویس بهداشتی
ــ صبر کنید همراهیتون میکنم
ــ نه خودم سریع میام

به طرف سرویس بهداشتی رفت،سریع دست و صورتش را شست و بعد از مرتب کردن روسری اش از سرویس خارج شد،به طرف میزشان رفت اما کسی روی میز نبود،کمی نگران شد
Ещё