#قسمت_نود_وچهارمکوچ غریبانه
💔-سلام عمه جونم.
-سلام به روی ماهت مادر جون،چه عجب یادی از ما کردی عزیزم.
بعد از روبوسی با او،با آن دو نفر دیگر سلام و احوالپرسی کردم:
-من همیشه به یاد شما هستم،ولی این چند وقته اون قدر گرفتارم که خدا می دونه.
-می بینم خیلی ضعیف شدی!بازم به غیرت تو.بعد از اون همه بلا والا هر کس دیگه ای جای تو بود محل سگ بهش
نمی ذاشت.
-شما منو می شناسین عمه،اگه بدتر از اینم سرم می اومد این جور موقع ها نمی تونستم بی تفاوت باشم.
-مسعود می گه حالش خیلی بده،آره؟
-از اون موقع که مسعود اومد دیدنش بدتر شده.الان حتی نمی تونه درست نفس بکشه.
-خدا از سر تقصیراتش بگذره و شفاش بده.
مسعود که داشت بچه گربۀ کوچکی را در گوشۀ باغچه به سحر نشان می داد،متوجه ما شد و پرسید:
-امروز رفتی ملاقاتش؟
-هنوز نه.سحر امروز دلتنگی می کرد گفتم بیام این جا هم یه حالی از شما بپرسم هم این بچه رو از خونه بیارم
بیرون دلش باز شه.
عمه گفت:
-چه کار خوبی کردی...مسعود،مادر بیا برو یه شربت درست کن بیار مانی بخوره دلش خنک شه.
قبل از مسعود دختر همسایه از جا بلندشد؛من الان درست می کنم میارم.و همان طور که بلند می شد چادر نازکش را
باز و بسته کرد تا اندام کشیده و خوش ترکیبش دیده شود.
عمه گفت:
-تو چرا زحمت می کشی لاله جون؟
-چه زحمتی حاج خانوم.
داشت از پله ها پایین می رفت که عمه گفت:
-اگه می خوای زحمت بکشی بیا همین جا برو سر یخچال.شربت آلبالو رو تو یخچال گذاشتم،چند تا لیوان درست
کن بیار.دستت هم درد نکنه.
دختر همسایه لبخند زنان پیشنهاد عمه را قبول کرد و بدون رودربایستی وارد آشپزخانه شد.
کمی بعد صدای او را از پنجرۀ آشپزخانه شنیدم که با لحن دوستانه ای گفت:
-آقا مسعود،ببخشید من هر چی می گردم ظرف شکرو پیدا نمی کنم.
مسعود بچه گربه را در آغوش سحر گذاشت.با هم به سمت ایوان می آمدند که در جواب گفت:
-شکر لازم نداره،شربتش به اندازۀ کافی شیرین هست.
دوباره صدای او را شنیدم:
-پس اگه خوب نشد تقصیر شماست.
مسعود همراه با نگاه گذرایی تبسم کمرنگی به او تحویل داد:
-باشه،مسئولیتش با من.یک آن سرم داغ شد.انگار تمام خون بدنم به سرم هجوم آروده بود.برای اولین بار احساس
کردم دارم از حسادت می ترکم.سحر از پله ها بالا دوید و گربۀ تپلی را نشانم داد:
-مامان ببین چه قدر قشنگه!
همان طور که حیوان را آهسته نوازش می کردم گفتم:
-آره خیلی نازه!
در حقیقت،توجه ام اصلا به حیوان نبود،داشتم با خودم فکر می کردم،من این اواخر از مسعود و زندگی او هم پاک
غافل شده بودم.
لاله لیوان های شربت را با لوندی خاصی بین حاضرین تقسیم کرد.با دیدن او بی اختیار به یاد شیرین،زن آقا
مصطفی،افتادم.در بعضی حرکات این دو نفر شباهت های عجیبی بود.از طعم و مزۀ شربت چیزی نفهمیدم؛بخصوص
وقتی متوجه شدم لاله محلی درست مقابل مسعود برای نشستن انتخاب کرده بود.نگاه های گاه و بیگاهش شیفته و
خریدارانه بود.مسعود بعد از اولین قلپ از نوشیدنی اش گفت:
-نگفتم؟اگه شیرین تر می شد دلو می زد.
جواب لاله با لبخندی مردافکن همراه بود:
-آره،حق با شما بود.