مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#قسمت_نود_وچهارم
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#قسمت_نود_وچهارم

کوچ غریبانه💔

انگار مسعود هم تحت تاثیر قرار گرفت.متوجه رنگین شدن قیافه اش شدم.بلافاصله سرش را به زیر انداخت.
مادر لاله که کمی لهجۀ ترکی داشت با خندۀ سرخوشی گفت:
حالا حالا ها مونده که لاله از همه چیز سررشته پیدا کنه.
آهسته به سحر گفتم:
-شربتت رو بخور که زودتر راه بیفتم.
صدای اعتراضش بلند شد:
-مگه نگفتی من پیش عمو مسعود بمونم؟
-نه،امروز می خوام ببرمت بابا رو ببینی.یه روز دیگه بیا پیش عمو.
مسعود متوجۀ ما شد:
-سحرو می خوای کجا ببری؟
بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم:
-باید بریم بیمارستان.
عمه گفت:
-تو که تازه اومدی عمه جون!حالا چه عجله ایه؟
-دلم شور می زنه عمه،بهتره یه سر برم ببینم چه خبره.
متوجۀ پوزخند آرام مسعود و جمله ای که زیر لب ادا کرد شدم:
-خدا شانس بده...
به همان آهستگی گفتم:
-فعلا که داده
مادر لاله پرسید:
-می خواد بره دیدن شوهرش؟
عمه گفت:
-آره،مدتیه تو بیمارستان بستری شده.می گن مریضی بدی گرفته.
-وای خدا به دور...بیچاره،پس واسه همین که دلش شور می زنه...انشاالله خدا شفا بده.
-خیلی ممنون.خوب عمه جون ببخش که این جوری دارم می رم.دلم می خواست بیشتر بمونم،اما باید برم،حالا
انشاالله تو یه فرصت دیگه.
-باشه مادر جون منتظرتم.حتما بیا بهمون سر بزن.
-چشم حتما.راستش تا به حال دلم شور تنهایی شما رو می زد،ولی حالا که می بینم یه همسایۀ خوب و صمیمی نصیب
تون شده دیگه خیالم راحته.
به جای عمه،لاله و مادرش شروع به تعارف کردند:
-خیلی ممنون،شما لطف دارین.آمادۀ حرکت بودم که مسعود تروفرز از جا بلند شد :
-صبر کن لباسمو عوض کنم برسونمت.
-دستت درد نکنه،با تاکسی میریم.
بدون توجه به مخالفت من به طرف اتاقش رفت.بعد از جابجایی محمد و شهلا،مسعود دیگر در زیر زمین زندگی نمی
کردو یکی از دلبازترین اتاق ها را به خودش اختصاص داده بود.
مراسم خداحافظی را با عجله تمام کردم و به راه افتادم.سحر که ظاهرا از تغییر عقیدۀ من دلخور به نظر می رسید
قدم هایش را سست بر می داشت و غر غر کنان گفت:
-حالا این بچه گربه رو چی کار کنم؟
-بذارش تو باغچه.اون باید پیش مادرش باشه،اگه پیش تو باشه می میره.
حیوان را با بی میلی گوشه ای گذاشت و دنبالم راه افتاد.عمه صدا کرد:
-مانی جون وایسا تا مسعود حاضر بشه.
قدم هایم را تندتر کردم:
-نه عمه جون،ما داریم میریم بهش بگین زحمت نکشه.در حیاط را روی هم گذاشتم و شتابان راه افتادم.
هنوز به انتهای کوچه نرسیده بودیم که صدای بوق اتومبیلش را شنیدم.سحر دستم را به عقب کشید:
-مامان عمو مسعوده...داره بوق می زنه.
ناچار به عقب برگشتم و سوار شدم.ظاهرا با وجود سحر چارۀ دیگری نبود.انگار نه انگار که از دستش دلخور بودم،به
محض اینکه دوباره راه افتاد به سحر که روی صندلی عقب نشسته بود نگاهی انداخت و پرسید:
-خب حالا کجا بریم؟
سحر شوق کنان و با خوشحالی گفت:
-پارک...بریم پارک عمو جون.
پدال گاز را بیشتر فشرد:
-پس بزن بریم
#قسمت_نود_وچهارم

کوچ غریبانه💔

-سلام عمه جونم.
-سلام به روی ماهت مادر جون،چه عجب یادی از ما کردی عزیزم.
بعد از روبوسی با او،با آن دو نفر دیگر سلام و احوالپرسی کردم:
-من همیشه به یاد شما هستم،ولی این چند وقته اون قدر گرفتارم که خدا می دونه.
-می بینم خیلی ضعیف شدی!بازم به غیرت تو.بعد از اون همه بلا والا هر کس دیگه ای جای تو بود محل سگ بهش
نمی ذاشت.
-شما منو می شناسین عمه،اگه بدتر از اینم سرم می اومد این جور موقع ها نمی تونستم بی تفاوت باشم.
-مسعود می گه حالش خیلی بده،آره؟
-از اون موقع که مسعود اومد دیدنش بدتر شده.الان حتی نمی تونه درست نفس بکشه.
-خدا از سر تقصیراتش بگذره و شفاش بده.
مسعود که داشت بچه گربۀ کوچکی را در گوشۀ باغچه به سحر نشان می داد،متوجه ما شد و پرسید:
-امروز رفتی ملاقاتش؟
-هنوز نه.سحر امروز دلتنگی می کرد گفتم بیام این جا هم یه حالی از شما بپرسم هم این بچه رو از خونه بیارم
بیرون دلش باز شه.
عمه گفت:
-چه کار خوبی کردی...مسعود،مادر بیا برو یه شربت درست کن بیار مانی بخوره دلش خنک شه.
قبل از مسعود دختر همسایه از جا بلندشد؛من الان درست می کنم میارم.و همان طور که بلند می شد چادر نازکش را
باز و بسته کرد تا اندام کشیده و خوش ترکیبش دیده شود.
عمه گفت:
-تو چرا زحمت می کشی لاله جون؟
-چه زحمتی حاج خانوم.
داشت از پله ها پایین می رفت که عمه گفت:
-اگه می خوای زحمت بکشی بیا همین جا برو سر یخچال.شربت آلبالو رو تو یخچال گذاشتم،چند تا لیوان درست
کن بیار.دستت هم درد نکنه.
دختر همسایه لبخند زنان پیشنهاد عمه را قبول کرد و بدون رودربایستی وارد آشپزخانه شد.
کمی بعد صدای او را از پنجرۀ آشپزخانه شنیدم که با لحن دوستانه ای گفت:
-آقا مسعود،ببخشید من هر چی می گردم ظرف شکرو پیدا نمی کنم.
مسعود بچه گربه را در آغوش سحر گذاشت.با هم به سمت ایوان می آمدند که در جواب گفت:
-شکر لازم نداره،شربتش به اندازۀ کافی شیرین هست.
دوباره صدای او را شنیدم:
-پس اگه خوب نشد تقصیر شماست.
مسعود همراه با نگاه گذرایی تبسم کمرنگی به او تحویل داد:
-باشه،مسئولیتش با من.یک آن سرم داغ شد.انگار تمام خون بدنم به سرم هجوم آروده بود.برای اولین بار احساس
کردم دارم از حسادت می ترکم.سحر از پله ها بالا دوید و گربۀ تپلی را نشانم داد:
-مامان ببین چه قدر قشنگه!
همان طور که حیوان را آهسته نوازش می کردم گفتم:
-آره خیلی نازه!
در حقیقت،توجه ام اصلا به حیوان نبود،داشتم با خودم فکر می کردم،من این اواخر از مسعود و زندگی او هم پاک
غافل شده بودم.
لاله لیوان های شربت را با لوندی خاصی بین حاضرین تقسیم کرد.با دیدن او بی اختیار به یاد شیرین،زن آقا
مصطفی،افتادم.در بعضی حرکات این دو نفر شباهت های عجیبی بود.از طعم و مزۀ شربت چیزی نفهمیدم؛بخصوص
وقتی متوجه شدم لاله محلی درست مقابل مسعود برای نشستن انتخاب کرده بود.نگاه های گاه و بیگاهش شیفته و
خریدارانه بود.مسعود بعد از اولین قلپ از نوشیدنی اش گفت:
-نگفتم؟اگه شیرین تر می شد دلو می زد.
جواب لاله با لبخندی مردافکن همراه بود:
-آره،حق با شما بود.