مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#قسمت_نود_وششم
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#قسمت_نود_وششم

کوچ غریبانه💔

-اون به قول تو سرگرمی،تودل برو هست یا نیست مبارک صاحبش باشه.خدا رو شکر فکر و ذهن ما این قدر مشغول
هست که چشم مون دنبال ناموس مردم نباشه.
در ادامۀ صحبتش نگاهی به عقب انداخت:
-سحر جان موافقی اول یه بستنی خوشمزه به اتفاق بخوریم بعد بریم پارک؟
-آره عمو جون،من عاشق بستنی ام.
-بریم اول منو برسون بیمارستان،می ترسم دیر بشه.
-نترس دیر نمی شه.تازه به نفع ناصره که تو اول یه چیز خنک بخوری یه کم آروم بشی بعد بری ملاقاتش.با این
قیافۀ اخمو اگه بری بالا سر مریض بنده خدا در جا قبض روح می شه.
حق با او بود.فضای آرام کافه تریا و بستنی میوه ای خوشمزه ای که سفارش داد اعصابم را کمی آرام کرد؛بخصوص
که با قیافه ای سرحال مقابلم نشسته بود و آن قدر سر به سرم گذاشت که عاقبت از خر شیطان پایین آمدم و به
رویش لبخند زدم.
مقابل بیمارستان با عجله پیاده شدم.به سحر گفتم:
-تو نمی یای؟
مستاصل نگاهم کرد،مسعود گفت:
-بچه رو این جور جاها نبری بهتره.قراره با سحر بریم پارک،مگه نه عمو جان؟
-برم مامان؟
-برو ولی عمو رو اذیت نکن.دختر خوبی باش.
-باشه مامان جونم.
از میان دو صندلی به قسمت جلو آمد و کنار مسعود جا گرفت.
-شب چه ساعتی بیام دنبالت؟
-تو زحمت نکش من خودم میام.آخه نمی دونم کارم اینجا چه ساعتی تموم می شه.
-باشه،ولی زیاد دیر نکن.سوار وسیله ای غیر از تاکسی هم نشو.
-باشه،تو هم مواظب خودت و سحر باش.
از راهروها می گذشتم،در بین آنهایی که بیمارستان را ترک می کردند چشمم به یکی دو تا از همکاران ناصر
افتاد.وقتی مردم را در حال خروج دیدم قدم هایم سرعت بیشتری گرفت.الهه به محض دیدنم سراسیمه به پیشوازم
آمد.ظاهر آشفته ای داشت و به پهنای صورت اشک می ریخت.تا رسید دستانم را گرفت و با گریه پرسید:
-امروز کجا بودی مانی؟چرا این قدر دیر اومدی؟
-گرفتار بودم...مگه چی شده؟!
-ناصر داره می میره.از صبح تا حالا چند بار تو اغما رفته،هر دفعه هم که بهوش اومده سراغ تو رو گرفته.
مامان،خاله،آقای نصیری و نسرین به حالت عزادار غمگین و گریان نشسته بودند.سلامی خطاب به همه شان کردم و
از الهه پرسیدم:
-می تونم برم پیشش؟
-فعلا دو تا دکتر و چند تا پرستار بالای سرش هستن،نمی دونم می ذارن تو بری یا نه.ما رو که بیرون کردن.
دلواپس پشت در ایستاده بودم و از دست خودم حرص می خوردم که چرا همین امروز غیبت کرده بودم.شاید نیم
ساعت به حالت انتظار گذشت که عاقبت در باز شد و دو پزشک همراه یکی از پرستارها با قیافه های گرفته بیرون
آمدند.صدای الهه در گلویش خفه شده بود،فقط توانست آهسته بگوید:
-دکتر...
همین لحظه بقیه هم به دور دکتر حلقه زدند.نگاه مرد میانسالی که قیافه ای مهربان داشت به روی الهه لحظه ای ثابت
ماند و بعد سرش را به پایین خم شد.
-متاسفم،ما هر کاری از دست مون بر می اومد کردیم،ولی...
صدای زجۀ خاله را شنیدم که پرسید:
-یعنی ناصرم از دست رفت؟
دیگر معطل نشدم.در را باز کردم و در حالی که می شنیدم پرستار می گفت خانوم داخل نرید. وارد بخش
شدم.اطراف تخت ناصر با پاراوان پوشیده شده بود.با قدم های لرزان به آنجا نزدیک شدم.صدای صحبت آهستۀ دو
پرستار از آن قسمت شنیده می شد.باز هم جلوتر رفتم.نمی دانستم با چه صحنه ای رو به رو می شوم،اما ضربان قلبم
خود به خود بالا رفته بود.عاقبت او را دیدم.جسم نحیفی که ملحفۀ سفیدی تا بالای سرش را پوشانده بود و هیچ
حرکتی نمی کرد.تا قبل از این لحظه هرگز چشمم به مرده ای نیفتاده بود.یک آن انگار جریان برقی به تنم وصل شد
و لرزشی که از ترس ناشی می شد همۀ وجودم را لرزاند. ناصر! اگر یکی از پرستارها متوجه ام نشده بود حتما از
ضعف زمین می خوردم:
-خانوم کی به شما اجازه داد بیایین تو؟بفرماین بیرون.
و چون متوجۀ حالم شد،خودش زیر بغلم را گرفت و تا بیرون بخش همراهی ام کرد و خطاب به بقیه گفت:
-مواظب این خانوم باشید،حالش خوب...
#قسمت_نود_وششم

کوچ غریبانه💔

-منو تا جلوی بیمارستان برسون بعدش هر جا خواستین برین،برین
داشت لبخند می زد:
-شما رو که حتما تا یه بیمارستان می رسونم،چون معلومه حسابی قاطی کردی!
جوابی ندادم و سرگرم تماشای بیرون شدم.این بار گفت:
-خدا به داد برسه از نوع حادثه!
طاقت نیاوردم.
-شوخ طبع شدین،کمال همنشین درتون اثر کرده؟
-کمال که چه عرض کنم،اما هیبتش آره اثر کرده؛چه جورم.نمی بینی از ترس چه طور عبد و عبید شدم؟
با حرص گفتم:
-راست می گن مردا همه شون سر و ته یه کرباسن.منو بگو دلمو خوش کرده بودم که این یکی یه تافتۀ جدا بافته
ست.
متوجۀ عکس العملش نشدم،چون نگاهش نمی کردم،فقط دیدم که به جای هر جوابی رادیوی ماشین را روشن
کرد.خواننده صدای دلنشینی داشت و یکی از تصنیف های معروفش را می خواند.
جلوۀ زندگی را در چشم هم می دیدیم
تا نسیمی می وزید به سوی هم پر می کشیدیم.
و بعد صدای آرام او که با خواننده دم گرفته بود.از خونسردیش خونم به جوش آمد.
-ببین چه قدر خوش خوشانش شده!کم مونده با دمش گردو بشکنه!
متوجه بودم که نگاهش به طرفم برگشت:
-بایدم خوش خوشانم بشه،آخه این اواخر فکر می کردم حوادث زندگی وجود منو تحت الشعاع قرار داده و دیگه از
یاد رفتم،ولی امروز فهمیدم هنوز یه کمی از اون احساس گذشته تو وجود بعضیا باقی مونده.
-این دیگه از اون حرفا بود...به قول معروف عذر بدتر از گناه.
لحنش حالت جدی تری پیدا کرد:
-دروغ می گم؟یه نگاه به خودت بکن.الان چند وقته که سراغی از من نگرفتی؟درست سه هفته پیش بود که توی
بیمارستان دیدمت.از اون وقت تا حالا یه زنگ کوچولو به من زدی؟یا یه توک پا اومدی ببینی من فلک زده در چه
حالم؟تو خبر داریتو این مدت چی به من گذشته؟عین مالیخولیایی ها شدم.از وقتی دیدم چه طور واسه ناصر دل می
سوزونی،چه طوری نگرانش هستی و ازش مواظبت می کنی،صد بار از خودم پرسیدم،نکنه تو این چند سال زندگی
مشترک احساس مانی عوض شده باشه؟نکنه به ناصر دلبسته؟نکنه احساس گذشته رو به من نداشته باشه؟اگه نسبت
به ناصر بی تفاوت بود،چرا با دیدن خیانتش اون جوری از پا دراومد و کارش به بخش اعصاب کشید؟اگه از ناصر
خوشش نمی یاد،چرا به این راحتی اونو بخشید و داره این جوری ازش مراقبت می کنه؟کی مجبورش کرده که هر
روز بره بیمارستان؟
اون راست می گه؟رفتار من دلیلی بر علاقه ست؟یعنی من از ناصر خوشم میاد؟باهجوم این افکار شاید برای قانع
کردن خودم بهتر بود که گفتم:
-من نمی دونم چرا داری این حرفا رو می زنی،چون تو بهتر از همه می دونی توی تمام زندگی من فقط یه مرد وجود
داشت؛مردی که نفهمیدم از کی و چه جوری ولی مالک تمام عیار قلبم شد؛مردی که بهش دلبستم و هنوز که هنوزه
دارم تاوان این دلبستگی و پس می دم...در مورد ناصر هم یه حقیقتایی وجود داره که نمی شه نادیده گرفتشون.این
که اون پدر سحره،این که پنج سال تموم توی یه فضای صد متری مدام چشمم بهش می افتاد و می دونستم که چه
بخوام و چه نخوام شوهرمه و باید بهش عادت کنم و حالا هم وجدانم منو وادار می کنه برم ازش مواظبت کنم.اگر هم
می بینی از رنج کشیدنش ناراحت می شم اینه که من حتی طاقت دیدن مرگ یه گربه رو ندارم،چه برسه یه آدم.اگه
به جای ناصر،خدای نکرده خانوم وکیلی هم به این درد مبتال شده بود و می دونستم که به وجودم نیاز داره هر روز
می اومدم بالای سرش.
زمان کوتاهی طول کشید تا صدایش را دوباره شنیدم:
-نمی دونم،خدا کنه من اشتباه کنم و تمام توجه تو فقط به همین دلیل باشه که می گی.به هر حال بد نیست اون گوشه
و کنار وقتت یه نوبتی هم واسۀ دوستای قدیمی بذاری،جای دوری نمی ره.
-دوستای قدیمی که وقت شون به اندازۀ کافی پر هست.این طور که پیداست خدا واسه شون یه سرگرمی تودل برو
هم مهیا کرده.