#قسمت_نود_وششمکوچ غریبانه
💔-اون به قول تو سرگرمی،تودل برو هست یا نیست مبارک صاحبش باشه.خدا رو شکر فکر و ذهن ما این قدر مشغول
هست که چشم مون دنبال ناموس مردم نباشه.
در ادامۀ صحبتش نگاهی به عقب انداخت:
-سحر جان موافقی اول یه بستنی خوشمزه به اتفاق بخوریم بعد بریم پارک؟
-آره عمو جون،من عاشق بستنی ام.
-بریم اول منو برسون بیمارستان،می ترسم دیر بشه.
-نترس دیر نمی شه.تازه به نفع ناصره که تو اول یه چیز خنک بخوری یه کم آروم بشی بعد بری ملاقاتش.با این
قیافۀ اخمو اگه بری بالا سر مریض بنده خدا در جا قبض روح می شه.
حق با او بود.فضای آرام کافه تریا و بستنی میوه ای خوشمزه ای که سفارش داد اعصابم را کمی آرام کرد؛بخصوص
که با قیافه ای سرحال مقابلم نشسته بود و آن قدر سر به سرم گذاشت که عاقبت از خر شیطان پایین آمدم و به
رویش لبخند زدم.
مقابل بیمارستان با عجله پیاده شدم.به سحر گفتم:
-تو نمی یای؟
مستاصل نگاهم کرد،مسعود گفت:
-بچه رو این جور جاها نبری بهتره.قراره با سحر بریم پارک،مگه نه عمو جان؟
-برم مامان؟
-برو ولی عمو رو اذیت نکن.دختر خوبی باش.
-باشه مامان جونم.
از میان دو صندلی به
قسمت جلو آمد و کنار مسعود جا گرفت.
-شب چه ساعتی بیام دنبالت؟
-تو زحمت نکش من خودم میام.آخه نمی دونم کارم اینجا چه ساعتی تموم می شه.
-باشه،ولی زیاد دیر نکن.سوار وسیله ای غیر از تاکسی هم نشو.
-باشه،تو هم مواظب خودت و سحر باش.
از راهروها می گذشتم،در بین آنهایی که بیمارستان را ترک می کردند چشمم به یکی دو تا از همکاران ناصر
افتاد.وقتی مردم را در حال خروج دیدم قدم هایم سرعت بیشتری گرفت.الهه به محض دیدنم سراسیمه به پیشوازم
آمد.ظاهر آشفته ای داشت و به پهنای صورت اشک می ریخت.تا رسید دستانم را گرفت و با گریه پرسید:
-امروز کجا بودی مانی؟چرا این قدر دیر اومدی؟
-گرفتار بودم...مگه چی شده؟!
-ناصر داره می میره.از صبح تا حالا چند بار تو اغما رفته،هر دفعه هم که بهوش اومده سراغ تو رو گرفته.
مامان،خاله،آقای نصیری و نسرین به حالت عزادار غمگین و گریان نشسته بودند.سلامی خطاب به همه شان کردم و
از الهه پرسیدم:
-می تونم برم پیشش؟
-فعلا دو تا دکتر و چند تا پرستار بالای سرش هستن،نمی دونم می ذارن تو بری یا نه.ما رو که بیرون کردن.
دلواپس پشت در ایستاده بودم و از دست خودم حرص می خوردم که چرا همین امروز غیبت کرده بودم.شاید نیم
ساعت به حالت انتظار گذشت که عاقبت در باز شد و دو پزشک همراه یکی از پرستارها با قیافه های گرفته بیرون
آمدند.صدای الهه در گلویش خفه شده بود،فقط توانست آهسته بگوید:
-دکتر...
همین لحظه بقیه هم به دور دکتر حلقه زدند.نگاه مرد میانسالی که قیافه ای مهربان داشت به روی الهه لحظه ای ثابت
ماند و بعد سرش را به پایین خم شد.
-متاسفم،ما هر کاری از دست مون بر می اومد کردیم،ولی...
صدای زجۀ خاله را شنیدم که پرسید:
-یعنی ناصرم از دست رفت؟
دیگر معطل نشدم.در را باز کردم و در حالی که می شنیدم پرستار می گفت خانوم داخل نرید. وارد بخش
شدم.اطراف تخت ناصر با پاراوان پوشیده شده بود.با قدم های لرزان به آنجا نزدیک شدم.صدای صحبت آهستۀ دو
پرستار از آن
قسمت شنیده می شد.باز هم جلوتر رفتم.نمی دانستم با چه صحنه ای رو به رو می شوم،اما ضربان قلبم
خود به خود بالا رفته بود.عاقبت او را دیدم.جسم نحیفی که ملحفۀ سفیدی تا بالای سرش را پوشانده بود و هیچ
حرکتی نمی کرد.تا قبل از این لحظه هرگز چشمم به مرده ای نیفتاده بود.یک آن انگار جریان برقی به تنم وصل شد
و لرزشی که از ترس ناشی می شد همۀ وجودم را لرزاند. ناصر! اگر یکی از پرستارها متوجه ام نشده بود حتما از
ضعف زمین می خوردم:
-خانوم کی به شما اجازه داد بیایین تو؟بفرماین بیرون.
و چون متوجۀ حالم شد،خودش زیر بغلم را گرفت و تا بیرون بخش همراهی ام کرد و خطاب به بقیه گفت:
-مواظب این خانوم باشید،حالش خوب...