چتر خیس

#زندگی
Канал
Логотип телеграм канала چتر خیس
@mm_shahidiПродвигать
732
подписчика
9,73 тыс.
фото
2,98 тыс.
видео
444
ссылки
میر محمد شهیدی نویسنده کتابهایِ چاپ شده: رمانِ اول: " رازِ گلِ یخ " کتاب شعر: " دست‌هایت؛ میهمانِ کدام گندمزارند؟ " رمانِ دوم: " زندگی، امید و دیگر هیچ ... " تماس با ادمین: @mirmohammad_shahidi میر محمد شهیدی
Forwarded from چتر خیس (mm.shahidi)
.
آدمی به درخت می‌مانَد ...
برای بعضی‌ها باید ریشه بود
تا امید به زندگی را از بذرِ خفته در دلِ خاک یاد بگیرند.
آنگاه که به شوقِ دیدنِ آفتاب
عزمش را جزم می‌کند تا دیوارِ سیاهیِ عدم را بشکافد و از خاکِ سردِ گورِ فراموشی، بیرون بیاید و در برابرِ نورِ آفتاب، قد عَلَم کند. بی‌دلیل نیست که می‌گویند: آدمی به " امید" زنده است، امید ...
برای بعضی‌ها باید تنه بود
تا تکیه‌گاهشان باشیم.
تا بدانند که هنوز می‌توان اعتماد کرد
می‌توان رویِ طنابِ بعضی‌ها، چوبِ رفاقت جمع کرد.
می‌توان زیرِ خروارها رنج و درد
امیدوار بود به صدایِ پایِ آمدنِ کَسی که پیشه‌اش مهربانی‌ست
به قولِ ریچارد براتیگان :
" شکارچی مهربانی دارد می‌آید
که اسلحه‌اش
تنها یک گلِ سرخ است " ...
برای بعضی ها باید شاخ و برگ بود
تا عیب‌هایشان را بپوشانیم.
یادمان باشد که همه از نسلِ آدم و حوّا هستیم
سیب یا گندم را آنها خوردند
اولین اشتباهِ عالم
ما هم خطا کاریم
اگر پرده‌ها بیفتد
اگر دستِ خداوند، فقط لحظه‌ای حریرِ نازکِ سِتر و حجاب را کنار بزند
بی گمان، همه شرمگین می‌شویم ...
برای بعضی ها باید میوه بود
تا طعمِ خوشِ زندگی را بچشند
زنده بودن اجباری‌ست
زنده ماندن و زندگی بخشیدن را هدیه کنیم به تمامِ کسانی که دوستشان داریم و دوستمان دارند.
آری آدمی به درخت می‌مانَد ...
باید از درخت بیاموزیم که به قولِ شاعر، حتی سایه از سرِ هیزم شکن هم وا نمی‌گیرد ...

#میرمحمد_شهیدی
#زندگی
#درخت

❤️
@mm_shahidi
Forwarded from چتر خیس (mm.shahidi)
🔸 زندگی به کتاب می‌مانَد...

در پنج سالگی؛ شیفته‌اش هستی.
دوست داری با مداد رنگی‌هایت، جهان را از آنچه که هست، زیباتر کنی. ذهن‌ات پُر از پرسش است و پاسخ‌ها ناکافی.
از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود؟!
نه افسوسِ گذشته را می‌خوری و نه نگران و دلواپسِ آینده‌ای. کتابت را در زمانِ حال، نقاشی می‌کنی و از خطوطِ ترسیمی خود، شادمانی. تمامِ معادنِ طلایِ دنیا را با یک بستنی عروسکی، طاق می‌زنی و ظفرمندانه می‌خندی ...

در بیست سالگی؛ عاشقش هستی.
هر روز، صفحه‌ای از آن را با اشتها می‌خوانی و لذت می‌بری. سر از پا نمی‌شناسی. با کوچکترین ضربآهنگ، دست و پا و حتی شانه‌ات به رقص در می‌آیند. نگاهت با جهانِ آفرینش، ریتمِ واحدی دارد. انگار در مرکزِ جهانِ هستی ایستاده‌ای. رویِ ابرها راه می‌روی و طولانی‌ترین راه‌ها در نظرت کوتاه‌اند و دست یافتنی. دوست داری پایت را از مرزهای زمین فراتر بگذاری و با خودت می‌اندیشی که شاید روزی رویِ خاکِ سرخِ مریخ قدم بزنی ...

در پنجاه سالگی؛ هنوز هم دوستش داری.
اما دغدغه‌ها و روزمرّه‌گی‌ها، پاپیچ‌ات می‌شوند. فرصت را از دستت می‌رُبایند. گاه‌گُداری به او سر می‌زنی و با یادآوریِ خاطراتِ گذشته، یا لبخند بر لبانت می‌نشیند به آرامی و یا آهی در سکوت از نهادت بر می‌آید. با درد آشنا هستی. کوه‌ها در نظرت بزرگتر از آنند که بخواهی فتح‌شان کنی اما نا امید هم نیستی چرا که یک کوه تجربه، بر دوش داری و خوب می‌دانی که اگر به بن‌بست رسیدی یا راهی خواهی یافت و یا راهی خواهی ساخت ...

و در هشتاد سالگی؛ حیرانش هستی.
کُنجِ خانه، پشتِ پنجره و رو به آفتاب و آسمان، تنها رویِ صندلی ننویی خود می‌نشینی و تاب می‌خوری و از فاصله‌ای نه چندان دور، به کتابِ گَرد و خاک گرفته در قفسه‌ی عمر، چشم می‌دوزی و آرام و بی صدا اشک می‌ریزی ...
آری زندگی به کتاب می‌مانَد
هر کَس باید کتابِ خود را در تنهاییِ خویش بخواند، اگر چه در میانِ جمع ...

#میرمحمد_شهیدی
#زندگی
#کتاب

❤️
@faratae_az_boodan
Forwarded from چتر خیس (mirmohammad.shahidi)
چتر خیس
🔸کتابِ " زندگی، امید و دیگر هیچ " سومین اثرِ میر محمد شهیدی منتشر شد. در این رمان، برهه‌ای از زندگی یک خانم پرستار با طعمِ تلخ و شیرین در ۲۰۸ صفحه روایت می‌شود. داستانی از جنسِ رنج، امید و عشق... رنجی که مثلِ تیغِ تیزِ جرّاحی، تار و پود زندگیِ او را می‌شکافد،…
.
در قسمتی از این کتاب می‌خوانیم:

" دخترم!
هر وقت دلت برایِ بابا تنگ شد بیا پشت پنجره و آسمان را نگاه کن. من هم در آسمانها خواهم بود و در تمامِ اوقات دلتنگی‌ام اسم قشنگت را با نورِ ماه بر بالِ ملائک خواهم نوشت تا هر کجا پر گشودند نامت را هلهله کنند. بر بالِ پرنده‌ها نیز تا هر کجا دانه چیدند یادِ تو در حریرِ خاطرشان جان یابد.
گلها را خواهم گفت عطر و بو را از دستِ تو وام گیرند در قحطی مهر و عاطفه؛ و چشمه‌ها به عشقِ چشمهای تو از دلِ سنگها بجوشند در بیابانِ عطش؛ پروانه‌ها خواب تو را خواهند دید در عصر یخبندان ...
باورت می‌شود بهارم؟!
به ابرها خواهم سپرد کوله‌بارشان را از تکرارِ خنده‌های تو پر کنند و پشت سرِ باران کاسه‌ای آب خواهم ریخت تا نرفته، بازگردد.
من و باران و یادِ تو، هزار حرفِ ناگفته داریم با هم.
صدای پایش را می‌شنوی؟
باران را می‌گویم... "

#میرمحمد_شهیدی
#زندگی_امید_و_دیگر_هیچ...


❤️
@faratar_az_boodan
Forwarded from چتر خیس (mm.shahidi)
.
آدمی به درخت می‌مانَد ...
برای بعضی‌ها باید ریشه بود
تا امید به زندگی را از بذرِ خفته در دلِ خاک یاد بگیرند.
آنگاه که به شوقِ دیدنِ آفتاب
عزمش را جزم می‌کند تا دیوارِ سیاهیِ عدم را بشکافد و از خاکِ سردِ گورِ فراموشی، بیرون بیاید و در برابرِ نورِ آفتاب، قد عَلَم کند. بی‌دلیل نیست که می‌گویند: آدمی به " امید" زنده است، امید ...
برای بعضی‌ها باید تنه بود
تا تکیه‌گاهشان باشیم.
تا بدانند که هنوز می‌توان اعتماد کرد
می‌توان رویِ طنابِ بعضی‌ها، چوبِ رفاقت جمع کرد.
می‌توان زیرِ خروارها رنج و درد
امیدوار بود به صدایِ پایِ آمدنِ کَسی که پیشه‌اش مهربانی‌ست
به قولِ ریچارد براتیگان :
" شکارچی مهربانی دارد می‌آید
که اسلحه‌اش
تنها یک گلِ سرخ است " ...
برای بعضی ها باید شاخ و برگ بود
تا عیب‌هایشان را بپوشانیم.
یادمان باشد که همه از نسلِ آدم و حوّا هستیم
سیب یا گندم را آنها خوردند
اولین اشتباهِ عالم
ما هم خطا کاریم
اگر پرده‌ها بیفتد
اگر دستِ خداوند، فقط لحظه‌ای حریرِ نازکِ سِتر و حجاب را کنار بزند
بی گمان، همه شرمگین می‌شویم ...
برای بعضی ها باید میوه بود
تا طعمِ خوشِ زندگی را بچشند
زنده بودن اجباری‌ست
زنده ماندن و زندگی بخشیدن را هدیه کنیم به تمامِ کسانی که دوستشان داریم و دوستمان دارند.
آری آدمی به درخت می‌مانَد ...
باید از درخت بیاموزیم که به قولِ شاعر، حتی سایه از سرِ هیزم شکن هم وا نمی‌گیرد ...

#میرمحمد_شهیدی
#زندگی
#درخت

❤️
@faratar_az_boodan
چتر خیس
🔸 زندگی به " چهار فصل " می‌مانَد ... ❤️ @faratar_az_boodan
.
🔸 زندگی به "چهار فصل" می‌مانَد...

در اولین روزهایِ بهار همراه با شکوفه‌ها، پا به دنیا می‌گذاریم. پروازِ پروانه‌ای ما را به وجد می‌آورد. همه جا سبز است. عطرِ گلهای بهاری، مستمان می‌کند. بازی تنها کاریست که به آن مشغولیم. نه غمی داریم و نه چیزی که به خاطرش اندوهگین شویم. گاهی با باران همسفر می‌شویم و گاهی با سایه روشن‌هایِ بازی کودکانه‌ی خورشید با ابرها. هر صحنه‌ که می‌بینیم، اولین بار است و چقدر زیبا و قشنگ‌اند بعضی اولین‌ها. مثلا وقتی برای اولین بار برف می‌بارد و نگاهِ تو به آسمان خیره می‌شود و از خودت می‌پُرسی این‌همه سپیدی از کجا می‌آید؟!

با گرم شدنِ هوا و رسیدنِ فصلِ تابستان، قدم در نوجوانی و جوانی می‌نهیم. علایق و سلایقمان کمی فرق می‌کند. دیگر نه از دیدنِ پروانه‌ای ذوق می‌کنیم و نه برف و باران برایمان تازگی دارد. حس می‌کنیم زندگی زیباست ولی نگرانی‌هایِ مداومِ پدر و مادر، آزارمان می‌دهد و از زیبایی آن می‌کاهد. حس می‌کنیم ما را درک نمی‌کنند. زندگی در نگاهِ ما چیزی نیست جز تفریح و تخلیه هیجان در بازی‌ها و دیدارهای دوستانه اما بزرگترها انتظار دارند، ما هم مثلِ آنها باشیم. درس و مدرسه جایِ تفریح و بازیگوشی را می‌گیرد. از مهمانی‌ها و دیدارهای فامیلی با والدین، لذت نمی‌بریم. تماشایِ فیلم و شنیدنِ موسیقی و گاهی اوقات خواندنِ کتاب را به همراهی با آنها ترجیح می‌دهیم.حس می‌کنیم، آنقدر بزرگ شده‌ایم که ما را به حالِ خویش، رها کنند. تنهایمان بگذارند تا آنگونه که دلمان می‌خواهد زندگی کنیم. ما نمی‌خواهیم شبیهِ آنها شویم.

با تغییر فصل و آغازِ پاییز، ما هم آرام آرام واردِ میانسالی می‌شویم. دیگر از شیطنت‌هایِ جوانی خبری نیست. به قول معروف، آردِ خود را الک کرده‌ و الک را هم از دیوارِ خانه‌مان آویخته‌ایم. با سرد شدنِ تدریجیِ هوا، ما هم سردمان می‌شود و با هر برگی که از درختی فرو می‌افتد، به فکر فرو می‌رویم. دیگر تا حدودِ زیادی خوب را از بد تشخیص می‌دهیم. می‌دانیم که زندگی پر از تضادهاست. ساده باشی، فریب می‌خوری و زرنگ باشی، ممکن است در تله بیفتی. یاد می‌گیریم در هر چیزی حتی عشق، راهِ میانه را برگزینیم. می‌دانیم که رهرو آن نیست گَهی تند و گَهی خسته رود، بلکه رهرو آنست که آهسته و پیوسته رود. نه از چیزی، زود می‌رنجیم و نه سعی می‌کنیم کسی را به عمد برنجانیم. تقریبا به اندازه‌ی یک سوم از ارتفاعِ کوهِ زندگی‌مان را بالا رفته‌ایم و چشم‌اندازمان نسبت به جوانترها به مراتب وسیعتر است. چیزی که ما در دوردستها می‌بینیم، برایِ آنها باور کردنی نیست. آنها نمی‌دانند ندیدن، دلیل بر نبودن نیست.

و در نهایت با شروعِ فصلِ زمستان ما هم اگر از انواع بیماری و حوادث ناگوار، جَسته باشیم و بخت یارمان باشد که کهنسالی را تجربه کنیم، با شتاب واردِ دوران پیری می‌شویم. دیگر نه از ذوق و شوقِ کودکی خبری هست و نه از شور و حالِ نوجوانی و جوانی و اندک حسی اگر هست، از میانسالی‌ست مثلِ باد و سرمایی که از پاییز به یادگار مانده تا تمامِ برگ‌ها را از تنِ درختان بتکاند و آنها را برای روزهایِ آخرِ خود در فصلِ زمستان آماده کند. برف از راه می‌رسد و همزمان و همراه با آن، مویِ سرمان کاملا سفید می‌شود. سوزِ سرما به قدری در مغزِ استخوانمان نفوذ می‌کند که گرمای پکیج و بخاری هم به سختی گرم‌مان می‌کند. تنها چیزی که دلمان را خوش می‌کند، خاطراتِ شیرینی‌ست که از بهار و تابستان و پاییزِ عمرمان داریم و مرورِ چند باره‌ی آنها با کسانیکه بخشی از خاطراتمان را با آنها شریک هستیم، در سرمایِ زمهریرِ زمستانِ عمرمان، ما را دلگرم می‌کند و با رفتنِ تک‌تکِ آنها، بخشی از خاطراتِ ما هم، همراه با جسمِ بی‌جانشان در زیرِ تلی از خاک مدفون می‌شود و ما در می‌یابیم که زندگی در نظرمان محلِ گذر است و می‌دانیم که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت...

#میرمحمد_شهیدی
#زندگی
#چهار_فصل_عمر

❤️
@faratar_az_boodan
🔸 به زودی منتشر می‌شود ...

ساعت نه صبح با ته‌مانده‌ی رمقی که برایم باقی مانده بود به خانه رسیدم. دیشب شبکار بودم و در بیمارستان هیاهوی غریبی به پا شده بود. چند مجروح تصادفی آورده بودند و در بخش اورژانس و جراحی، فرصتِ سر خاراندن نداشتیم. پدومتر یا همان گام‌شمار ساعت مچی‌ام نشان می‌داد که از دوازده شب تا شش صبح بیشتر از بیست هزار قدم راه رفته بودم؛ مسافتی نزدیک به پانزده کیلومتر .
پرستاری یعنی همین. امکان ندارد پرستار باشی و مثل میهمان روی مبل لم بدهی یا پایت را روی پایت بیندازی و استراحت کنی. بیمارستان هتل نیست؛ حتی اگر مثل دیشب موارد اورژانسی پیش نیایند، چراغ اضطراری ویژه‌ی مریض‌ها لحظه به لحظه روشن می‌شود و باید راه بیفتی و به آنها سر بزنی. یکی خوابش نمی‌برد، یکی درد دارد و التماس می‌کند آرامبخشی در عضله‌های خسته و بی‌جانش تزریق کنی، یکی دلتنگ خانواده‌اش شده و مدام بی‌قراری می‌کند ...

#میرمحمد_شهیدی
#زندگی_امید_و_دیگر_هیچ...
#انتشارات_نسل_روشن
#رمان_ایرانی
#داستان_عشق_و_امید

❤️
@faratar_az_boodan
Forwarded from چتر خیس (mm.shahidi)
🔸 زندگی به کتاب می‌مانَد...

در پنج سالگی؛ شیفته‌اش هستی.
دوست داری با مداد رنگی‌هایت، جهان را از آنچه که هست، زیباتر کنی. ذهن‌ات پُر از پرسش است و پاسخ‌ها ناکافی.
از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود؟!
نه افسوسِ گذشته را می‌خوری و نه نگران و دلواپسِ آینده‌ای. کتابت را در زمانِ حال، نقاشی می‌کنی و از خطوطِ ترسیمی خود، شادمانی. تمامِ معادنِ طلایِ دنیا را با یک بستنی عروسکی، طاق می‌زنی و ظفرمندانه می‌خندی ...

در بیست سالگی؛ عاشقش هستی.
هر روز، صفحه‌ای از آن را با اشتها می‌خوانی و لذت می‌بری. سر از پا نمی‌شناسی. با کوچکترین ضربآهنگ، دست و پا و حتی شانه‌ات به رقص در می‌آیند. نگاهت با جهانِ آفرینش، ریتمِ واحدی دارد. انگار در مرکزِ جهانِ هستی ایستاده‌ای. رویِ ابرها راه می‌روی و طولانی‌ترین راه‌ها در نظرت کوتاه‌اند و دست یافتنی. دوست داری پایت را از مرزهای زمین فراتر بگذاری و با خودت می‌اندیشی که شاید روزی رویِ خاکِ سرخِ مریخ قدم بزنی ...

در پنجاه سالگی؛ هنوز هم دوستش داری.
اما دغدغه‌ها و روزمرّه‌گی‌ها، پاپیچ‌ات می‌شوند. فرصت را از دستت می‌رُبایند. گاه‌گُداری به او سر می‌زنی و با یادآوریِ خاطراتِ گذشته، یا لبخند بر لبانت می‌نشیند به آرامی و یا آهی در سکوت از نهادت بر می‌آید. با درد آشنا هستی. کوه‌ها در نظرت بزرگتر از آنند که بخواهی فتح‌شان کنی اما نا امید هم نیستی چرا که یک کوه تجربه، بر دوش داری و خوب می‌دانی که اگر به بن‌بست رسیدی یا راهی خواهی یافت و یا راهی خواهی ساخت ...

و در هشتاد سالگی؛ حیرانش هستی.
کُنجِ خانه، پشتِ پنجره و رو به آفتاب و آسمان، تنها رویِ صندلی ننویی خود می‌نشینی و تاب می‌خوری و از فاصله‌ای نه چندان دور، به کتابِ گَرد و خاک گرفته در قفسه‌ی عمر، چشم می‌دوزی و آرام و بی صدا اشک می‌ریزی ...
آری زندگی به کتاب می‌مانَد
هر کَس باید کتابِ خود را در تنهاییِ خویش بخواند، اگر چه در میانِ جمع ...

#میرمحمد_شهیدی
#زندگی
#کتاب

❤️
@faratae_az_boodan
Forwarded from چتر خیس (mm.shahidi)
زندگی به کتاب می‌مانَد
در پنج سالگی شیفته‌اش هستی
دوست داری با مداد رنگی‌هایت
جهان را از آنچه که هست، زیباتر کنی
ذهن‌ات پُر از پرسش است و پاسخ‌ها ناکافی
از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود؟!
نه افسوسِ گذشته را می‌خوری
و نه نگران و دلواپسِ آینده‌ای
کتابت را در زمانِ حال، نقاشی می‌کنی و از خطوطِ ترسیمی خود، شادمانی
تمامِ معادنِ طلایِ دنیا را با یک بستنی عروسکی، طاق می‌زنی و ظفرمندانه می‌خندی ...

در بیست سالگی عاشقش هستی
هر روز، صفحه‌ای از آن را با اشتها می‌خوانی و لذت می‌بری
سر از پا نمی‌شناسی
با کوچکترین ضربآهنگ، دست و پا و حتی شانه‌ات به رقص در می‌آیند
نگاهت با جهانِ آفرینش، ریتمِ واحدی دارد
انگار در مرکزِ جهانِ هستی ایستاده‌ای
رویِ ابرها راه می‌روی
و طولانی‌ترین راه‌ها در نظرت کوتاه‌اند و دست یافتنی.
دوست داری پایت را از مرزهای زمین فراتر بگذاری و با خودت می‌اندیشی که شاید روزی رویِ خاکِ سرخِ مریخ قدم بزنی ...

در پنجاه سالگی هنوز هم دوستش داری،
اما دغدغه‌ها و روزمرّه‌گی‌ها، پاپیچ‌ات می‌شوند.
فرصت را از دستت می‌رُبایند
گاه‌گُداری به او سر می‌زنی و با یادآوریِ خاطراتِ گذشته، یا لبخند بر لبانت می‌نشیند به آرامی و یا آهی در سکوت از نهادت بر می‌آید.
با درد آشنا هستی
کوه‌ها در نظرت بزرگتر از آنند که بخواهی فتح‌شان کنی اما نا امید هم نیستی
چرا که یک کوه تجربه، بر دوش داری
و خوب می‌دانی که اگر به بن‌بست رسیدی
یا راهی خواهی یافت
و یا راهی خواهی ساخت ...

و در هشتاد سالگی؛
کُنجِ خانه، پشتِ پنجره و رو به آفتاب و آسمان؛
تنها رویِ صندلی ننویی خود می‌نشینی و تاب می‌خوری
و از فاصله‌ای نه چندان دور،
به کتابِ گَرد و خاک گرفته در قفسه‌ی عمر،
چشم می‌دوزی و آرام و بی صدا اشک می‌ریزی ...
آری زندگی به کتاب می‌مانَد
هر کَس باید کتابِ خود را در تنهاییِ خویش بخواند، اگر چه در میانِ جمع ...

#میرمحمد_شهیدی
#زندگی
#کتاب

❤️
@mm_shahidi
🔸 زندگیِ خوب ...

دیروز، پس از مدتها، با یک نوجوان شانزده ساله سه چهار ساعتی گفتگو می‌کردم.
یکی از تفاوتهای جالب و فاحشی که در میانه‌ی گفتگو متوجه شدم با او دارم چیزی بود به نام رؤیا و خاطره.
مغز او سراسر پر از رؤیا و آرزوهای بلند بود، و ذهن من سرتاسر خاطره باز.
گوییا مفهوم زمان برای ما فرق داشت. او درگیر آینده بود و رؤیاهایش، و من جامانده در گذشته و خاطراتش. من به عمر بلند رفته می‌نگریستم، و او به عمر بلند مانده. من مسحور آنچه با شتاب رفته، و او مسرور از آنچه بسیار مانده.
انگار سن آدمیزاد در هر زمانی نسبتی است میان خاطرات و رؤیاهایش. هر چه بیشتر پا به سن می‌گذاری کفه‌ی ترازوی رؤیاها سبکتر می‌شود، و کفه‌ی خاطرات، سنگین‌تر.
این جنبه‌ی تلخ داستان بود.
اما جنبه‌ی خوبش احتمالا پختگی بیشتر من بود. هر آنچه او در قالب رؤیاها و آرزوهایش می‌گفت، انگار من بیشترش را از نزدیک دیده بودم.
آنهم نه در آینه یا خشت خام؛ بلکه با همین دو چشم گرد و سیاه، و با گوشت و پوست و خون، در ثانیه ثانیه‌های عمر بر باد رفته. در بالا و پایین و تلخ و شیرین زندگی تجربه شده؛ که آرزوهای سورئال نوجوانی تو را با سنباده‌ی واقعیتهای هستی، رام و رئال می‌کند.
به گمانم «زندگی خوب» یعنی ایجاد تعادل میان این دو کفه.
یعنی، از یکسو نگذاری شور رؤیاها در تو بمیرند و بیش از آنچه باید، سالخورده شوی و در بستر احتضار بی رؤیایی به سختی نفس بکشی.
و از سوی دیگر، پختگیهای واقع نگرانه را قربانی شتاب و خامی آرزوهای پرهیجان نکنی.
«زندگی خوب» ترکیبی از دو بالِ شناخت و هیجان است. ترکیبی از نوجوانی و میانسالی و سالخوردگی. شاید با هیچکدامشان به تنهایی نشود زندگی را آنچنان که باید زیست.
زنده باد زندگی.

🔸نویسنده ناشناس
#زندگی_خوب

❤️
@mm_shahidi
Forwarded from کتابخانه
هریک از ما نیاز داریم مورد محبت و توجه قرار بگیریم
حتی اگر این شخص یک نفر باشد ولی کسی باشد که واقعا به ما مهر بورزد.
من درباره عشق های افلاطونی صحبت نمیکنم.
شما می توانید با کارهای کوچک و جزیی هم عطوفت خود را به اطرافیان نشان دهید. باور کنید همه ما تشنه محبت های کوچک هستیم.

📗 #زندگی_با_عشق_چه_زیباست
✍🏻 #لئو_بوسکالیا

📚 @BookTop
Forwarded from کتابخانه
ما از لحاظ بیولوژیکی، شناختی، جسمی و معنوی برای دوست داشتن، دوست داشته شدن و تعلق داشتن برنامه ریزی شده ایم.
در صورت برآورده نشدن این نیازها، عملکردی را که باید داشته باشیم نداریم.
درهم می شکنیم، متلاشی می‌شویم، بی حس می‌شویم، درد می‌کشیم، دیگران را می رنجانیم ...

📗 #زندگی_باتمام_وجود
✍🏻 #برنه_براون

📚 @BookTop
Forwarded from کتابخانه
چقدر دلپذیر است اگر موقعیتی پیش آید و شما بتوانید به دیگری بگویید "من به تو نیاز دارم."

ما همیشه تصور می‌کنیم چون بزرگسال هستیم باید متکی به خود و آزاد بوده و به کسی محتاج نباشیم و شاید به این دلیل است که اکثر ما از درد تنهایی به جان آمده‌‌ایم، در حالی که نیاز داشتن امری بدیهی و طبیعی به شمار می‌آید و مهم است اگر به چیزی احتیاج داشته باشیم و بتوانیم آن را به زبان بیاوریم.

📗 #زندگی_با_عشق_چه_زیباست
✍🏻 #لئو_بوسکالیا

📚 @BookTop
چتر خیس
🔸 وای بر نا امیدانی که ما هستیم ... 📗 نون نوشتن 🔹🔷 محمود دولت آبادی ❤️ @chatrkhis
محمود دولت آبادی در کتابِ " نونِ نوشتن " می‌نویسد:
" برای یک فرد انسانی و همچنین برای یک جامعه‌ی انسانی فاجعه وقتی به اوج خود می‌رسد که احساس کند هیچ نقشی در پیش‌برد، تحوّل و دگرگونی سرنوشت خود ندارد. همین احساسِ فجیع، کافی است تا انسان از درون متلاشی شود و با چشمانِ باز ببیند که دارد از پا در می‌آید."
واژه واژه‌ی این کلام با آدم حرف می‌زند. فرد یا جامعه‌ای که دچار یاس و سرخوردگی شود، مثلِ شیرِ پیر، دست از تلاش بر می‌دارد و می‌رود گوشه‌ای می‌نشیند تا مرگ از راه برسد و او را با خود ببرد.
آیا ما می‌توانیم در تعیین و تغییر سرنوشت خودمان، نقشی داشته باشیم؟ جوابِ من بله است. چطور؟ با روش بومرنگی.
ارتباطِ آدم‌ها با همدیگر مثلِ دومینویِ دایره‌وار می‌ماند. وقتی چیزی را به حرکت در بیاوری، نهایتا آن چیز به خودت بر می‌گردد. دقت کردین وقتی سنگی را داخلِ یک برکه‌ی آرام می‌اندازیم، موج‌های متعددی تشکیل می‌شود، تا همه جایِ برکه به یک اندازه، از ورودِ سنگ تاثیر بپذیرد! اثر گذاریِ ما آدم‌ها روی همدیگر هم همینطور است.

" تو نیکی می‌کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز "

همه‌ی ما مسئولیم؛ در اینکه به همدیگر امید بدهیم. و نگذاریم دل‌هایمان، یخ بزند. نگذاریم احساسِ درماندگی، خفه‌مان کند. نگذاریم نا امیدی مثلِ مارِ افعی رویِ تار و پودِ زندگی‌مان چنبره بزند و بخواهد ما را به سمتِ نیستی ببرد. نگذاریم، خشم و ناراحتی توی وجودمان ریشه بزند.
شاید از خودمان بپرسیم، آخر چه طوری؟ مگر چه کاری از دستِ ما بر می‌آید؟ مگر با یک گل، بهار می‌شود؟ جواب ساده است، بله اگر اراده کنیم، با یک گل هم بهار می‌شود.
کافی‌ست دست به کارشویم ...
چیزی بسازیم، چیزی بخوانیم، چیزی بنویسیم، چیزی خلق کنیم، طرحی بزنیم، خط و نقشی بکشیم، گلی بکاریم، چراغی روشن کنیم، سنگی از سرِ راه برداریم، دستی بگیریم، دلی به دست آوریم، آرزویی برآورده کنیم، لبخندی بزنیم و دوباره آشتی دهیم آدم‌ها را با امید به زندگی ... و نهایتا اینکه اجازه ندهیم احساسِ بی کفایت بودن، از پا در بیاردمان.
جامعه‌ی مایوس و مستاصل، فارغ از مسائل سیاسی و ... - که مجال و میلی برای ورود به آن نیست - محصولِ حضورِ آدم‌هایِ نا‌امیدی هست که به جایِ اندیشیدن و انجامِ کاری، فقط می‌پرسند چه کاری می‌شود، کرد؟
به قول شاعر:
" صدها فرشته بوسه بر آن دست می‌زنند
کز کارِ خلق، یک گرهِ بسته وا کند "

#میرمحمد_شهیدی
#زندگی
#امید

❤️
@chatrkhis
چتر خیس
❤️ @chatrkhis

.
زندگی آدم‌ها بی شباهت به فیلم نیست تنها با یک تفاوت که مثلِ آن قابلیت تکرار ندارد. نمی‌توان بارها و بارها به تماشایِ آن نشست و هر کجا را خوش‌تر بود، دوباره دید و هر کجا را که با درد همراه بود، زد به دورِ تند. به قولِ فیلم‌سازها، اسلوموشن و فست موشن ندارد، هر چه هست در زمانِ حال می‌گذرد با سرعتی معمولی. شاید ۲۴ فریم در یک ثانیه.
همانندِ فیلم، داستان دارد. صحنه دارد. سکانس دارد. دیالوگ دارد. سکوت دارد. خنده دارد. مویه دارد. برداشت دارد اما نه به تعدادِ دلخواه. هر صحنه را فقط یکبار می‌شود بازی کرد و بعدش کات، صحنه‌ی بعدی. صدابرداری سرِ صحنه انجام می‌شود و هر کَس باید جایِ خود حرف بزند. هر کَس کارگردان، فیلمبردار، بازیگر، صحنه آرا، صدابردار، تدوینگر و حتی گریمور خویش هست.
فیلم از صدایِ هق‌هقِ نوزادی شروع می‌شود که بعد از سفری نُه ماهه، برای اولین بار پا به صحنه گذارده و چشم می‌گشاید. مثلِ مسافرانِ سیاره‌ی مریخ که پس از چند ماه، بر رویِ آن قدم خواهند گذاشت. همه چیز، شگفت انگیز است. تازگی دارد. غریب است. صداها، رنگ‌ها، شکل‌ها و هر آنچه قبلا نبوده است.
دوربین سوار بر دستگاهِ کرِین با حرکتِ نوزاد، همراه می‌شود. گاهی با زاویه‌ای باز و لانگ شات و گاهی هم با زاویه‌ای بسته و کلوزآپ. با خوشی‌ها، صحنه‌ها شاد و رنگی می‌شوند و در ناخوشی‌ها، سیاه و سفید. مثلِ فیلم‌های صامتِ قدیمی.
هر کسی شاتِ اوجش را بسته به متنِ فیلمنامه‌اش - که در اصطلاحِ عامه به آن تقدیر یا سرنوشت گفته می‌شود - در زمانی از زندگی‌اش تجربه می‌کند. یکی در ازدواج، یکی در اسکناس، یکی در تحصیل، یکی در تفریح، یکی در قدرت، یکی در شهرت، یکی در زندان، یکی در عزت، یکی در مذهب، یکی در عرفان، یکی در گریه، یکی در لبخند ...
تیتراژ پایانی باز هم صدایِ گریه می‌آید اما صدایِ آغازینِ فیلم نیست. اینبار، خبری از صدایِ هق‌هقِ آن نوزادِ نوپا نیست. بلکه دیگران ضجه می‌زنند برای بازیگر محبوبشان که آنها را تنها گذارده است.

به راستی که زندگی آدم‌ها بی شباهت به فیلم نیست. من نامِ " حبابی بر لبِ آب " را برای فیلم زندگی خود بر می‌گزینم. شما اگه زندگی‌تان یک فیلم بود چه اسمی برایش انتخاب می کردید؟! فکر کنید ...

#میرمحمد_شهیدی
#زندگی
#فیلم

❤️
@chatrkhis
چتر خیس
❤️ @chatrkhis
.
آدمی به درخت می‌مانَد ...
برای بعضی‌ها باید ریشه بود
تا امید به زندگی را از بذرِ خفته در دلِ خاک یاد بگیرند.
آنگاه که به شوقِ دیدنِ آفتاب
عزمش را جزم می‌کند تا دیوارِ سیاهیِ عدم را بشکافد و از خاکِ سردِ گورِ فراموشی، بیرون بیاید و در برابرِ نورِ آفتاب، قد عَلَم کند. بی‌دلیل نیست که می‌گویند: آدمی به " امید" زنده است، امید ...
برای بعضی‌ها باید تنه بود
تا تکیه‌گاهشان باشیم.
تا بدانند که هنوز می‌توان اعتماد کرد
می‌توان رویِ طنابِ بعضی‌ها، چوبِ رفاقت جمع کرد.
می‌توان زیرِ خروارها رنج و درد
امیدوار بود به صدایِ پایِ آمدنِ کَسی که پیشه‌اش مهربانی‌ست
به قولِ ریچارد براتیگان :
" شکارچی مهربانی دارد می‌آید
که اسلحه‌اش
تنها یک گلِ سرخ است " ...
برای بعضی ها باید شاخ و برگ بود
تا عیب‌هایشان را بپوشانیم.
یادمان باشد که همه از نسلِ آدم و حوّا هستیم
سیب یا گندم را آنها خوردند
اولین اشتباهِ عالم
ما هم خطا کاریم
اگر پرده‌ها بیفتد
اگر دستِ خداوند، فقط لحظه‌ای حریرِ نازکِ سِتر و حجاب را کنار بزند
بی گمان، همه شرمگین می‌شویم ...
برای بعضی ها باید میوه بود
تا طعمِ خوشِ زندگی را بچشند
زنده بودن اجباری‌ست
زنده ماندن و زندگی بخشیدن را هدیه کنیم به تمامِ کسانی که دوستشان داریم و دوستمان دارند.
آری آدمی به درخت می‌مانَد ...
باید از درخت بیاموزیم که به قولِ شاعر، حتی سایه از سرِ هیزم شکن هم وا نمی‌گیرد ...

#میرمحمد_شهیدی
#زندگی
#درخت

❤️
@mm_shahidi
Forwarded from کتابخانه
كيفيت زندگی شما را دو چيز تعيين می‌كند:
كتاب هايی كه می‌خوانيد
و انسان هايی كه ملاقات می‌كنيد.

📗 #زندگی_جای_دیگریست
✍🏻 #میلان_کوندرا

📚 @BookTop
چتر خیس
Photo
🔸 زندگی به کتاب می‌مانَد...

در پنج سالگی؛ شیفته‌اش هستی.
دوست داری با مداد رنگی‌هایت، جهان را از آنچه که هست، زیباتر کنی. ذهن‌ات پُر از پرسش است و پاسخ‌ها ناکافی.
از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود؟!
نه افسوسِ گذشته را می‌خوری و نه نگران و دلواپسِ آینده‌ای. کتابت را در زمانِ حال، نقاشی می‌کنی و از خطوطِ ترسیمی خود، شادمانی. تمامِ معادنِ طلایِ دنیا را با یک بستنی عروسکی، طاق می‌زنی و ظفرمندانه می‌خندی ...

در بیست سالگی؛ عاشقش هستی.
هر روز، صفحه‌ای از آن را با اشتها می‌خوانی و لذت می‌بری. سر از پا نمی‌شناسی. با کوچکترین ضربآهنگ، دست و پا و حتی شانه‌ات به رقص در می‌آیند. نگاهت با جهانِ آفرینش، ریتمِ واحدی دارد. انگار در مرکزِ جهانِ هستی ایستاده‌ای. رویِ ابرها راه می‌روی و طولانی‌ترین راه‌ها در نظرت کوتاه‌اند و دست یافتنی. دوست داری پایت را از مرزهای زمین فراتر بگذاری و با خودت می‌اندیشی که شاید روزی رویِ خاکِ سرخِ مریخ قدم بزنی ...

در پنجاه سالگی؛ هنوز هم دوستش داری.
اما دغدغه‌ها و روزمرّه‌گی‌ها، پاپیچ‌ات می‌شوند. فرصت را از دستت می‌رُبایند. گاه‌گُداری به او سر می‌زنی و با یادآوریِ خاطراتِ گذشته، یا لبخند بر لبانت می‌نشیند به آرامی و یا آهی در سکوت از نهادت بر می‌آید. با درد آشنا هستی. کوه‌ها در نظرت بزرگتر از آنند که بخواهی فتح‌شان کنی اما نا امید هم نیستی چرا که یک کوه تجربه، بر دوش داری و خوب می‌دانی که اگر به بن‌بست رسیدی یا راهی خواهی یافت و یا راهی خواهی ساخت ...

و در هشتاد سالگی؛ حیرانش هستی.
کُنجِ خانه، پشتِ پنجره و رو به آفتاب و آسمان، تنها رویِ صندلی ننویی خود می‌نشینی و تاب می‌خوری و از فاصله‌ای نه چندان دور، به کتابِ گَرد و خاک گرفته در قفسه‌ی عمر، چشم می‌دوزی و آرام و بی صدا اشک می‌ریزی ...
آری زندگی به کتاب می‌مانَد، هر کَسی باید کتابِ خود را در تنهاییِ خویش بخواند، اگر چه در میانِ جمع ...

#میرمحمد_شهیدی
#زندگی
#کتاب

❤️
@mm_shahidi
Forwarded from کتابخانه
لذت حسی زیباست که چند دقیقه دوام دارد، اما رضایت، حسی است که تا مدت‌ها پس از لحظه‌ی حس کردن در ما باقی می‌ماند.
تفاوت این دو به طور خلاصه عبارت است از: لذت، حسی زیبا را به جسم میدهد، اما رضایت، روح را خشنود می‌سازد.

📘 #زندگی_خود_را_در_هفت‌_روز_تغییر_دهید
✍🏻 #پل_مکنا

📚 @BookTop
چتر خیس
🔸 عشق نافرجامِ بهزاد و زینب ... 🥀 سرنوشتِ خیلی از جوان های این مرز و بوم ❤️ @chatrkhis
اسمش زینب بود. هجده سالش هنوز تموم نشده بود. دو ماه دیگه یعنی سوم شهریورقرار بود شمع هجده سالگی خودش رو فوت کنه. با اشتیاق می‌گفت: "بهزاد می‌خوام امسال جشن تولدم تو هم حتما باشی." اواخرِ خرداد پارسال بود که برای یه کار تحقیقی رفته بودم کتابخونه و اونم دو هفته بعد کنکور داشت و سرگرمِ درس‌ های خودش بود. دانشجوی سال چهارم دانشگاه بودم و دنبال کتابی که استاد معرفی کرده بود و خیلی اتفاقی زینب سر راهم قرار گرفت و کمکم کرد و همین باعث آشنایی بیشتر ما شد. چهار سال از من کوچکتر بود ولی وقار خاصی توی کلام و رفتارش بود.
هر روز بی اختیار به هوای زینب به کتابخونه می‌رفتم. انگار نیمه‌ی گمشده‌ام رو یافته بودم. فردایِ کنکور توی کتابخونه نشسته بودم که زینب با لبخندی به پهنای صورتش وارد سالنِ مطالعه شد. با یکی از دوستها و همکلاسی هاش قرار داشت. خیلی آروم با هم حرف می زدند اما از لابلای حرفهاشون می‌شد فهمید که از نتیجه کنکور، راضی‌اند. صحبتهاشون که تموم شد، خداحافظی کرد و رفت ولی دوستش هنوز نشسته بود و مشغولِ مطالعه. به یه بهونه ای خودم رو بهش نزدیک کردم و خواهش کردم شماره تلفن زینب رو بهم بده. دوستش که بعدها فهمیدم اسمش مرضیه است، راضی به دادن شماره نبود ولی در برابرِ اصرارِ من ناگزیر شد.
از مهر پارسال، که دانشجوی رشته‌ی حقوق شد، تماس‌ها به مرور تبدیل به دیدار شد و دیدارها باعث آشنایی بیشتر و نهایتا علاقه مندی.
هم محل بودیم، خبرِ دیدارها اول به گوش دوستان و بعد به گوش خانواده هامون رسید. خانواده‌ی من پیشتر، دختر عموم رو نشون کرده بودند و خانواده‌ی زینب هم جرات نه گفتن به خاله‌ی بزرگ زینب رو نداشتند. زینب باید عروس خاله اش می‌شد، این رو وقتی دو سالش بود، خاله‌اش گفته بود.
ما تصمیم خودمون رو گرفته بودیم یا با هم یا هیچ. از دید خانواده؛ عشق برای ادامه‌ی زندگی کافی نبود و نمی تونست جای نسبت فامیلی رو بگیره؛ بنابراین هر روز عرصه بر ما تنگتر شد تا به زعمِ اونا از خرِ شیطون پیاده بشیم. این سمت خانواده‌ی عمو و اون طرف خانواده‌ی خاله، منتظر شنیدن خبرِ خوبی بودند که هیچگاه به گوششون نرسید...
🔸عصر دوشنبه سوم تیر خبر آوردند که یک زوج با دستهای به هم بسته، خودشون رو درون رودخونه‌ی گَدار انداخته‌اند تا در کنار یکدیگر و شاید هم در آغوش هم، زندگی رو بدرود بگویند. جنازه ها بیرون آمد. چهره ها برای اهل محل آشنا بود؛ بهزاد و زینب. داغ فرزند بر دلِ خانواده‌ها نشست. داغی که تا ابد همراهشون خواهد بود. حالا خوب می‌فهمند که عشق شاید برای زندگی کافی نباشه ولی برای ترکِ اون، حتما کفایت می‌کند... 🥀

#میرمحمد_شهیدی
#داستان_خیالی
#تصویر_واقعی
#زندگی_ادامه_دارد

❤️
@chatrkhis
Ещё