زندگی به کتاب میمانَد
در پنج سالگی شیفتهاش هستی
دوست داری با مداد رنگیهایت
جهان را از آنچه که هست، زیباتر کنی
ذهنات پُر از پرسش است و پاسخها ناکافی
از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود؟!
نه افسوسِ گذشته را میخوری
و نه نگران و دلواپسِ آیندهای
کتابت را در زمانِ حال، نقاشی میکنی و از خطوطِ ترسیمی خود، شادمانی
تمامِ معادنِ طلایِ دنیا را با یک بستنی عروسکی، طاق میزنی و ظفرمندانه میخندی ...
در بیست سالگی عاشقش هستی
هر روز، صفحهای از آن را با اشتها میخوانی و لذت میبری
سر از پا نمیشناسی
با کوچکترین ضربآهنگ، دست و پا و حتی شانهات به رقص در میآیند
نگاهت با جهانِ آفرینش، ریتمِ واحدی دارد
انگار در مرکزِ جهانِ هستی ایستادهای
رویِ ابرها راه میروی
و طولانیترین راهها در نظرت کوتاهاند و دست یافتنی.
دوست داری پایت را از مرزهای زمین فراتر بگذاری و با خودت میاندیشی که شاید روزی رویِ خاکِ سرخِ مریخ قدم بزنی ...
در پنجاه سالگی هنوز هم دوستش داری،
اما دغدغهها و روزمرّهگیها، پاپیچات میشوند.
فرصت را از دستت میرُبایند
گاهگُداری به او سر میزنی و با یادآوریِ خاطراتِ گذشته، یا لبخند بر لبانت مینشیند به آرامی و یا آهی در سکوت از نهادت بر میآید.
با درد آشنا هستی
کوهها در نظرت بزرگتر از آنند که بخواهی فتحشان کنی اما نا امید هم نیستی
چرا که یک کوه تجربه، بر دوش داری
و خوب میدانی که اگر به بنبست رسیدی
یا راهی خواهی یافت
و یا راهی خواهی ساخت ...
و در هشتاد سالگی؛
کُنجِ خانه، پشتِ پنجره و رو به آفتاب و آسمان؛
تنها رویِ صندلی ننویی خود مینشینی و تاب میخوری
و از فاصلهای نه چندان دور،
به کتابِ گَرد و خاک گرفته در قفسهی عمر،
چشم میدوزی و آرام و بی صدا اشک میریزی ...
آری
زندگی به کتاب میمانَد
هر کَس باید کتابِ خود را در تنهاییِ خویش بخواند، اگر چه در میانِ جمع ...
#میرمحمد_شهیدی #زندگی#کتاب❤️@mm_shahidi