محمود دولت آبادی در کتابِ " نونِ نوشتن " مینویسد:
" برای یک فرد انسانی و همچنین برای یک جامعهی انسانی فاجعه وقتی به اوج خود میرسد که احساس کند هیچ نقشی در پیشبرد، تحوّل و دگرگونی سرنوشت خود ندارد. همین احساسِ فجیع، کافی است تا انسان از درون متلاشی شود و با چشمانِ باز ببیند که دارد از پا در میآید."
واژه واژهی این کلام با آدم حرف میزند. فرد یا جامعهای که دچار یاس و سرخوردگی شود، مثلِ شیرِ پیر، دست از تلاش بر میدارد و میرود گوشهای مینشیند تا مرگ از راه برسد و او را با خود ببرد.
آیا ما میتوانیم در تعیین و تغییر سرنوشت خودمان، نقشی داشته باشیم؟ جوابِ من بله است. چطور؟ با روش بومرنگی.
ارتباطِ آدمها با همدیگر مثلِ دومینویِ دایرهوار میماند. وقتی چیزی را به حرکت در بیاوری، نهایتا آن چیز به خودت بر میگردد. دقت کردین وقتی سنگی را داخلِ یک برکهی آرام میاندازیم، موجهای متعددی تشکیل میشود، تا همه جایِ برکه به یک اندازه، از ورودِ سنگ تاثیر بپذیرد! اثر گذاریِ ما آدمها روی همدیگر هم همینطور است.
" تو نیکی میکن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز "
همهی ما مسئولیم؛ در اینکه به همدیگر
امید بدهیم. و نگذاریم دلهایمان، یخ بزند. نگذاریم احساسِ درماندگی، خفهمان کند. نگذاریم نا امیدی مثلِ مارِ افعی رویِ تار و پودِ زندگیمان چنبره بزند و بخواهد ما را به سمتِ نیستی ببرد. نگذاریم، خشم و ناراحتی توی وجودمان ریشه بزند.
شاید از خودمان بپرسیم، آخر چه طوری؟ مگر چه کاری از دستِ ما بر میآید؟ مگر با یک گل، بهار میشود؟ جواب ساده است، بله اگر اراده کنیم، با یک گل هم بهار میشود.
کافیست دست به کارشویم ...
چیزی بسازیم، چیزی بخوانیم، چیزی بنویسیم، چیزی خلق کنیم، طرحی بزنیم، خط و نقشی بکشیم، گلی بکاریم، چراغی روشن کنیم، سنگی از سرِ راه برداریم، دستی بگیریم، دلی به دست آوریم، آرزویی برآورده کنیم، لبخندی بزنیم و دوباره آشتی دهیم آدمها را با
امید به زندگی ... و نهایتا اینکه اجازه ندهیم احساسِ بی کفایت بودن، از پا در بیاردمان.
جامعهی مایوس و مستاصل، فارغ از مسائل سیاسی و ... - که مجال و میلی برای ورود به آن نیست - محصولِ حضورِ آدمهایِ ناامیدی هست که به جایِ اندیشیدن و انجامِ کاری، فقط میپرسند چه کاری میشود، کرد؟
به قول شاعر:
" صدها فرشته بوسه بر آن دست میزنند
کز کارِ خلق، یک گرهِ بسته وا کند "
#میرمحمد_شهیدی#زندگی#امید❤️@chatrkhis