چتر خیس

#داستان_خیالی
Канал
Логотип телеграм канала چتر خیس
@mm_shahidiПродвигать
732
подписчика
9,73 тыс.
фото
2,98 тыс.
видео
444
ссылки
میر محمد شهیدی نویسنده کتابهایِ چاپ شده: رمانِ اول: " رازِ گلِ یخ " کتاب شعر: " دست‌هایت؛ میهمانِ کدام گندمزارند؟ " رمانِ دوم: " زندگی، امید و دیگر هیچ ... " تماس با ادمین: @mirmohammad_shahidi میر محمد شهیدی
چتر خیس
🔸 عشق نافرجامِ بهزاد و زینب ... 🥀 سرنوشتِ خیلی از جوان های این مرز و بوم ❤️ @chatrkhis
اسمش زینب بود. هجده سالش هنوز تموم نشده بود. دو ماه دیگه یعنی سوم شهریورقرار بود شمع هجده سالگی خودش رو فوت کنه. با اشتیاق می‌گفت: "بهزاد می‌خوام امسال جشن تولدم تو هم حتما باشی." اواخرِ خرداد پارسال بود که برای یه کار تحقیقی رفته بودم کتابخونه و اونم دو هفته بعد کنکور داشت و سرگرمِ درس‌ های خودش بود. دانشجوی سال چهارم دانشگاه بودم و دنبال کتابی که استاد معرفی کرده بود و خیلی اتفاقی زینب سر راهم قرار گرفت و کمکم کرد و همین باعث آشنایی بیشتر ما شد. چهار سال از من کوچکتر بود ولی وقار خاصی توی کلام و رفتارش بود.
هر روز بی اختیار به هوای زینب به کتابخونه می‌رفتم. انگار نیمه‌ی گمشده‌ام رو یافته بودم. فردایِ کنکور توی کتابخونه نشسته بودم که زینب با لبخندی به پهنای صورتش وارد سالنِ مطالعه شد. با یکی از دوستها و همکلاسی هاش قرار داشت. خیلی آروم با هم حرف می زدند اما از لابلای حرفهاشون می‌شد فهمید که از نتیجه کنکور، راضی‌اند. صحبتهاشون که تموم شد، خداحافظی کرد و رفت ولی دوستش هنوز نشسته بود و مشغولِ مطالعه. به یه بهونه ای خودم رو بهش نزدیک کردم و خواهش کردم شماره تلفن زینب رو بهم بده. دوستش که بعدها فهمیدم اسمش مرضیه است، راضی به دادن شماره نبود ولی در برابرِ اصرارِ من ناگزیر شد.
از مهر پارسال، که دانشجوی رشته‌ی حقوق شد، تماس‌ها به مرور تبدیل به دیدار شد و دیدارها باعث آشنایی بیشتر و نهایتا علاقه مندی.
هم محل بودیم، خبرِ دیدارها اول به گوش دوستان و بعد به گوش خانواده هامون رسید. خانواده‌ی من پیشتر، دختر عموم رو نشون کرده بودند و خانواده‌ی زینب هم جرات نه گفتن به خاله‌ی بزرگ زینب رو نداشتند. زینب باید عروس خاله اش می‌شد، این رو وقتی دو سالش بود، خاله‌اش گفته بود.
ما تصمیم خودمون رو گرفته بودیم یا با هم یا هیچ. از دید خانواده؛ عشق برای ادامه‌ی زندگی کافی نبود و نمی تونست جای نسبت فامیلی رو بگیره؛ بنابراین هر روز عرصه بر ما تنگتر شد تا به زعمِ اونا از خرِ شیطون پیاده بشیم. این سمت خانواده‌ی عمو و اون طرف خانواده‌ی خاله، منتظر شنیدن خبرِ خوبی بودند که هیچگاه به گوششون نرسید...
🔸عصر دوشنبه سوم تیر خبر آوردند که یک زوج با دستهای به هم بسته، خودشون رو درون رودخونه‌ی گَدار انداخته‌اند تا در کنار یکدیگر و شاید هم در آغوش هم، زندگی رو بدرود بگویند. جنازه ها بیرون آمد. چهره ها برای اهل محل آشنا بود؛ بهزاد و زینب. داغ فرزند بر دلِ خانواده‌ها نشست. داغی که تا ابد همراهشون خواهد بود. حالا خوب می‌فهمند که عشق شاید برای زندگی کافی نباشه ولی برای ترکِ اون، حتما کفایت می‌کند... 🥀

#میرمحمد_شهیدی
#داستان_خیالی
#تصویر_واقعی
#زندگی_ادامه_دارد

❤️
@chatrkhis