برای این امتحان فقط ۸ ساعت مطالعه داشتم و با این وجود نمره بدی نمیگیرم. ۱۰ نمره عملی هست و ۱۰ نمره تئوری که از این نمره، احتمالا ۸ بگیرم. خوشحالم چون نمرهی معقولیه و عملی می تونم جبران کنم. ناراحتم چون اگه شب امتحانی نبود، پتانسیل زیادی برای بیست گرفتن داشت؛ مسئله اینه که به عنوان یک فرد بالغ، تو دانشگاه دنبال بیست گرفتن نیستم و چندان ارزشی رو هم ثابت نمیکنه. فلذا، رها میکنم؛ ولی طعم این درس، کلاس هاش، استادش و امتحانش زیر دندونم خیلی شیرین بود و عمیقأ دوست شون داشتم.
آناتومی تنه واقعا واحد گوگولی ایه. منتهی آدم ها با من یک کاری کردن که سیناپس های مغزیم با تاخیر و اختلال زیاد داره انجام میشه و یه حسی دارم مثل این که نورون های مغزم آشپزخونه رو با هال و اتاق خواب و حیاط خونه شون یکی کردن.
امتحان فیزیولوژی تئوری رو ۲۰ گرفتم. خیلی بیشتر از سطح امتحان خونده بودم. نمیگم پشیمونم ولی جدا، الویت بندی و بهینه مطالعه کردن برای امتحانات مهم تر از اون چیزیه که فکر میکردم. در واقع اینطوری بگم، همون تقسیم هوشمندانه زمانت. میتونستم امتحان رو راحت بگیرم و وقت رو برای واحد های آناتومی سر و گردن یا فوقانی یا بیوشیمی بزارم. فیزیولوژی یه بخشی از نمرهش بسته به امتحانات عملیش بود که اون رو به این خوبی نگذروندم. فلذا، این بیست قراره به پای اون بسوزه ولی شما زمان تون رو مدیریت کنین.
در هر صورت، اولین جایی که میشه از زیر بار مسئولیت شونه خالی کرد، همون جایی هست که اولین بهونه ها رو برای بهتر کردن شرایط زندگیت میاری. بهونه چیزی نیست جز سپردن نقش اصلی زندگی خودت، دست آدم های بی مسئولیتِ دیگه. هر جا هر تغییری دیده شد، یکی مسئول شده بود. مسئول در برابر هر چیزی که قلبش براش فشرده میشد و هر چیزی که قشر مغز، از خیالش درد میگرفت.
این که میخوام وسط شوره زار، گل هام رو با طراوت و برپا نگه دارم، عجیب توقع مضحکیه. دردمندانه شاخه های این دسته های گل مینالن برای رها شدن و از سر گرفته شدن تو جایی که زمین، پذیرای آغوش و رشد شون باشه. منظورم از گل، روابطه، رشده، اهداف، عشق و دوست داشتن هاست. نمیشه جایی که نمیتونی ریشه بدوونی، سرِ استواری داشته باشی.
در حال حاضر چی میخوام؟ بارون، هوای نسبتا خنک و عصری که تن کوچه هاش نم زده. کار رو رها کنم، لباس گرم بپوشم و بدون این که فکر کنم، بزنم بیرون. پیاده، برم کافه مورد علاقهم و هوایِ مرطوبِ مسیر رو به خورد تک تک سلول هام بدم. اجازه بدم در حالی که نوک بینیم یخ زده، گونه هام سرخ شده و ریه هام خنک، دستام از گرمی جیب هام لذت ببرن. هیچ صدایی رو نشنوم، به جز صدای نازکِ قطره های باقی موندهی آب، که روی بالکن ها، جسم برگ ها، بافت آهنین در و پنجره ها و تار و پود لباسم، نزول میکنن؛ همینطور صدای رگ های زمین، که زیر کفش هام با هر قدم ام نبض میزنن.
اتفاقا، دلم خیال آسوده نمیخواد. دلم یه خیال بافته شده میخواد، بافته شده از دغدغه های ارزشمند و عمیقأ مهم. یه سر گرم میخوام، گرم رسیدن ها،دیدن ها و شدن ها.
میخوام توی مسیر به آینده فکر کنم، به آیندهی ملموسِ سبز. به اهدافم، به خواسته هام، به آرمان های لباسِ واقعیت پوشیده.
میخوام اینجا نباشم، خونه باشم، خونه کجاست؟ جایی که من ارزشمندم. جایی که آرامش، مهمون ثابت روزمرگی های منه. جایی که بوی مامان میاد، بوی امنیت، عشق، اهمیت، فرصت و خاطرِ جمع.
میرسم به مقصد، بوی قهوه رو نوازش میکنم، دفترم رو باز میکنم و رو به پنجره های خیس خورده و تن لخت صفحات، اینده مو میزارم جلوم و با چشم هام میبوسم.
راستش، درس فوق العاده شیرینی بود منتهی من با شرایط خیلی افتضاحی در خدمتش بودم. اولا که میان ترم رو غیبت داشتم و ۷ نمره رو از دست دادم، پایان ترم رو هم شب امتحانی خوندم و مجبور شدم بابت جبران میان ترم، چندین کار عملی زمان بر و خسته کننده انجام بدم که وسط این زمان کم، برام اذیت کننده بود.
بگذریم؛ استادی که داشتیم، انصافا استاد خوبی بود. البته شروع خوبی نداشت و جلسه اول فقط چون کلاس رو اشتباه رفتیم برای همه مون غیبت زد. با این حال، به موقع جدی میشد و به موقع شوخی میکرد و همینطور خیلی با هامون راه اومد و از قضا، دست به نمرهی خوبی هم گویا داره.
۸ جلسه داشتیم و از بافت پوششی، همبند، عصبی، عضله، استخوان، چربی، غضروف و گردش خون رو خوندیم.
تمام این مباحث تقریبا نصف بیشترش مرور مطالب دبیرستان بود و بقیهش یک سری جزئیات بیشتر و بین المللی(!) تر. مثال بخوام بزنم، برای بافت عصبی تنها چیزی که جدید بود انواع نوروگلیا ها و نورون ها بود که توی دبیرستان نخونده بودیم؛ به علاوه چند نکنه ظریف و کوتاه دیگه. برای عضله هم بیشتر و عمیق تر فرو رفتیم تو میوزین و اکتین! مبحث استخوان و در کل، بافت همبند برام بیشتر تازگی داشت.
با این که بافت شناسی زیر شاخه آناتومیه و آناتومی تو فیزیوتراپی حرف اول رو میزنه، ولی اصلا برای ما درس مهمی محسوب نمیشد و عملا به کارمون نمیاد. ولیکن! درصورت تمایل به ادامه مسیر در حیطه پژوهش، باید به این علم تسلطی میانه رو به والا داشت.
فلذا، من در مقابلش یکم احساس مسئولیت بیشتری داشتم و اصلا از خوندنش احساس احمق بودن نمیکردم.
اولین و بهترین رفرنسش، بافت شناسی جان کوییرا هست که به ما هم همین معرفی شد. برعکس اکثر رفرنس ها، خیلی کتاب تمیز، مرتب، روان و جذابی هست.
علت اهمیتش اول برمیگرده به این که، با دونستن و تسلط حدودی روی بافت شناسی، آناتومی ماکروسکوپی (تشریح) رو هم خیلی بهتر میشه متوجه شد. علاوه بر این، بهتر میشه مکانیسم اثر دارو ها و در کل مواد شیمایی رو تو بدن درک کرد. مشخصا، شرط اول درک پاتولوژی هم بافت شناسی هست.