نیاز
در حال حاضر چی میخوام؟
بارون، هوای نسبتا خنک و عصری که تن کوچه هاش نم زده. کار رو رها کنم، لباس گرم بپوشم و بدون این که فکر کنم، بزنم بیرون. پیاده، برم کافه مورد علاقهم و هوایِ مرطوبِ مسیر رو به خورد تک تک سلول هام بدم. اجازه بدم در حالی که نوک بینیم یخ زده، گونه هام سرخ شده و ریه هام خنک، دستام از گرمی جیب هام لذت ببرن. هیچ صدایی رو نشنوم، به جز صدای نازکِ قطره های باقی موندهی آب، که روی بالکن ها، جسم برگ ها، بافت آهنین در و پنجره ها و تار و پود لباسم، نزول میکنن؛ همینطور صدای رگ های زمین، که زیر کفش هام با هر قدم ام نبض میزنن.
اتفاقا، دلم خیال آسوده نمیخواد. دلم یه خیال بافته شده میخواد، بافته شده از دغدغه های ارزشمند و عمیقأ مهم. یه سر گرم میخوام، گرم رسیدن ها،دیدن ها و شدن ها.
میخوام توی مسیر به آینده فکر کنم، به آیندهی ملموسِ سبز. به اهدافم، به خواسته هام، به آرمان های لباسِ واقعیت پوشیده.
میخوام اینجا نباشم، خونه باشم، خونه کجاست؟ جایی که من ارزشمندم. جایی که آرامش، مهمون ثابت روزمرگی های منه. جایی که بوی مامان میاد، بوی امنیت، عشق، اهمیت، فرصت و خاطرِ جمع.
میرسم به مقصد، بوی قهوه رو نوازش میکنم، دفترم رو باز میکنم و رو به پنجره های خیس خورده و تن لخت صفحات، اینده مو میزارم جلوم و با چشم هام میبوسم.