👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#قسمت_هفتم
Канал
Логотип телеграм канала 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@khanevade_shaadПродвигать
1,71 тыс.
подписчиков
12,2 тыс.
фото
2,73 тыс.
видео
3,27 тыс.
ссылок
🌹قانون اولویت🌹

شرایط اجرای #اولویت

#قسمت_هفتم

💯رعایت اولویت و شرایط آن:

بدون منت باشد. اگر #پدر گفت نمیخواد #تحصیل 📚کنی یا #مادر گفت فلان #کار 💰راهش دوره نمیخواد بری, یا #همسر گفت نمیخواد توی فلان محل خانه 🏠بخریم و یه جا دیگه خریدید... هی راه نرید و با غرغر بگید شما نذاشتید وگرنه الان من شرایط بهتری داشتم یا نگید بخاطر تو اینکارو کردم😐....
پس منت و غرغر ممنوع⛔️

انتظار نداشته باشیم دیگران هم اولویت ما را رعایت کنند. اگه اولویت همسرت یا برادر بزرگت را رعایت کردی... منتظر نباش اونا هم اولویت تو را رعایت کنند.

منتظر نتیجه رعایت اولویتمان نباشیم. توقع نداشته باشیم حالا که داریم اولویت را رعایت میکنیم همه جلومون دولا راست بشن و ممنون باشن,😅😬 یا منتظر باشیم که فرشته ها بیان دستبوسی ما😁😅

با #رضایت قلبی و #صبر اولویت را و رعایت کنیم. مثلا داری تلویزیون نگاه میکنی و مادرت میگه یه لیوان آب برای من بیار, لیوان آب را نگیریم دستمون با اکراه😏 و عصبانیت 😤و اخم 😠براش ببریم . بذاریم توی یه سینی یا بشقاب و با لبخند بهش بدیم.☺️😘

♻️برای عزیزانتون فوروارد کنید🌹


ادامه دارد

حتما دنبال کنید

‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌زن همانند گل🥀 است
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
#رمان 🌸
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_هفتم 📍

دور خودش می چرخید ،اشک می ریخت و زیرلب آیه الکرسی می خواند.
اولین مانتو و شلواری را که دستش رسید پوشید،چادرش را به سر کشید، کیفش را برداشت و بیرون رفت.
اوضاعش برای رانندگی کردن مناسب نبود،دربست گرفت و با دلی که آشوب تر و بی قرارتر از همیشه بود راه افتاد.
همین که ماشین از پیچ اولین کوچه گذشت و نگاهش افتاد به سیاهی های ایستگاه صلواتی دلش لرزید،چشمش را بست و با تمام وجود امام حسین را صدا کرد...
"یا امام حسین،بخیر بگذرون"

تقریبا نیم ساعت نشده جلوی بیمارستان بود.
انقدر برای دیدن همسرش سردرگم بود که حتی متوجه نشد کرایه را چگونه حساب کرده!

جلوی پذیرش نرسیده رادمنش ظاهر شد و نفهمید چه چیزی در چهره اش دیده که سریع شروع کرد به دلداری دادن .
ولی خب تصادف ساده که نیازی به اتاق عمل نداشت!
سعی کرد مثل همیشه صبوری کند،خدایا...
کاش این همه تنها نبود.آن هم اینجا، پشت درهایی که هرچند قفل و زنجیری نداشت اما مانع از عبورش شده بودند...
لیوان آب را از رادمنش گرفت و با صدایی که از شدت گریه گرفته بود گفت :
_نمی فهمم،آخه چرا تصادف؟ارشیا که هیچ وقت بی احتیاطی نمی کنه

_حادثه که خبر نمی کنه خانم .ممکن بود برای من اتفاق می افتاد.

بچه که نبود،می دانست اما نمی فهمید چرا از بین این همه آدم،شوهر او باید تصادف می کرد و مثلا وکیلش راست راست راه می رفت!
دوباره از علاقه ی زیاد خبیث شده بود!زبانش را گاز گرفت و استغفراله گفت.
ناخودآگاه یاد صبح افتاد،هنوز عصبی از کابوس دیشب بود که لیوان شیر را روی میز گذاشت.ارشیا که اتفاقا چند روزی هم بهم ریخته تر بود با قاشق کوچک روی تخم مرغ کوبید و پرسید:
_تو دیگه چرا اول صبح پکری؟

در جواب فقط شانه بالا انداخت.متعجب بود از اینکه متوجه بی حوصله بودنش شده!
حتی موقع رفتن هم گفته بود:
_ممکنه امشب زودتر برگردم‌، قرمه سبزی می پزی؟

و او فقط برای چند دقیقه چقدر خوشحال شد که روزش با این همه حرف و توجه از جانب ارشیا شروع شده اما درگیر‌ اوهام هم بود ...
راستی چرا هنوز خروشت ش را بار نگذاشته بود؟!انگار هنوز و دوباره دل خودش قیمه می خواست!
به خیالش بی توجهی صبح را با شام خوشمزه ی شب جبران می کرد .ولی حالا ...
دست خودش نبود که گریه اش مدام بیشتر می شد،ای کاش دلیل گرفته بودنش را می گفت ،یا نگذاشته بود شرکت برود،ای کاش خواب لعنتی اش انقدر زود تعبیر نمی شد و حالا تدارک‌ غذای دوست داشتنی او را می دید ...
و هزاران ای کاش دیگری که مدام و بی وقفه توی سرش چرخ می خورد.


بالاخره ثانیه های کشدار گذشت و دکتر سبزپوش بیرون آمد.قبل از او رادمنش به سرعت سمتش رفت و پرسید :
_دکتر ،حالشون چطوره؟
_خوشبختانه خطر رفع شده در حال حاضر وضعیت قابل قبولی داره، فعلا هم توی ریکاوری هستن.

سعی می کرد هضم کند حرف های عجیب بعدی دکتر را در مورد شرح حالش.
انگار کم کم باید خوشحال هم می شد که شوهرش از چنین تصادفی جان سالم به در برده!
سرگیجه دست از سرش برنمی داشت،همین که دکتر رفت با ترانه تماس گرفت و همه چیز را دست و پا شکسته برایش گفت،نیاز داشت به وجود خواهرش .
وقتی تخت ارشیا بیرون آمد اول نشناختش .صورتش متورم و کمی کبود به نظر می رسید و به دست و پایش آتل بسته شده بود .سرش را هم باندپیچی کرده بودند ...
و اما اخم همیشگی اش را هم داشت
که اگر نبود شاید شک می کرد به هویتش !

ادامه دارد..
#الهام_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#رمان
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_هفتم 7⃣


از جلوی در خانه سمیه با کلی خاطرات برجای مانده می گذرم.راستی من چقدر با این محله خاطره دارم.چقدر اینجا رنگ و بوی آشنا دارد.
یک جایی توی همین کوچه بود که برای اولین بار ، حمید را تصادفی ندیدم ! وسط کوچه می ایستم .دقیقا کجا بود؟ چه فرقی می کند؟انگار همین دیروز بود.
اینبار او را اتفاقی ندیدم،همه ی این هفته را با خودم کلنجار رفته بودم تا امروز اینجا باشم.هفته ی خوبی نبود، یکی دو روز بعد از آخرین دیدار شنیده بودم مادرش برای خواستگاری دختر اکرم خانوم چادر به کمر بسته.تمام آن چند روز خواب درست و حسابی به چشم هایم نیامد ، تا وقتی سمیه که همیشه اخبارش دست اول بود خبر داد که ماموریت به حمید خورده و نتوانسته به خواستگاری برود. اه که چقدر مادرش از این خبر غمگین، و من چقدر خوشحال شده بودم.
ته دلم می خواستم فکر کنم که او بخاطر من به خواستگاری نرفته،هر چند محال ممکن بود اما دلم می خواست این فکر را بکنم !
خلاصه تمام این هفته با خودم کلنجار رفته و امروز اینجا بودم. کمی دورتر از حسینیه ایستاده و منتظر بودم ببینمش.
هنوز نمی دانستم باید حرفم را بزنم یا نه؟ کارم درست هست یا نه؟اما اختیارم کاملا دست دلم بود. از کجا معلوم اگر کاری نمی کردم به خواستگاری دختر اکرم خانوم نمی رفت؟
سمیه با عجله به سمتم آمد و گفت :
_ فاطمه آمارشو گرفتم و فهمیدم اومده، دیگه هر گلی زدی به سر خودت زدی.

با خجالت خیره اش شدم، شاید از شخصیت او انتظار می رفت حالا جای من باشد ولی ...
_نگران نباش دختر ،تو نیتت خیره.بسم الله رو بگو ایشالا بقیه اش رو خدا درست می کنه.

اینبار چهره ی سمیه خیلی جدی بود، حتما او هم می دانست دارم کار عجیب و غیر عاقلانه ای می کنم اما نمی خواست توی دلم را خالی کند.دستی به شانه ام زد و به آرامی دور شد.
انتظارم خیلی طول نکشید، بلاخره از حسینیه بیرون آمد و به سمت موتورش رفت. نفسم در سینه حبس شد.درست مثل دختر بچه ها دست و پایم را گم کردم.تنها امیدواریم این بود که نمی خواهم گناهی مرتکب بشوم، فقط آمده بودم تا تکلیفم را با خودم روشن کنم.
با گام هایی سنگین و مضطرب به سمتش رفتم. وقتی نگاه و سکوت من را روی خودش دید مثل کسی که معذب شده باشد از موتور پایین آمد و طبق معمول به آسفالت کوچه چشم دوخت و در حالیکه دستی به محاسنش می کشید گفت:
_سلام علیکم .امری بود خواهر؟
این بار اول بود که مرا خواهر صدا می کرد! دلم هری ریخت پایین. نکند از این طرز صدا کردن منظوری داشته؟ نباید منفی بافی می کردم ! به خدا توکل کردم ، چادرم را زیر گلویم سفت تر چسبیدم و با نگاهی شرم آلود به کفش هایش خیره شدم و بدون کوچکترین مقدمه و با صدایی لرزان که انگار از ته چاه بیرون می آمد گفتم:
_سلام. می دونین من خیلی خدا و پیغمبر واسم مهمه.
صدایش پر بود از بهت :
_خب .... الحمدالله
_نه می دونین ،منظورم اینه که خیلی فکر می کنم و اصلا از کار بی فکر خوشم نمیاد
_بله ... خداروشکر
سر بلند کردم و گفتم :
_میشه آنقدر تو حرف من نپرید؟
با تعجب نگاهم کرد و لبخند کوچکی گوشه ی لبش نشست
_ببخشید خواهر
_میشه انقدرم خواهر صدام نکنید؟
این بار جدی تر پاسخ داد:
_بله ...
_راستش من اومدم بگم که ...یعنی دوست دارم اگه شما دوست دارید.... خب شما دوست دارید که؟.... یعنی..

کاملا مشخص بود که دارم خرابکاری می کنم.نگاهش پرسشگر بود .
هول شده بودم؛ احساس می کردم در حال پس افتادنم ....دست و پا چلفتی بودنم جلوی او تازگی نداشت ! کلافه شده بود
_ببخشید اگر امری ندارید من باید برم برای هیات قند بیارم ، بندگان خدا چای رو باید تلخ بخورن.
خونم به جوش آمد ... عصبانی شدم، باورم نمی شد به این راحتی از کنجکاوی در مورد حرفم بگذرد.سمیه بارها گفته بود او اصلا در حال و هوای این دنیا نیست و تمام و کمال وقف هیئت و اینجور چیزهاست ، انگار واقعا راست گفته بود. اما من یک هفته تمام با خودم دست و پنجه نرم نکرده بودم که آخرش هیچی به هیچی !
"بندگان خدا چای رو باید تلخ بخورن" هنوز این جمله اش مثل پتک توی سرم می خورد. باید حرفم را می زدم .

_مزاحم وقتتون نمیشم فقط خواستم بگم من مشکل ندارم بیاید خونمون چای بخورید.
گفتمو سریع ساکت شدم ، انگار صحنه ی آهسته فیلم بود ... همه چیز ناگهان کند شد .فهمیدم خراب کردم.نگاهم را به زمین دوختم ...و بدون اینکه منتظر عکس العملی باشم با قدم های سنگین قبل از اینکه کسی ما را ببیند دور شدم.
هنوز سنگینی نگاهش را حس می کردم‌....

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#ا_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#رمان_پناه
🌸

#قسمت_هفتم

و می پرسم :
_من گفتم فوت شده ؟
+نه ولی مشخص بود
_از کجا
+خب گفتی "همیشه می گفت" برای آدم زنده که فعل قدیمی و ماضی به کار نمی برن !
_چه باهوشی ! آره وقتی من بچه تر بودم و تهران بودیم ، مامانم مرد
+خدا رحمتش کنه
_مرسی
+ببخشید حالا نمی خواستم ناراحتت کنم شامتو بخور
_یه سوال فرشته جون
+جانم ؟
_شما چجوری به من اعتماد کردین که حتی یه شب تو خونتون راهم بدین ؟

+مامان و بابای من زیاد از این کارا می کنن البته تا وقتی که شهاب سنگ نازل نشده !
_شهاب سنگ ؟

قبل از اینکه جواب بدهد صدای زنگ گوشی بلند شده و بحث نیمه کاره می ماند .
عکس بابا افتاده و علامت چند میس کال ... چطور یادم رفته بود تماس بگیرم ؟ ببخشیدی می گویم و تماس را برقرار می کنم تا دل بی قرار بابا آرام بگیرد .
بعد از چند تشر و اتهام بی فکری خوردن و این چیزها بلاخره خیالش را راحت می کنم که خوابگاهم . هنوز دور نشده ، دلم تنگ اخم همیشگی اش شده .
قطع که می کنم فرشته می گوید :
+یا خیلی شجاعی یا بی کله
_چطور مگه ؟
+اخه به چه امیدی وقتی می دونی خوابگاه نیست بلند شدی اومدی تهران ؟
_خب ... مجبور بودم
+دیگه چرا به پدرت دروغ گفتی دختر خوب؟
_بازم مجبور بودم !
+یعنی تو اگه مجبور باشی هرکاری می کنی؟

برمی خورد به شخصیتم .من هنوز انقدر با او صمیمی نشده یا آشنا نیستم که اینطور راحت استنطاقم کند ! سکوت می کنم و خودش ادامه می دهد :

+البته می دونم به من ربطی نداره اما ... ولش کن چی بگم والا صلاح مملکت خویش و این داستانا ...

پررو پررو و از خدا خواسته ، بحث را عوض می کنم :
_آدرس دانشگاهم رو بلد نیستم میتونی راهنماییم کنی؟
+حتما .برای ارشد می خوای بخونی ؟

نیشخند می زنم و جواب می دهم :
_نه ! درسته که به سنم نمی خوره ولی کارشناسی قبول شدم تازه
+مگه چند سالته ؟
_بیست و دو
+پس چرا انقدر دیر اقدام کردی ؟ ببخشیدا من عادتمه زیاد کنجکاوی کنم
 
_چون لج کرده بودم یه سه چهار سالی ، تازه رو مد برعکس افتادم .
+با خودت لج کرده بودی ؟
_بیخیال . تو چی می خونی ؟ چند سالته ؟ میخوام منم کنجکاوی کنم که راحت تر باشیم
می خندد و جواب می دهد :
+من 23 سالمه . تازه چند ماهه که از شر درس و امتحان خلاص شدم ولی خب ارشد شرکت کردم ان شاالله تا خدا چی بخواد .
پوفی می کشم و فکر می کنم که نسبت به او چقدر عقب مانده ام
_حدس می زدم از من بزرگتر باشی اما نه یه سال !
+انقدر پیر شدم پناه جون؟
_نه ولی با حجاب و صورت ساده خب بیشتر بهت می خوره
+ولی من تصورم برعکسه
_یعنی چی؟
+یعنی آرایش غلیظ خودش چین و شکن میاره و اتفاقا شکسته تر بنظر می رسی

_تیکه میندازی یا میخوای تلافی کنی؟
+چقدر یهو موضع می گیریا خواهرجان ! خب دارم نظرمو میگم

_اره خیلیا بهم گفتن که اهل موضع گیریم !
_خوبیت نداره دوزشو کمتر کن ، برمی گردم ببخشید .

می رود و به این فکر می کنم که آخرین بار دقیقا عین این حرف را از زبان چه کسی و کجا شنیدم ...
بهزاد ! وقتی خسته و مانده از اداره پست بر می گشتم و وسط کوچه جلوی راهم را گرفت .
هرچند که دل خوشی از او نداشتم اما نمی توانستم منکر خوب و خوش تیپ بودنش هم بشوم !
از این که بی دست و پا بود و تمام قرارهای بی محلش را برای سر و ته کوچه می چید ، به شدت متنفر بودم ! آن روز هم همین کار را کرده بود و بعد از کلی من من و جان کندن بلاخره گفت :
+ببخشید که مزاحم شدم پناه خانوم ، فقط می خواستم ببینم که درست شنیدم ؟

زیادی سر به زیر بود برعکس من ! با عصبانیت گفتم :

ادامه دارد ....
#الهام_تیموری
#داستاݧ_شبانہ
عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_هفتم

خانم محمدے؟؟؟.
سرمو برگردوندم
ازم فاصلہ داشت دویید طرفم
نفس راحتے کشید. سرشو انداخت پاییـݧ و گفت
سلام خانم محمدے صبتوݧ بخیر
موقعے ک باهام حرف میزد سرش پاییـݧ بود
اصـݧ فک نکنم تاحالا چهره ے منو دیده باشہ پس چطورے اومده خواستگارے الله و اعلم
-سلام صبح شما هم بخیر
ایـݧ و گفتم و برگشتم ک ب راهم ادامہ بدم
صدام کرد ببخشید خانم محمدے صبر کنید
میخواستم حرف ناتموم دیشب و تموم کنم
راستش... من...
انقد لفتش داد کہ دوستش از راه رسید
(آقای محسنی )پسر پر شرو شور دانشگاه رفیق صمیمیے سجادے بود اما هر چے سجادے آروم وسر بہ زیر بود محسنی شیطون و حاضر جواب اما در کل پسر خوبے بود

رو کرد سمت مـݧ و گفت بہ بہ خانم محمدے روزتون بخیر

سجادے چشم غره اے براش رفت و از مـݧ عذر خواهے کرد و دست محسنے و گرفت و رفت

خلاصہ ک تو دلم کلے ب سجادے بدو بیراه گفتم
اوݧ از مراسم خواستگارے دیشب ک تشیف آورده بود واسہ بازدید از اتاق اینم از الان
داشتم زیر لب غر میزدم ک دوستم مریم اومد سمتم و گفت بہ بہ عروس خانم چیه چرا باز دارے غر غر میکنے مث پیر زنها ؟؟؟؟
اخمے بهش کردم گفتم علیک سلام بیا بریم بابا کلاسموݧ دیر شد
خندیدو گفت: اوه اوه اینطور ک معلومه دیشب یه اتفاقاتی افتاده.
یارو کچل بود؟؟؟؟زشت بود؟؟؟؟
نکنه چایے رو ریختی رو بنده خدا؟؟؟؟بگو مـݧ طاقت شنیدنشو دارم
دستشو گرفتم وگفتم بیا کم حرف بزن تو حالا حالا ها احتیاج داری ب ایـݧ فک. تازه اول جوونیتہ
تو راه کلاس قضیہ دیشب و تعریف کردم اونم مث مـݧ جا خورد
تو کلاس یه نگاه ب من میکرد یہ نگاه ب سجادے بعد میزد زیر خنده.
نفهمیدم کلاس چطورے تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادے و .. بودم
خدا بگم چیکارت کنه مارو از درس و زندگے انداختے....
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
🌼
#از_پدرم_متنفرم

این داستان را تا انتها بخوانید. مخصوصا #بانوان
#قسمت_هفتم

پدر بزرگ پدریم مرد
قرار شدچون همه ی عمه ها و عموم خونه دارند ما بریم تو خونشون بشینیم
تا بعد که نیاز داشتند بیان و خونه رو تقسیم کنند
خونه ی پدر بزرگم قدیمی بود
ولی بزرگتر از خونه ی قبلی بود
دو تا اتاق داشت یه اتاق هم بالای پله ها قرار شدچون همه ی عمه ها و عموم خونه دارند ما بریم تو خونشون بشینیم
تا بعد که نیاز داشتند بیان و خونه رو تقسیم کنند
خونه ی پدر بزرگم قدیمی بود
ولی بزرگتر از خونه ی قبلی بود
دو تا اتاق داشت یه اتاق هم سر راه پله ها
تازه خونشون تلفن هم داشت
خیلی ذوق زده بودیم
حداقلش این بود که هممون مجبور نبودیم تو یه اتاق بخوابیم
بابام دیگه نمیتونست بشینه و ما رو زیر نظر بگیره
خیلی ذوق زده بودیم و خونه ی جدید و خیلی تمیز میکردیم
شماره ی خونه ی جدیدو دادم دوست پسرم ولی گفتم هیچ وقت زنگ نزن
گفتم صبر کن وقتی خودم زنگ زدم بهم زنگ بزن
تمام روز منتظر میموندیم بابا از خونه بره بیرون
همین که بابا میرفت بیرون من و افروز حمله میکردیم به تلفن
قرار میذاشتیم اگه محسن بر داشت افروز حرف بزنه اگه محمد برداشت من حرف بزنم
تا زمانی که بابام تو خونه بود هیچ کس اجازه نداشت گوشی تلفن رو جواب بده
یه روز تلفن زنگ زد بابام گوشیو برداشت چند بار گفت الو
هیچ کس جواب نمیداد
بابام عصبانی شد
بهمون شک کرد
گفت بایکی از شما دوتا کار داره
گفتیم نه به خدا
گفت اگه زنگ زد باید شما بیاید جواب بدید
میترسیدم میدونستم یا محسن بوده یا محمد ولی از شانسمون دیگه اون روز زنگ نزد
گفت بالاخره سر از کاراتون در میارم
اعتماد ش سلب شده بود
فرداش که میخواست از خونه بره بیرون گوشی و در اورد گذاشت توی کمد در کمد و قفل کرد و رفت
حسابی نا امید شده بودیم
روز بعد به محمد گفتم بابام مشکوک شده
گفتم دیگه زنگ نزن رو گوشی
گفتم وقتی از خونه میره بیرون گوشی تلفن رو در میاره
اونم گفت تو خونه یه گوشی داریم فردا برات میارم تا هر وقت بابات نبود با هم حرف بزنیم
قبول کردم به افروز گفتم اونم کلی ذوق کرد
گوشی و گذاشتیم تو اتاق بالا و نوبتی میرفتیم باش حرف میزدیم
الان که یاد اون دوران میفتم خنده م میگیره
واقعا که عجب حال و حوصله ایی داشتیم
بابام با همه ی زرنگیاش هیچ وقت نفهمید من و افروز از یه گوشی دیگه استفاده میکنیم
یه روز صبح که بابام تازه از خونه در اومده بود در زدند
در و باز کردم
یه زن حدود 50ساله پشت در بود
گفتم با کی کار داری
گفت شما افروز خانومین؟
افروز و صدا کردم اومد دمه در
خواستگار بود
تعارف کردیم اومد تو
افروز سریع داداشم و فرستاد بره از سر کوچه میوه نسیه بگیره و بیاد
چایی درست کرد براش میوه اورد
افروز نشسته بود پیشش
منم روبروش
خب بگو ببینم دخترم چیکارا میکنی ؟
مادرت کجاست ؟
مادرم سره کاره ببخشید کی ادرس ما رو به شما داده ؟
همسایه سر کوچتون فامیله مونه گفتم دنبال یه دختر خوب میگردم ادرس شما رو بهم داد
مادرت خونه نیست شما کارای خونه رو انجام میدید؟
بله
افرین درستش هم همینه دختر باید کار خونه کنه درس به درد نمیخوره
یکم نشست و بعد گفت با پسرم حرف میزنم و اگه مشکلی نبود خدمت میرسیم
خواستگار رفت
افروز خدا خدا میکرد نپسندیده باشه
میگفت من فقط محسن و میخوام
زنگ زد به محسن گفت برام خواستگار اومده
اونم گفت غصه نخور نمیذارم کسی بگیرتت خودم خونوادمو راضی میکنم و میام میگیرمت
اما من میدونستم محسن عمرا نمیاد خواهر منو بگیره چون هم وضع مالیشون خوب بود
و هم با ما تو یه محل بودند و
خانواده مونو میشناختندو ما هم بخاطر کارای بابام تو محل ابرو نداشتیم
Forwarded from خانواده شاااد
بسم رب الصابرین
#قسمت_هفتم
#ازدواج_صوری


وقتی رسیدم خونه ساعت نزدیک ۱۲بود
-سلام بابا خوبی؟
خسته نباشی

بابا:سلام
پریا اجرت با امام حسین ولی یکم زودتر میومدی خونه بهتر بود

-إه بابا محرم که میاد میدونید که من همش درگیر هئیت و پایگاه میشم

بابا:چی بگم

-من فدای پدر همیشه نگرانم بشم
شب بخیر

بابا:شب توام بخیر

وارد اتاق شدم همین طور که گوشی در میاوردم

یه کاغذ برداشتم تا اسامی بنویسم برای پسرخالم وحید بفرستم


بعد از یه ربع پیام فرستادم
برنامه شب سوم ،ششم ،هفتم،هشتم ،نهم برناممون یه ذره خاص بود


داشتم میخوابیدم که پسرخالم پیام

وحید:سلام پریا خانم خوبی ؟
دستت دردنکنه
فردا یه سر برو کارگاه
مهلا (خانم وحید) بخاطر بارداریش امسال زیاد نباید فعالیت کنه

-سلام آقاوحیدممنونم
شما خوبی؟
چشم

وحید:اگه لباس ها ‌۳۰۰۰تا بود زنگ بزن صادق بیاد ببره
از عصرش خانمها فراخوانی بسته بندی کنند


-من زنگ بزنم به عظیمی؟عمرا

وحید:میخورتت مگه
بابا جهنمو ضرر خودم زنگ میزنم


-باشه ممنون شب به خیر



ما یه کارگاه داریم وابسته به هئیت برای شب سوم محرم که شب حضرت رقیه است چادر های فنقلی 😝 میدوزن
برای شب ششم لباس حضرت علی اصغری

شب هفتم و هشتم که شب حضرت قاسم و حضرت علی اکبرهست پارچه سبز بعنوان تبرک پخش میکنیم

انقدر به برنامه های محرم فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد😴


نویسنده بانو....ش


ادامه دارد....

@khanoOomaneha


👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_ششم 💟💟 @khanevade_shaad 💟💟 💠6⃣قسمت ششم: داماد طلبه با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ... اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ...…
💜💞💜💞💜💞

#بدون_تو_هرگز
#قسمت_هفتم

💟💟 @khanevade_shaad 💟💟

7⃣قسمت هفتم: احمقی به نام هانیه


پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجوردلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...


هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ... همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ...


گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ... گاهی هم پشیمون می شدم ... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...


اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ...


به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید ... با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ...

ادامه دارد.....

🌸 @khanevade_shaad 🌸

💜💞💜💞💜💞
Forwarded from اتچ بات
🌱💕🌱💕🌱💕🌱💕🌱💕🌱


#فایل صوتی

#دکتر شاهین #فرهنگ

#موضوع:خانواده موفق

#قسمت هفتم


مردی که محیط خونه اش براش جاذب وجالب نباشد دایم به دنبال گریز از آن محیط است.



با زنی که ذاتا عصبانی باشد وبد دهنی می کند چه باید کرد؟

آقایان اگه شما به جای خانم تون بودید انتظار داشتید وقتی وارد خانه می شوید با شما چگونه رفتار شود.

ومباحث بسیار جالب ومفید دیگر با صدای استاد گرانقدر #دکتر فرهنگ

لطفا لطفا بشنوید وبه کار ببندیدتا مشکلات تان حل شود.

👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇

🌱💕🌱💕🌱💕🌱💕💕💕🌱

@khanevade_shaad👈👩‍👩‍👧‍👧