غزلی از شادروان
#حسین_منزوی_زنجانی برای گوهر مراد
آن گل که اسیر تند بادی بود
از حافظه ی بهار ، یادی بود
مُهری زده بر جبین تاریکی
با روشنی ستاره زادی بود
دل کنده ز خاک و رفته تا افلاک
در غربت دشت ، گرد بادی بود
از باروی سربلند بیداری
آن سوی غبارها ، سوادی بود
از غیرت و از اراده ، تمثیلی
وز مردی و مردمی ، نمادی بود
فرزند قلم ، برادر فریاد
عصیان نسبِ هنر نژادی بود
در پست و بلندِ محنت و راحت
خود کوه شکنجه را ، چکادی بود
انگار نبود و بود اگر انگار
خاکی تن آسمان نهادی بود
برگردن ابلهی که ایّام است
آن گمشده ، « گوهر مرادی » بود .