این پهنهایست رمز نفسها برآن بناست
دیرینهایست ذروهی بودن به گُرده راست
تایید هست را به جهان میکند روا
تاکید بود را به زمین توشه و رجاست
دستور کُن که میرسدش عین آینه
در بازتاب بودنِ اعلا خودش کفاست
تقدیر سنگ را به نباتش تخصصست
تصعید جانور ز نباتش هم او گواست
معنای آب را تو ز مصحف نخواندهای
آنجا که آب میکندآغاز و بَدو ماست
فرموده آب گشت هیولای زندگی
دارد نشانهای ز هوالحی، در اقتداست
آری جهان زنده به دریا شود پدید
هم در ادامه زندهی آبست و این بقاست
من در صلابتش سخن از مهر میکنم
همجوش مهر و طاقت و دمساز با بلاست
هم در لطافتش سخن از قهر تازه ساز
همراه لطف بود و پر از خشم و مدعاست
همزاد ابر و مادر صحرایِ گم-افق
همتای صدر عاشقِ حیرانِ از جفاست
دریا نمود روشن آغاز حرکتی
در ارتقای بودن و رفتن به ماوراست
دریا مثال بارزِ بسطِ بسیطِ خلق
دریا نماد جوششِ هستی ز ابتداست
دریاندیده را چه بگویم برای فهم
تلمیح آفرینش و تضمین ماجراست
دریا قیامتیست به گاهان سرکشی
در رستخیز موج، تجلّی کدخداست
روح حیات میرود از بحر تا به دور
آن بازگشت روح به دریا فقط رواست
این گنج آشکار که پیدای عالمیست
مرآت میشود، بُنِ او کنز در خفاست
گنجیست آشکار و نهان روبهروی ما
دریا که رزق میدهد و گوهرش بهجاست
بیدارِ خفته، کوششِ بودن نخواست هیچ
دریا که مرگ و ماندن توام از او نکاست
دریا نمود و بستر اسطورههای دور
رکنی برای رُستن انواع قصّههاست
اسطورهای که زنده و جاوید و برقرار
الگوی زندگی شد و دیرینترین بناست
در آسمان میانهی تیرست خلق آب
ایزد نشان که شد تنِ دریا و این بهاست
خرداد ایزدیست، نیابت به آب داشت
امری رسید و ایزد خرداد را نداست
با دستیار"تی"و کمکهای"فرودین"
هر سرزمین ترانهی باران کند، بجاست
تقسیم آب را به زمین دوره دوره دان
بر اصل"داد"میگذرد، حصّهها جداست
ناهید را به"آی"نخستش بخوان که او
هر قطره آب را ز وکالت در التقاست
بانوی آب و پاکترین مادر جهان
دار حیات را شده جامه بر او قباست
آثار قدسِ آب زبان را گرفته است
چندین هزاره شد اثرش بر زبان سزاست
آری زبان همیشه رسانای مردمست
هر واژهاش حکایت غمگین و دلگشاست
فخر و شکوه ایزد دریا فرشتهسان
بر بالهای موج، همیشه هنرنماست
بر من گمان مبر که شدم مشرکی زبون
توحید من حوالهی دائم ز کبریاست
فرهنگ را نمیشود از روح خلق برد
این قصّهایست بر همه اوقات ما عطاست
دریا اگرچه بر یَدِ الله شد پدید
او را فرشتگان چو ناهید اولیاست
باور نمیکنید که دریا نمایشی
از صحنههای خلقت و روزی و هم فناست؟
باید مقیم ساحل و همدست او شوید
باشد که بشنوید ز دریا حدیث راست
دیوانگیست این سخن و خوب دیدهام
اوج جنون تعامل با حجم ناکجاست
در پردههای رقص جنون، عقل را بخوان
اسطورهها بدون جنون حرف کم قواست
اسطوره از هوا و زمین حرف میزند
اسطوره بر کنارهی دریاش ردّ پاست
اسطوره گاه، مردهی بی هیچ خون داغ
گاهی اَبَر پدیدهی زندهست و خوشدماست
اسطوره چون زبان بگشاید شود بلیغ
سعدی و حافظیست، زبانش چنین رساست
اسطوره نقش میفکند در عمیق روح
نقشی که حکم میکند و حکم او قضاست
اسطوره هیچگاه نمیمیرد و مدام
در عمق روح مردم و فرهنگشان بجاست
این جاودانه بودن اسطورهها مدام
در لمس جان مردم هر دورهای طلاست
گر انتخاب دست تو لمسی چنین بود
آثار مسّ دست تو پیدا و برملاست
پیدا و آشکار اساطیر را شبی
دیدم کنار ساحت دریا که سمت ماست
آن شب برای دیدن پیری پر از خرد
کاو سالهاست با بن اسرار آشناست
رفتم کنار بحر و حضورش به صخرهای
میعاد پیر بود و زمانش بلا خطاست
امواجگاه، دم زده بود و رطوبتش
تلطیف جای نقرهی مهتابِ جان فزاست
موی سپید پیر همآورد رقص بود
همپای موج کز ازلش رقص را اداست
تندیس شامخیست که راسخ به صخره بود
گویی که ریشهاش به عمیق زمین رضاست
گفتم درود! پاسخ پیرم سکوت بود!
دیدم که گوش پیر زمانی خودش صداست
وقتی که روشنست نقاطی ز سینهاش
گاهی لطیفهای شده تنویر و پر نواست
مردم گمان باطل خود را رها کنید
او راه میرود! نه نگاهش به قهقراست
یاری گرفتهام به دروغش بخوان تو پیر
آن پرکرشمهای که به حسنش چنان خداست
یاری که خانقاه برایش بهانه گرفت
زیرا صنم، پدیدهی زیبای غمزداست
لغزیدهام تمام نمازم از ابتدا
چشمم حجاز دیده ولی قبلهام سواست
آن شب دریدمی کفنی را که پیر داد
دریا شکست وخندهی بانو از او بخاست
برکت ز آفرینش بانو سبب گرفت
هستی بدون آینه رنگش فقط سیاست
وقتی که حق به چهرهی خود آدم آفرید
دانسته مرد را که به ابروی زن فداست
اسطوره چیست؟ هیچ! مگر داستان ما
پیوند مرد با زن و اکسیر آن حیاست
این شقشقیّه بود و برآمد، فرو نشست
تصویر رمز،تیرهی گاهی پر از ضیاست
آسان بگیر خامهی بودن رقم زدهست
قدری نفس،کمی عطش و باقیاش وفاست
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم #قصیده @karizga