از مصیبت های پس از زندان
خبرنگار نیمهجان و عاقبت شرکت در کلاسهای تئاتر مستند
🖍ملیکا قراگوزلو
«میخواهم بروم، به جایی که واقعا جای من باشد، جایی که با آن جور دربیایم...» اما سارتر جز بیان این درد، کاری نکرده است. گاهی میخواهم او را کناری بکشانم و بگویم: «سارتر عزیزم، تو در تقاطع انتخاب و اجبار چه کردی؟»
یک سال گذشته، با چنان تلاطمی بر من گذشت که هنوز میان امواج خروشانش سرگردانم و از آن زمان، چند ماه کار کردم و دوباره بیکار شدم. ثانیههای بیکاری، یکی پس از دیگری روحم را نشانه گرفتهاند. چه کسی تصورش را میکرد آن دختر ۱۸ ساله که زمانی بابت نتیجه کنکور از سر هیجان بالا و پایین میپرید، حالا گوشهای کز کرده و بگوید خاک بر سرت که عرضه هیچکار را نداری!
پنج سال پیش، فرار به قرار بدل گشت و واقعیت جایش را به تخیل داد؛ اما اکنون که بیش از هر زمان دیگر، کلمات در ذهنم صف کشیدهاند، نمیگذارند بنویسم. آخرش کمالگرایی شغلی کار دستم داد!
اول میگویند بیا در فلان روزنامه بنویس، سپس با بهانههای واهی روانه خانهات میکنند. بعد میگویی روزنامهتان بخورد توی سرتان و میروی سراغ رزومه فرستادن. هیچ دلیل روشنی نمیآورند، فقط میگویند تو بااستعدادی اما به درد ما نمیخوری. پس به درد کجا میخورم؟ میگویند تضمین میدهی یک ماه دیگر بازداشت نشوی و کار ما بر زمین نماند؟ به ناچار رد میکنی، خودت هم نمیدانی فردا هستی یا نه! آخرین روزنه امید خبرنگاری نیز به بنبست میخورد. میگویند انشاءالله بعد شهریور ببینیم اوضاع چطور است اما این تاریخ هیچگاه نخواهد رسید. تیر آخر را نیز رسانهای میزند که محض دلخوشی و دیده شدن قلمت به آنها پناه آورده بودی. نامت را از پای گزارشت برمیدارند و دست آخر مِنتش بر سرت میماند که نمیخواستیم برای خودت دردسر شود.
اکنون زمان آن رسیده است که دل را به دریا زنم و به قولی اگر در بسته شد، سراغ پنجره را بگیرم.
شاید آخرین کورسوی حیاتِ این خبرنگار نیمهجان، شرکت در کلاسهای تئاتر مستند " مهام میقانی" بود. تیرِ خلاصی برای آینده شغلیام. آقای میقانی نیز همان تیر را بر مرکز روحم نشانه گرفت و به قول خودش، نیاز دارد تمرکزش را به سمت مسائل عمیقتر ببرد و نمیتواند برای حواشیِ احتمالی وقتش را تلف کند.
شاید آقای میقانی نداند اما مسیر پرفراز و نشیبِ شغلی مرا به انتها رساند و شاید دیگر توانی برای پرواز باقی نگذاشته باشد.
هر پایانی اما سرآغازی دیگر است و پس از هر تمام شدنی، یک اراده تازه متولد میشود؛ بیراه هم نگفتهاند که:
"ما گر ز سرِ بریده میترسیدیم
در محفل عاشقان نمیرقصیدیم
#زن_زندگی_آزادی #نان_کار_آزادی #رفاه_عدالت_برابریhttps://t.center/kanla57