⚘
#برادراحمد_به_روایت_احمدمتوسلیان⚘
⚘
#قسمت_۱۷ ⚘
...اما اصل ماجرا به این صورت بود که آن پنجاه برادر پاسدار جمعی نیروهای
#سردشت بودند که نوبت تعویض آنها فرا رسیده بود. هشت روز جلوتر، این برادران با
#قهرمانی فرمانده سپاه
#سردشت تماس گرفتند و گفتند ما هشت روز دیگر نوبت تعویضمان است. ترتیبی بدهید تا ما بتوانیم به
#بانه برویم؛ یعنی درخواست اسکورت هوایی ستونشان توسط هلیکوپترهای هوانیروز را کردند.
#قهرمانی هم ظاهراً موافقت میکند. سه روز قبل از تعویض باز بچههای
#سپاه تماس میگیرند که
#پادگان_سردشت به آنها نفربر بدهد تا به
#بانه بروند.
#قهرمانی به آنها نفربر نمیدهد. به ناچار بچه
ها تصمیم میگیرند سوار بر ماشینهای
#سپاه حرکت کنند. روز حرکت به سمت
#بانه، میآیند
#پادگان_سردشت و درخواست اسکورت هلیکوپتر را تکرار میکنند.
#قهرمانی میگوید: اسکورت لازم نیست، شما بروید، هیچ اتفاقی هم نخواهد افتاد. برادران ماهم حرکت میکنند و به فاصلهی حدود هشت کیلومتری پادگان، کمین میخورند و درگیر میشوند. بیسیم میزنند و از پادگان درخواست کمک میکنند. استوار بیسیمچی
#پادگان_سردشت که از برادران مومن
#ارتشی ماست، خودش این واقعه را برایم تعریف کرد و گفت: من چهارمرتبه پیش سرهنگ قهرمانی رفتم و گفتم بچههای
#سپاه کمین خوردهاند، جناب سرهنگ! شما را به خدا به آنها کمک برسانید. اما فرمانده پادگان محلی به حرفهای من نگذاشت...
وقتی که درگیری اوج میگیرد و
#ضدانقلابیون خودروهای
#سپاه را به آتش میکشند، دودناشی از آتشسوزی که به هوا بلند شد، باز همین برادر استوار ما رفته بود پیش سرهنگ و گفته بود: این دود ماشینهای
#پاسدارهاست، کمکشان کنید، به دادشان برسید؛ آن نامرد گفته بود؛ این اوباشهایی که اعلیحضرت را از مملکت بیرون کردند، ارزش زنده ماندن ندارند! این عین حرفی بود که آن افسر طاغوتی منصوب
#لیبرالها به آن برادر استوار ما گفته بود...
ادامه دارد...
#ماسک_بزنیم😷·٠•●✿♡⚘♡✿●•٠·
🆔️ @javid_neshan·٠•●✿♡⚘♡✿●•٠·