#خاطرات_اردو_جهادیشب آخر بود....
یکی یکی میومدن محل اسکانمون....
انگار دل کندن واسه اونام سخت شده بود!
تا این سه تا وروجک سر رسیدن!
کلی اصرار کردن که نریم!
یا زود برگردیم!
وقتی نا امید شدن درو بستن و چسبیدن بهش
😂و گفتن ما« نمیذاریم برید خام معلم!»
«اجازه خانوم! من برات یه ویلای بزرگ می گیرم کنار رودخونه! فقط شما بمونید!»
«اصن میگم آخر هفته ها بیاید کرایه ش با من!»
«اصن میرم چرخ این ماشینه رو که میخواد بیاد دنبالتون پنچر میکنم!»
«نه اصن با بچه ها با دوچرخه میریم راهشونو میبندیم!باید از رو جنازمون رد بشن!»
«میگم خانوم! من کلا زبان یادم رفته ها! بیاین بریم از اول شروع کنید اصلا...»
«نه اصن میایم دانشگاه...میگم تا اون موقع هنوز شماها هستین؟!»
«اصن چرا اومدین که دارین میرین؟!»
«خانوم برید این دخترا میشینن گریه میکننا!»
.
دستامو زده بودم زیر چونه م و به این جمله های وروجک ها در سکوت فقط لبخند میزدم!
لبخندی آغشته به بغضی عجیب!
میدونم الان ما رو یادتون رفته و دوباره تو حیاط مدرسه مشغول دعوا یا فوتبال یا وسطی هستین..
ولی بدونید، خام معلم تا ابد شما رو فراموش نخواهد کرد...
💢ارسالی از مخاطبین
#گروه_جهادی_علویـــــون📢 @Jahad_alavioun.