📚داستان های جالب وجذاب📚

#زندگی
Канал
Логотип телеграм канала 📚داستان های جالب وجذاب📚
@dokhtaran_bПродвигать
17,5 тыс.
подписчиков
14
фото
2
видео
851
ссылка
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#دختری_در_روستای_غم_ها♥️

#قسمت17

تو این مدت اینقد درگیر زندگی پر مشقتم بودم که از خواهرم غافل میشدم. خواهر کوچولوم دیگه واس خودش بزرگ شده بود😘اونم سختی هایی کشید مثل من حسرت داشتن کیف کفش لباس قشنگ هزار تا آرزو به دل مونده😢 خواهرم درسش خیلی خوب بود #شاگرد اول کلاس بود و همینطور تو استان همیشه اول میشد😍 تو مسابقه های مدارس دیگه #پیشنهاد کشوری داده بودن ک بره یه شهر دیگه اونجا با بچه های دیگه امتحان کشوری بده ولی چون شرایطش خوب نبود کسی حمایتش نمیکرد و نداشتن پول و امکانات کافی باعث افت پیشرفتش شد😔و شرکت نمیکرد در مسابقات... منم اون موقع ها به درد های خودم #گرفتار بود اصن یادم رفته بود خواهرم چقدر درد می‌کشه اونجا از پس منم کاری بر نمیومد براش ولی خب اگه بخایی پیشرفت کنی باید بتونی از پس مخارج بربیایی وقتی #پول نداشته باشی😞 باید از خیلی خوشی ها و آرزوهات بگذری 😞همون طور که من گذشتم خواهر طفلیم هم سوم راهنمایی که تموم کرد مثل من ترک تحصیل کرد...
و همه انگیزه برای پیشرفت رو از دست داد خیلی #مخ بود همون سر کلاس همه چیو حفظ میکرد ...ولی خب همه اینارو از دست داد ... با اینکه سنش کم بود چند تا #خواستگار براش اومد آخر یکیو قبول کردن و براش مراسم گرفتن و بعد از یک #سال هم #عروسیش برگزار شد الحمدلله خواهرم شوهرش آدمی خوبی بود و خودشم به این عقد راضی بود همسرش دوست داشت زندگیش آروم بود و صاحب یه فرزند شدن ...

الانم در حال یادگیری #حفظ_قرآن است و الحمدلله چند جز از قرآن حفظ کرده❤️و فقط یکم دست و بالشون خالی است که اونم دعای خیر شما عزیزان که حتما براش دعا کنید که الله #بهشون رزق و روزی حلال بی پایان بده🤲 ...
منم که سختی های #هوو داری داشتم تحمل میکردم و روز به روز ضعیف تر میشدم یه جورایی احساس میکنم دیگه زندگی همینه باید تحمل کنی و تسلیم باشی به این تقدیر تلخ💔
بعد چند مدت شوهرم برا اون زنش هم یه خونه اجاره کرد و #الحمدلله اونم رفت دیگه سر خونه زندگی خودش من نفس راحت کشیدم....
حالا دیگه هرکی سرش ب #زندگی خودش گرم بود و باهم رفت و آمد هم نمی‌کردیم یه جورایی دیگه #اعصابم آروم شده بود ولی همه اون حرفاش همیشه تو #گوشم بود میگفتم می‌دونم خدا جای حق #نشسته و یه روزی حقم ازش میگیره ...

تو همون مدت بود که تازه داشتم از تنهایی خودم لذت میبردم و احساس ارامش میگردم
شوهرم یکی از فامیلای خیلی نزدیکش رو تو تصادف از دست داد و اون‌اقا یه دختر نوجوان هم‌ داشت و کسی نبود که ازش مراقبت کنه حتی مادرشم ترکش کرد😳سبحان الله اون دختر دیگه از من بدبخت تر بود که هیچکس قبول نمیکرد ازش نگهداری کنه واقعیتش کسی رو هم نداشت نه عمویی و نه دایی ای
شوهرم بهم گفت که میارتش پیش من و باید ازش نگه داری کنم منم حرفی نداشتم قبول کردم دختره ۱۸سالش بود🙁🥺 ...
وقتی آوردش بهم پول داد تا براش وسایل بخرم منم براش #خرید کردم و دیگه بامن زندگی میکرد ولی خوب بود از #تنهایی در اومدم ولی تازه #فهمیدم که این اصلا نه #نماز میخونه و نه #حجاب درست و درمونی داره .خیلی بی #حجاب بود😒 اوایل برام خیلی سخت می‌گذشت با خودم میگفتم چه غلطی کردم که قبولش کردم😱 نمیتونم از پس این بر بیام اصن آدم بشو نبود تا اینکه یک #سالی گذشت که کم کم اخلاق های بدش از سرش افتاد چادر سرش میکرد و یه جورایی مثل خودم شده بود همه میگفتن این همون دختره بدحجابه 😳خدا خیرت بده واقعا تغییر کرده ولی این خواست الله جانم بود که اون بیاد اینجا پیش ما و به راه راست هدایت بشه😍مادرمم خیلی بهش کمک میکرد همیشه #نصیحتش میکرد بعضی وقتا هنوزم سر و #گوشش می جنبه ولی من همیشه #مواظبشمو امیدوارم همون طور که من #هدایت شدم اونم هدایت بشه و دیگه راه اشتباه نره.

یه روزی از روز ها یکی از فامیلا شوهرم زنگ زد بهم و گفت که شوهرت #زنش طلاق داده 😳گفتم نه بابا کی گفته گفت بخدا راست میگم باهم دعوا کردن سر یه موضوعی که الله اعلم شوهرم گفته که باهاش زندگی نمیکنه و بردتش خونه پدرش منم اصلا ازش #نمیپرسیدم که واقعیت داره یانه خودشم چیزی نمی‌گفت تا این فهمیدم🥲 ....

#ادامه‌دارد‌ان‌شاء‌الله...

https://t.center/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
#زندگی_ام_خراب_شد #قسمت_دوم 🌸🍃ﻗﻠﺒﻢ ﻧﺮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﺏ ﺳﺨﻦ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺍﺯ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﻤﯽﺷﺪﻡ، ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﺗﻠﻔﻨﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮕﺶ ﺁﺭﺍﻣﻢ ﮐﻨﺪ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮﺵ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪﻡ ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ. ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ…
#زندگی_ام_خراب_شد

#قسمت_پایانی

🌸🍃ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ!!😒
ﮔﻮﺷﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ، ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ. ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ، ﺗﺼﻮﺭ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﻘﺪﻣﺎﺕ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﺪ

ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺗﺶ ﺭﻓﺘﻢ، ﺩﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻬﺮﻩﯼ ﻋﺒﻮﺳﺶ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ!! ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﺪﯼ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ.!!!!

ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ !! ﻧﺎﺧﻮﺩ ﺁﮔﺎﻩ ﺳﯿﻠﯽ ﻣﺤﮑﻤﯽ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﺵ
ﻧﻮﺍﺧﺘﻪ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯼ ﭘﺴﺖ ﻓﻄﺮﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺖ ﺭﺍ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮐﻨﯽ ﺍﻣﺎ ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺫﻝ ﻫﺴﺘﯽ!

ﮔﺮﯾﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﮔﻔﺖ: ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ.
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﯾﮏ ﻧﻮﺍﺭ ﻭﯾﺪﺋﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ

ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﻣﻮﺫﯾﺎﻧﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﺍﺭ ﻧﺎﺑﻮﺩﺕﻣﯽﮐﻨﻢ

ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﯿﺴﺖ؟

ﮔﻔﺖ: ﺑﯿﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺒﯿﻦ.

ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﺮﺩﻡ!! ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﺳﺮﻡ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻣﺪ، ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﯿﻦ ﻣﺎ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻓﯿﻠﻤﺒﺮﺩﺍﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ! ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻡ: ﺍﯼ ﭘﺴﺖﻓﻄﺮﺕ!😭😰

ﮔﻔﺖ: ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﻣﺨﻔﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺿﺒﻂ ﮐﺮﺩﻩ ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﻮﯼ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻧﺎﺑﻮﺩﺕ ﻣﯽﮐﻨﻢ ، ﺑﺸﺪﺕ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﺑه ﻨﺎﭼﺎﺭ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻡ😞

🌸🍃ﺗﺎ ﺑﺨﻮﺩ ﺁﻣﺪﻡ ﺍﺳﯿﺮ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﭘﺎﺱ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﻫﻨﮕﻔﺘﯽ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﻪ ﻫﺮﺯﮔﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﻡ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﯽﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ😣💔.

ﺩﯾﺮﯼ ﻧﮕﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﻓﯿﻠﻢ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺪﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻮﯾﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﻭ ﺧﺒﺮﺵ ﭼﻮﻥ ﺑﻤﺒﯽ 💣ﺩﺭ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ، ﻭ ﻗﺼﻪﯼ ﺭﺳﻮﺍﯾﯽﺍﻡ
ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺷﻬﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪ. ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﺎﻇﺖ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﮔﺮﯾﺨﺘﻪ ﻭ ﺍﺯ
ﺩﯾﺪﻩﻫﺎ ﻣﺨﻔﯽ ﺷﺪﻡ.

ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﻡ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﻮﭺ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﻟﮑﻪﯼ ﻧﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﺧﻮﺩ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﻨﺪ😭💔

ﻗﺼﻪﯼ ﻣﺎ ﻧﻘﻞ ﻣﺠﺎﻟﺲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺳﻮﺍﯾﯽﺍﻡ ﻣﯿﺎﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑه دﺳﺖ ﻣﯽﺷﺪ😭

🌸🍃ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻧﺎﭘﺎﮎ ﻣﺮﺍ ﭼﻮﻥ ﻋﺮﻭﺳﮑﯽ ﺑﺎﺯﯼ
ﻣﯽﺩﺍﺩ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ.… ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺑﮕﯿﺮﻡ.
ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﻣﺴﺖ ﻭ ﺑﯿﺨﻮﺩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭼﺎﻗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﺶ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺑﻠﯿﺴﯽﺍﺵ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺩﻡ

ﺍﮐﻨﻮﻥ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﻠﻪﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺍﺭﯼ ﻭ ﺫﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻧﺎﺑﻮﺩﺵ ﮐﺮﺩﻡ… ﺑﻪ ﺁﻥ ﻗﺼﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﯿﺸﻪ ﺳﺎﺧﺘﻢ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺧﺮﺩﻩ ﺳﻨﮕﯽ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ

ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﯿﺎﺩ ﺁﻥ ﻓﯿﻠﻢ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻢ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦﻫﺎ ﻣﺮﺍ ﺯﯾﺮ ﻧﻈﺮ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﻋﺒﺮﺗﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪﯼ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻓﺮﯾﺐ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﻭﭘﯿﺎﻡﻫﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪﯼ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺻﻔﺖ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﻧﺪ.

ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ!
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺷﺪﻩﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ
ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻢ؛ ﭘﺪﺭﻡ ﺑﺎ ﺣﺴﺮﺕ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺗﺎﺁﺧﺮﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﻧﻤﯽﺑﺨﺸﻤﺖ😭💔


#نتیجه :خواهرانم ...فریب شیطان صفتان را نخورید که دنیا و آخرتتان را خراب میکنند🖤

📒😍داستان های جالب وجذاب😍📒

https://t.center/dokhtaran_b
#زندگی_ام_خراب_شد

#قسمت_دوم

🌸🍃ﻗﻠﺒﻢ ﻧﺮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﺏ ﺳﺨﻦ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺍﺯ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﻤﯽﺷﺪﻡ، ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﺗﻠﻔﻨﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮕﺶ ﺁﺭﺍﻣﻢ ﮐﻨﺪ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮﺵ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪﻡ ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ.

ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻡ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻠﻮ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺩﯾﺪﻣﺶ، ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﻢ، ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺑﺰﻧﯿﻢ، ﭼﻨﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﻭ ﺷﯿﻔﺘﻪﺍﺵ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺍﺭﺍﺩﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ،

ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻑﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻮﯾﮋﻩ ﻭﻗﺘﯽﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﭘﺮﯼ ﻗﺼﻪﻫﺎﯾﻢ ﻫﺴﺘﯽ، ﻭ ﺑﯽ ﺗﻮ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ

ﭼﻨﺎﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﮔﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ. ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﺗﺎﺭﯾﮑﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻡ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺁﯾﻨﺪﻩﺍﻡ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﺳﻮﺍﯼ ﮐﻮﯼ ﻭ ﺑﺮﺯﻧﻢ ﮐﺮﺩ😭

🌸🍃ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ.
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻠﻮﺕ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻭ ﺷﻨﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ😳، ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺣﺪﯾﺚ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ» :ﻫﯿﭻ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﻣﺤﺮﻣﯽ ﺑﺎﻫﻢ ﺧﻠﻮﺕ ﻧﻤﯽﮐﻨﻨﺪ #ﻣﮕﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺁﻧﻬﺎﺳﺖ👹

ﻭﻟﯽ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﺍﺳﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﯾﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻫﻮﺳﺮﺍﻧﯽﺍﺵ ﺷﺪﻩﺍﻡ ﻭ ﮔﻮﻫﺮ ﭘﺎﮐﺪﺍﻣﻨﯽﺍﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩﺍﻡ😔💔!! ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻡ: ﺑﺎ ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ!؟😭

- ﻧﺘﺮﺱ ﻣﻦ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯽﮐﻨﻢ

ﭼﻄﻮﺭ!! ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻋﻘﺪ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟- ﺑﺰﻭﺩﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﻘﺪ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ😭

ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﺭﻭﺍﻧﻪﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻡ… ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﺑﺰﻭﺭ ﻣﺮﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺷﻌﻠﻪ ﻣﯽﺯﺩ ﻭ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺗﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ

🌸🍃ﺑﺸﺪﺕ ﻣﯽﮔﺮﯾﺴﺘﻢ، ﭼﻨﺎﻥ ﺭﻭﺣﯿﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑه ﻨﺎﭼﺎﺭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻡ. ﻫﯿﭻ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ
ﻗﺼﻪ ﭼﯿﺴﺖ.
ﺭﻭﺯﻫﺎ ﯾﮑﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﻠﻔﻨﻢ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ😭

#ادامه_دارد....

📕داستان های جالب وجذاب📕

https://t.center/dokhtaran_b
داستانیکه اشکم را در آورد😭

#زندگی_ام_خراب_شد

#قسمت_اول


🌸🍃ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺑﻮﺩ، ﺳﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻥﻫﺎ ﻣﺤﺼﻞ ﻭ ﺩﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻣﺘﻮﺳﻄﻪ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ، ﭘﺪﺭﺷﺎﻥ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻋﺮﻕ ﺟﺒﯿﻨﺶ ﭘﻮﻝ ﻧﺎﭼﯿﺰﯼ ﮐﺴﺐ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﻫﺰﯾﻨﻪﯼ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ.

ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﺶ، ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺶ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺎﻫﻮﺵ ﻭ ﺯﺭﻧﮓ ﻭ ﻧﯿﺰ ﺧﻮﺵ ﻣﺸﺮﺏ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺍﺧﻼﻕ، ﺑﮕﻮﻧﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﻫﻢﮐﻼﺳﯽﻫﺎﯾﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ.

ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﺵ ﺭﺍ ﭼﻨﯿﻦ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﮐﻨﺪ:

🌸🍃ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺭﺱ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﺪﻡ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺯﯾﺒﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﻗﺎﻣﺘﯽ ﺭﻋﻨﺎ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﯽ ﺑﺮﺍﺯﻧﺪﻩ ﺭﻭﺑﺮﻭﯾﻢ ﺳﺒﺰ ﺷﺪ، ﭼﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮔﻮﯾﺎ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﺪ! ﺑﺎ ﺑﯽﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺭﻫﺎﯾﻢ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﻗﺪﻡ ﺯﻧﺎﻥ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ، ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ ، ﻣﺪﺗﻬﺎﺳﺖ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ ،
ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ! ﺷﯿﻔﺘﻪﯼ ﺍﺧﻼﻗﺖ ﺷﺪﻩﺍﻡ! ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺘﻢ ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ، ﻗﺪﻣﻬﺎﯾﻢ ﻣﯽﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻋﺮﻕ ﺍﺯ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽﺍﻡ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ🥺. . .

ﺗﺎﮐﻨﻮﻥ ﺑﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﺻﺤﻨﻪﺍﯼ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻫﺮﺍﺳﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺻﺤﻨﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺮﻭﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ😥

ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ … ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﺮ ﻟﺒﺎﻧﺶ ﻧﻘﺶ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﻢ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪﯼ ﺩﯾﺮﻭﺯﺵ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﺑﯽﺗﻮﺟﻬﯽ ﺭﺍﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺭﻫﺎﯾﻢ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ، ﻧﻬﺎﯾﺘﺎ ﻧﺎﻣﻪﺍﯼ ﺑﺴﻮﯾﻢ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﮔﺮﻓﺖ… ﻣﺘﺮﺩﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ ﯾﺎ ﻧﻪ؟ ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ ﻣﯽﻟﺮﺯﯾﺪ، ﺩﻟﻬﺮﻩ ﺩﺍﺷﺘﻢ ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮐﺸﻤﮑﺶ ﺑﺎ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ، ﻧﺎﻣﻪﺍﯼ ﻣﻤﻠﻮ ﺍﺯ ﺟﻤﻼﺕ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺣﺎﻭﯼ ﻣﻌﺬﺭﺕﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺎﺑﺖ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻧﺴﻨﺠﯿﺪﻩﺍﺵ.
ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺳﻄﻞ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ😒

🌸🍃ﺩﯾﺮﯼ ﻧﮕﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪﻡ،ﮔﻮﺷﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ، ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ، ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﻧﺎﻣﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩﺍﻡ ﯾﺎ ﻧﻪ، ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﮔﺮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﭘﺎ ﺍﺯ ﮔﻠﯿﻤﺖ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﻡ ﺭﺍ ﺧﺒﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ، ﻭ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻡ.

ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻧﮕﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻤﺎﺱﮔﺮﻓﺖ. ﻗﺴﻢ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﻫﺪﻓﺶ ﭘﺎﮎ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻗﺼﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺩﺍﺭﺩ،
ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺯﻣﺎﻧﺪﻩﯼ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﯼ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩﯼ ﺭﺅﯾﺎﻫﺎﯾﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻗﺼﺮﯼ ﺑﻠﻮﺭﯾﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺳﺎﺧﺖ.

ادامه دارد.....

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b
📚داستان آموزنده مهر مادر📚


🗯دختری با #مادرش مرافعه داشت . او بسیار عصبانی شد و از خانه بیرون رفت . پس از طی راه طولانی ، هنگامی که از یک فروشگاه کیک عبور می کرد ، احساس گرسنگی کرد،اما جیب دختر را بید خورده و حتی یک یوان هم نداشت.

🗯صاحب فروشگاه یک زن سالخورده مهربان بود . پیرزن دید که دختر درمقابل کیکها ایستاده و به آنها نگاه می کند ، از وی پرسید : عزیزم ، گرسنه ای ؟ دختر سرش را تکان داد و گفت : بله ، اما پول ندارم . پیرزن لبخندی زد و گفت : عیب ندارد

🗯مهمان من هستی . پیرزن کیک و یک فنجان شیر برای دختر آورد . دختر بسیار سپاسگذار شد . اما فقط کمی کیک خورد و سپس اشکهایش بر گونه ها و روی کیک جاری شد . پیرزن از دختر پرسید : عزیزم ، چه شده است ؟ دختر اشکهایش را پاک کرد و گفت : چیزی نیست .

🗯من فقط بسیار از شما تشکر می کنم . با وجود آنکه شما من را نمی شناسید ، به من کیک دادید . من با مادرم دعوا کردم . اما #مادرم من را بیرون رانده و به من گفت : دیگر به خانه باز نگرد .

🗯پیرزن با شنیدن سخنان دختر گفت : عزیزم ، چطور می توانی این گونه فکر کنی ؟ فکر بکنی ، من فقط یک کیک به تو دادم ، اما تو بسیار از من تشکر می کنی . #مادرت سالها برای تو غذا درست کرده است ، چرا از او تشکر نمی کنی و چرا با او عوا می کنی ؟ دختر مدتی سکوت کرد . سپس با عجله کیک را خورد و به طرف خانه دوید . هنگامی که به خانه رسید ، دید که #مادر در مقابل در انتظار می کشد.

🗯مادر با دیدن دختر بی درنگ خنده ای کرد و به دختر گفت : عزیزم ، عجله کن غذا درست کرده ام . اگر دیر کنی ، غذا سرد خواهد شد . در این موقع ، اشکهای دختر بار دیگر جاری شد . آری دوستان ، بعضی اوقات ، ما از نیکی و مهربانی دیگران تشکر می کنیم ، اما مهربانی اعضای خانواده مان را نادیده می گیریم .

دوستان عزیز ،آیا شما در #زندگی تان با چنین مسئله ای روبرو شده اید بله، #عشق به اعضای خانواده سزاوار قدر دانی است♥️.

https://t.center/dokhtaran_b
🍃📚داستان آموزند📚🍃


🗯دخترک که از درس جبر نمره نیاورده بود و بهترین دوستش هم او را ترک کرده بود پیش مادرش رفت و گفت: “همش اتفاق های بد می افته!”
مادر که در حال کیک پختن بود از او پرسید که آیا کیک دوست دارد؟

🗯و دخترک جواب داد: “البته! من عاشق دست پخت شما هستم

🗯مادر مقداری روغن مخصوص شیرینی پزی به او داد دخترک گفت: “اه..! حالم رو به هم می زنه!”

🗯مادر تخم مرغ خام پیشنهاد کرد و دختر گفت: “از بوش متنفرم!”این بار مادر رو به او کرد و پرسید: “با کمی آرد چطوری؟” و دختر جواب داد که از آن هم بدش می آید.

🗯مادر با چهره ای مهربان و متین رو به دخترش کرد و گفت: بله شاید همه این ها به تنهایی به نظرت بد بیایند ولی وقتی آنها را به اندازه و شیوه مناسب با هم مخلوط کنیم یک کیک خیلی خوشمزه خواهیم داشت.

نتیجه»خداوند نیز این چنین عمل می کند؛ ما خیلی وقتها از پیشامدهای #ناگوار از پروردگارمان شکایت می کنیم در حالی که فقط او #می داند که این موقعیت ها برای #آمادگی در مراحل بعدی #زندگی لازم است و منتهی به خیر می شود. باید به خداوند توکل کرد و #اطمینان داشت که همه این موقعیت های به ظاهر #ناخوشایند معجزه می آفرینند.

♥️مطمئن باش که خداوند تو را #دوست دارد چون در هر بهار برایت #گل می فرستد و هر روز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند. پروردگار هستی با اینکه می تواند در هر جای این دنیا باشد قلب تو را انتخاب کرده و تنها اوست که هر وقت بخواهی چیزی بگویی گوش می کند و تو باید #صبور باشی و این مراحل را طی کنی👌

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b
#داستان‌پندآموز📚📚

ارزش یک انسان


سخنران در حالی که یک بیست دلاری را بالای دست برده بود، از افراد حاضر در سمینار پرسید: چه کسی این ۲۰ دلار را می‌خواهد؟ دست‌ها همه بالا رفت، او گفت: قصد دارم این اسکناس را به یکی از شما بدهم؛ اما اول اجازه بدهید کارم را انجام دهم🍁.

🌻سخنران ۲۰ دلاری را مچاله کرد و دوباره پرسید: هنوز کسی هست که این اسکناس را بخواهد؟ دست‌ها همچنان بالا بود🍃..


🌼او گفت: خب اگر این کار را بکنم، چه می‌کنید🍂؟


🌼سپس اسکناس را به زمین انداخت و آن را زیر پایش لگد کرد. او ۲۰ دلاری مچاله و کثیف را، از روی زمین برداشت و گفت : کسی هنوز این را می‌خواهد؟ دست‌ها باز هم بالا بود🍃.

🌸سخنران گفت: دوستان من، شما همگی درس ارزشمندی را فرا گرفتید، در واقع چه اهمیتی دارد که من با این ۲۰ دلاری چه کار کردم؛ مهم این است که شما هنوز آن را می‌خواهید. چون ارزش آن کم نشده است، این اسکناس هنوز ۲۰ دلار می‌ارزد🍁.

💝خیلی وقت‌ها در #زندگی به خاطر شرایطی که پیش می‌آید، زمین می‌خوریم، #مچاله و کثیف می‌شویم، احساس می‌کنیم که بی‌ارزش شدیم، اما اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی خواهد افتاد! شما هرگز ارزش خود را از دست نخواهید داد؛ کثیف یا تمیز، مچاله یا تاخورده، هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند ارزشمند هستید


📘📘#داستان‌های‌جالب‌وجذاب📘📘

https://t.center/dokhtaran_b