#ایست_قلبی#قسمت30رحیمی در ارتباط بودی، انقدر می گفتی من می شناسمشون
دختر از این خانواده بگیریم، می
دونستی مریم قرص مصرف می کنه؟
زهرا با بهت و ناباوری به محسن چشم دوخت.
محسن: پسرمون نمی خواد دل بشکنه یا نامردی کنه. به
خاطر مریم حاضر شد بازم نامزدی رو
ادامه بده و بعد هم که کارهای شرکت درست شد قرار
عروسی رو بذاره، با اینکه دوستش
نداشت اما نه می تونست و نه می خواست دلش رو بشکنه؛
اما خواست خدا بود که بفهمه!
زهرا: آخ بمیرم واسش، حالا حاج محسن چه قرصی استفاده
می کنه این دختر؟
محسن: والا چی بگم؟ یک ماه پیش که باهم رستوران بودن
کیفش از روی میزمیوفته و وسایل داخل کیف بیرون می ریزه. یه بسته قرص هم بینشون بوده،
وقتی پویا می خواسته وسایلش رواز روی زمین جمع کنه،
بسته قرص را دیده که قرص معمولی هم نبوده.
زهرا: خوب؟
محسن: پویا هم ازش پرسیده، اولش یکم دست و پاش رو
گم می کنه ولی بعدش می گه جعبه یه
قرص دیگه است؛ اما قرص های سردردش رو تو این جعبه
گذاشته، واسه وقتایی که سردرد
میگرنی می گیره.
زهرا: حتما بنده خدا راست گفته، آخه کسی تو خانوادشون
مشکلی نداشته. یعنی من مورد خاصی
ندیدم.
محسن: وقتی مریم میره دستاش رو بشوره، پویا از جعبه
قرص عکس گرفته و یه دونه از قرص
ها رو هم برمی داره. خلاصه که میره دکتر تحقیق می کنه و
می فهمه این قرص مال همین
جعبه بوده و قرصش هم واسه بیماری اختلال اعصاب و روان
بوده.
زهرا با دستش به صورتش زد. با صدای تحلیل رفته از ترس
گفت:
زهرا: چی؟ و... ولی حرفی نزدن!... یعنی ما ازش چیزی
ندیدیم!
محسن لیوان آبی به دست زهرا داد؛ روی صندلی نشست و
گفت: این موضوع رو می دونستیم؛
اما نخواستیم تا مطمئن نشدیم قضاوت کنیم یا حرفی به شما
بزنیم.
زهرا: داشتم دستی دستی پسرمو بدبخت می کردم، خدا من
رو ببخشه!محسن: شما هم نیتت خیر بوده خانم، ما از کجا باید می
دونستیم؟ بازم خداروشکر که پویا زود
متوجه شد.
زهرا اشک های صورتش را پاک کرد و چشمش به پویا که
در چهارچوب در ایستاده بود افتاد.
با شرمندگی سرش را پایین انداخت.
زهرا: بمیرم واست پسرم. من هیچ وقت چیزی از این خانواده
ندیدم، فکرش رو نمی کردم چیزی
از ما پنهان کنن، مادرت رو ببخش!
پویا با کلافگی دستش را در موهایش فرو کرد.
پویا: این چه حرفیه مامان؟ من کی باشم که ببخشم. شما
همیشه برای من عزیزی؛ اما ازت
خواهش می کنم دیگه برای ازدواج من اصرار نکنین، میدونم نیت شما خوشبختی منه؛ اما من
هروقت بخوام حتما به شما می گم.
زهرا: قربونت برم عزیزم، چی بگم پسرم؟ هر پدر و مادری
آرزوشون خوشبختی بچه هاشونه!
محسن: پس زودتر آماده بشین،تا بریم. پویا جان خواستم
بگم نیای، اما...
پویا:نه بابا، اینجوری بدتر می شه. فکر می کنن دارم فرار می
کنم، من نیم ساعت دیگه آماده ام
و توی ماشین منتظرم!
محسن نگاهی به پسر پریشان حالش انداخت، سرش را تکان
داد و به سمت لباس هایش رفت.
پویا با عصبانیت سرش را پایین انداخت و رو به پدر مریم
گفت:پویا: حرمت موی سفیدتون رو نگه داشتم آقای
رحیمی، من مشکلی ندارم می تونین دخترتون روببرین هر دکتر متخصص زنان که قبولش دارین! از جانب
خودم مطمئنم؛ اما شما انگار به
دخترتون اطمینان ندارین وقتی خودش داره می گه...
پدر مریم سیلی محکمی به صورت پویا زد؛ همه با نگرانی و
اضطراب به هردویشان نزدیک
شدند.
پویا با خشم و صورت سرخ شده از حرص به پدر مریم
چشم دوخت.
محسن: بریم پسرم؛ بذار حرمت از جانب ما حفظ شده باشه!
پویا: صبر کنین بابا جان. اجازه بدین ما هم بگیم که می
دونیم چه خبر بوده اما بازم رعایت
حالشون رو کردیم؛ بازم خودمون رو زدیم به ندونستن. الانم
شما خواستین که من بازم هیچی
نگم؛ اما نمی تونم بابا جان!
🍁 ادامه دارد....
░⃟⃟
🌸@benamepedar_madar