برفی‌ترین آغوش

Канал
Логотип телеграм канала برفی‌ترین آغوش
@barfitarinaghoshПродвигать
152
подписчика
ارتباط با ادمین: @MJalilMozaffari
#غزل

چقدر چشم به در دوختیم و‌ کس نرسید
چه روزها که نشستیم و دادرس نرسید

به پشت میله پر و بالمان شکست اما
صلای مژده‌ای آخر به این قفس نرسید

تمامِ باورمان نیتِ رسیدن بود
گذشت قافله آوازی از جرس نرسید

به دشت بایرمان تیغ تیز پروردیم
بشارتی ز رهایی ز پیش و پس نرسید

به پرسه‌های عبث در حدودِ تنهایی
نفس برید ولی یار و هم‌نفس نرسید

چقدر دیر بپایید شب چو شامِ ابد
طلوع صبحدمِ آرزو ز بس نرسید

شهریورماه ۱۴۰۳
#محمدجلیل_مظفری

https://t.center/barfitarinaghosh
#غزل


با هرچه ننگ و نام مرا آفرید و رفت
خطی به سرنوشت سیاهم کشید و رفت

انگار روز خلقتِ من حوصله نداشت
ناف مرا به داغ جدایی برید و رفت

گویی که روز خلقتِ من ناامید شد
از خلقت بشر ، که لبش را گزید و رفت

یک شب میان گریه دوباره ظهور کرد
از چشم‌های بی‌کسی من چکید و رفت

در دشت احتضار تبم را شنیده بود
حتی مزار خاطره‌ام را ندید و رفت

نقاش بی‌تفاوت دنیای رنگ‌ها
بر بوم زندگانی من غم کشید و رفت

شهریور از ۱۴۰۳
#محمدجلیل_مظفری

https://t.center/barfitarinaghosh
#نیمایی

گیرم
اسپندها
هم دانه دانه
بر مجمرِ عتیقۀ تقویم سوختند
و چشم‌های شور ترکیدند
و اسفند
بی زخم چشم
تا روزهای آخرِ خود
حتی
تا کبیسه‌ها
خود را کشاند.

اما
زیبا! 
این که بهار نیست، لعنتِ ابلیس است
این دانه‌ها که نم‌نمِ باران نیست
این یادگارِ خاطره‌ای خیس است
کز چشم‌های ابر
بر شورسانِ تب زدۀ باغ می‌چکد
این که بهار نیست بار است
این برگ‌ها که می‌بینی
بار است
بر دوشِ سالخوردۀ یک مشت
افرای پیر.
.
زیبا!
نه
تو با بهار خاطره بازی نکرده‌ای
تو
پاجوشِ پامچال را
بر ریشۀ چنار ندیدی
و غمزه‌های غنچۀ سوری را
بر شاخه‌های قهوه‌ای تیغ‌دار.
.
زیبا!
افسانۀ بهار
با عشوه‌های چشمه و آوازهای رود
بسته‌ست تار و پود
اما در این سیاه بهارِ عبوس و چِرک
نه چشمه‌ای که بجوشد
نه رودِ جاری آواز خوان
که بی‌بهانه‌ای بخروشد.
.
زیبا!
من را به سیر و تماشا
در باغ‌های خالیِ از
شوریدگی مبر
بگذار
کنجِ اتاقِ حسرتِ خود
با یادها و خاطره‌هایم
یادِ بهار را
اندوهناک بگریم.

اردیبهش۱۴٠۳
#محمدجلیل_مظفری

https://t.center/barfitarinaghosh
#غزل


آسمان سرشار بود از ابر من از درد
لاله می‌پژمزد از حسرت، چمن از درد

برکه‌ای در خود فرو می‌رفت از اندوه
ماه حل می‌شد در آغوشِ لجن از درد

پشتِ انبوهِ درختان در شبی گمراه
مرد از رسوایی‌اش رقصید زن از درد

سایه‌ای بر دوشِ خود می‌برد نعشش را
گورکن نالید از وحشت، کفن از درد

در گذر از سایه‌روشن‌های یک تکفیر
من به خود می‌پیچم از غربت، وطن از درد


اسفند 1403
#محمدجلیل_مظفری

https://t.center/barfitarinaghosh
#غزل

بر شیشه می‌رقصید روح عنکبوتی مرده شب تا صبح
لرزید قلبم مثل برگِ زردِ  باران‌خورده شب تا صبح

بسیاریِ نومیدواری‌هایمان را هیچ‌کس حتی
بر گورِ دسته جمعیِ امیدها نشمرده شب تا صبح

در وهم‌ناکی سکوتِ سردِ گورستان عمر خود
نعشِ جوانی‌های خود را می‌کشم بر گُرده شب تا صبح

هم‌داستانم با مرورِ شعرهایم که نخواندیشان
با شعرِ در زهدانِ ذهنِ شاعران مرده شب تا صبح

انبوهیِ آن خاطراتِ کهنه در دنیای نومیدم
یادِ ترا تا ناکجاهای بعیدی برده شب تا صبح

پس‌کوچه‌های تیره و تنگ غزل‌های قدیمم را
می‌زد قدم با سایۀ خود شاعری افسرده شب تا صبح

بهمن 1402
#محمدجلیل_مظفری

https://t.center/barfitarinaghosh
#نیمایی

پردهٔ اول

ظلمتی از حسرت و اندوه
گسترانده سایهٔ خود را به سر شب
می‌خواهد سر به تنِ ماه نباشد

کیست صدا می‌زندم در شبِ غربت
کیست که می‌خواندم به صحنِ خیابان؟
کیست که می‌خواهد این;
خواب پریشانی گه‌گاه نباشد

کرمکِ شبتاب
گاه‌گداری با سوسوی غریبی
لحظه‌ای از راه را میانِ خس و خار
نورفشان عابر جامانده را به عرصهٔ هشدار می‌کشد

زنجره‌ها خارخارِ بغض صداشان
وحشت را جار می‌زنند

در تهِ یک کوچهٔ بن‌بست
آینه‌ای را که طرحِ ناز و ملیحی
از یک لبخند در آن نقش گرفته‌ست
دار می‌زنند


پردهٔ دوم


رأسِ گل سوری و دقایق جانکاهِ صبوری
یک نفر از شرق دور
با شلالِ موی سیاهش
بانگ برآورده است
صبح دمیده‌ست
وقتِ عبور از شبِ دلمرده رسیده‌ست

از شبِ ظلمت‌زده تا صبحِ رهایی
راهِ درازی‌ست ولیکن
باید با آفتاب و آب و آینه هم‌گام شد و رفت

رفت و رفت و رفت
از مسیر جاده‌های کور
دورِ دورِ دور
تا صبحی روشن و فرخنده که در آن
از نسیمِ ساحرِ و افسونگر اردیهشت
هیچ به‌جز معجونی از عِطرِ پونه و آویشن و بابونه و ریحان نتراود


آی... بهارِ همیشه در قرقِ دلهره محصور
این‌بار از سمتِ کدامین
درهٔ سرسبز می‌آیی
تا بدونِ هیچ
عذر و بهانه
آغوشت را به روی ما بگشایی

شهریور 1402
#محمدجلیل_مظفری

https://t.center/barfitarinaghosh
#غزل


می‌کشد مرا با خود این جنون بی‌قانون
تا شبِ غزل‌گریه، چامه‌های بی‌مضمون

واژه واژه پیچیده در سر غزل امشب
تُرّهات جوراجور, مُهملاتِ گوناگون

واژه‌ها جنون دارند, رنگ و بوی خون دارند
می‌خورد ترک بغضم در حوالی اکنون

خواب یا که بیدارم, گوییا که تب دارم
از قرونِ بی‌خوابی، بختکی زده بیرون

مرده‌رود تب‌دارم در خودم گرفتارم
در ارس نمی‌گنجد, تشنه‌کامی کارون

یک جهان جنون آورد, شعر تازه‌ام امشب
می‌پراکند ایهام, در هوای پیرامون

#محمدجلیل_مظفری


https://t.center/barfitarinaghosh
#غزل

نه نور امیدی نه شوق نگاهی
نه حتی به لب خنده‌ای گاه‌گاهی

من و چشم‌هایی به در مانده, بی‌خواب
شب و سربه‌سر تیرگی, رو سیاهی

غزل در غزل شرح نیلوفری‌ها
در اندوه مردابِ اوراق کاهی

تب و تشنگی, لکنتِ ابر و باران
حضور مدامِ سراب و تباهی

چه سرها سرِ دارها زد انلحق
به وقت جنون در شبِ بی‌پناهی

شکستند پیمانِ خود را و رفتند
رفیقانِ بی‌زَهرهٔ نیمه‌راهی

به سمتِ امیدیّ و سوسوی خُردی
دری نیست, حتی دری اشتباهی

خرداد ١٤٠٢
#محمدجلیل_مظری

https://t.center/barfitarinaghosh
#غزل

در من هزاران زخم پنهان ریشه دارد
در شعرهایم رنج و عصیان ریشه دارد

من زادهٔ غوغای فروردینم اما
در جان من اندوه آبان ریشه دارد

ابرم ولی با باد پیمانی ندارم
در خلوت من بغض باران ریشه دارد

بعد از هزاران سال تنهایی و غربت
بیگانگی در من کماکان ریشه دارد

در خاکِ نفرین‌گشتهٔ بی‌حاصل من
آلاله‌ای سر در گریبان ریشه دارد

بغض هزاران ساله‌ای با بوی غربت
در شمعدانی‌های ایوان ریشه دارد

تقویم می‌گوید که همزادِ بهارم
اما جهانم در زمستان ریشه دارد

فروردین ١٤٠٢
#محمدجلیل_مظری

https://t.center/barfitarinaghosh
#غزل

در جاده‌ها آیا سواری باز در راه است؟
با من بگو‌ چشم‌انتظاری باز در را است؟

ای عشق, ای دیوانه‌جان ای روح تنهایی!
ای خسته, جان بی‌قراری باز در راه است؟

تکثیر شد آیینه در دستان سنگی مست
با این‌همه آیینه‌داری باز در راه است؟

این روزهای تلخ سردرگم کسی می‌گفت:
"با جان خود شاید قماری باز در راه است"

در گورهای جمعی خود قرن‌ها ماندیم
ای مرگ, آیا بی‌مزاری باز در راه است؟

در کوچه‌های تنگ نیشابور می‌خواند
شبگردِ پیری: "سربداری باز در راه است"؟

این سوز سرما را سر بازایستادن نیست
با من بگوآیا بهاری باز در راه است

#محمدجلیل_مظفری

https://t.center/barfitarinaghosh
#غزل


شرح سرگردانی بادیم در روح بیابان
روح نافرمان فریادیم در متن خیابان

با زلال چشمه‌ها همسایه‌ایم و نطفه بسته
در وجود شعر ما اندیشه‌های تُرد باران

شعر ما را جز به رنگ سرخ نتوان دید, زیرا
بسته با آلاله‌کارانِ بیابان عهد و پیمان

جز به نام شورِ عشق و صلح و آزادی نگفتیم
شعر ما را نه صله از شاه بود و نه امیران

"بیش از چل‌سال دل را دیده‌بان بودیم گرچه
حال خود آیینهٔ خویشیم ای آیینه‌داران!"*

با بهاران عهد بستیم از ازل تا روز موعود
بگذرد از سر اگر سرمای جانسوز زمستان

کودکی‌هامان به رنگِ شور بود و پیرسالی
باز هم الفت گرفته با سرودِ "باز باران.
__

هل سال دیده‌بان دل بودم.
اکنون خود آیینهٔ خویشم.

#بایزید_بسطامی

دی‌ماه ١٤٠١
#محمدجلیل_مظفری

https://t.center/barfitarinaghosh
الا جوانهٔ نورس, شکوفهٔ شادی!
دمیده‌ای ز کجا در کدام آبادی؟

نسیم فروردینی, لطیف و روح‌افزا
به نیمرور تب‌آلود و داغ مردادی

چقدر از تو بگوییم و نشنوی ما را
به خشکسال کدامین کویر گل دادی!؟

سرود خلوت زندانیان خاموشی
هرای سرخ خیابان, جنون فریادی

تو شرح یک غزل ناب از مزامیری
به طبع حضرت داود در ازل زادی

به هیئت تو درآیند خیل دربندان
در آبگینهٔ فردای روز آزادی

دی ماه ١٤٠١
#محمدجلیل_مظری

https://t.center/barfitarinaghosh
#غزل

سوارِ توسنِ بادِ زمستان گرم با مهمیز
دو گلدان بر لبِ ایوان، دو گلدان از تهی لبریز

تمامِ وقت می‌لرزند بر خود بی‌که خورشیدی...
دو گلدانِ بلادیده ز جورِ حضرتِ پاییز

یکی از دیگری می‌پرسد آیا ساقۀ سبزی
دوباره ریشه خواهد زد دراین خاکِ ملال‌انگیز؟

نخواهد زد، من این را خوب می‌دانم، نخواهد زد
جوابِ آن‌دگر پیوسته با خشمی جنون‌آمیز

صدا پیچید در بُهتِ فضا، ناگاه طوفان شد
و پر شد آسمان از ابرهای خیسِ باران‌ریز

دگر بار اولی گفت این صدایِ پایِ باران است
همان خنیاگرِ ماهر، همان دستانِ جادوخیز↓

همان نامه‌رسانِ خوش‌خبر، پیکِ عزیزی که:
صفا می‌گسترد در وسعتِ دلسردیِ پالیز

صدا از دیگری پیچید: "امید رهایی نیست"
از این قحطیِ محض و بختِ بد تا روزِ رستاخیز

یکی نومید آن یک آرزومندِ بهاری سبز
دو گلدان بر لبِ ایوان، دو گلدان از تهی لبریز

اسفند ١٤٠٠
#محمدجلیل_مظفری

https://t.center/barfitarinaghosh
غزل

در عبورِ شب و روزمان هیچ
آفتابی و ماهی نمانده‌ست
چشمه و رود و دریاچه خشکید
ردّ و عطرِ گیاهی نمانده‌ست

شانۀ کوه‌هامان خمیده
دوست از آشنا دلبریده
این‌چنین حال ‌وروزی که دیده؟
هیچ پشت و پناهی نمانده‌ست

اسب رم کرد و قلعه فرو ریخت
فیل‌ وسرباز با هم درآمیخت
کیش ومات‌اند خیلِ وزیران
تخت و تاجیّ وشاهی نمانده‌ست

تاکه شب زد به هرجا شبیخون
شهر پر شد ز واگیرِ طاعون
وای...لشکرکه خفته‌ست درخون!
پشت سر هم سپاهی نمانده‌ست

عشق، وقتی که دیگر نباشی!
نور ْبرخانه‌هامان نپاشی
در شب آبی حوضِ کاشی
رقص و شورِ دو ماهی نمانده‌ست

قصۀ باد وگرداب و دریاست
موج می‌کوبدت از چپ وراست
ناخدا بادبان را برافراز
ورنه بر سرکلاهی نمانده‌ست
.
.
.
گرچه ظلمت فزاینده است و...
زنگِ آیینه زاینده است و...
لیک فردا و آینده است و...
تا سحرگاه راهی نمانده‌ست

روزِ زیبا وسبزِ بهاری
وقتی که باریدامیدواری
دیگر از آن‌همه سوز و سرما
هیچ جز روسیاهی نمانده‌ست

بهار ١٣٩٦
#محمدجلیل_مظفری

https://t.center/barfitarinaghosh
#غزل

کسی را در خودم کشتم که هم زندیق و کافِر بود
هم از احساس می‌زد حرف انگاری که شاعر بود

خودش را درپسِ آیینه پیدا کرده بود اما
تمام عمر از آیینه‌ها رنجیده خاطر بود

هزاران لفظ جادویی و تر در آستینش داشت
به وقت شعر خود را می‌رساند انگار ساحر بود

هزاران بار راندم از خودم او را ولی هر بار
به هر شعری که با خود می‌سرودم حیّ و حاضر بود

ز دل نفرین ز لب دشنام می‌بارید بر دنیا
تو گویی با هزاران شاعرِ بی‌دین معاصر بود

کسی که هم زمان هم دوستم می‌داشت هم دشمن
ولی من کشتمش در خویشتن زیرا که شاعربود

#محمدجلیل_مظفری

https://t.center/barfitarinaghosh
#نیمایی

شهرِ من از قُرُقگاهِ اسفندیِ کور
زخمی از رنجِ آبانِ در خاک و خون آرمیده
می‌کشاند تنِ خسته‌اش را
تا درِ غرفه‌های بهارانِ گل‌پوش
شهرِ من، شهرِ دلگیر
شهرِ تکیده

باد اما
آمدشدن‌‌های پی در پیِ فصل‌ها را
چاوُشانه ولی خشمگین می‌زند جار
دشت اما
بقچۀ رخت‌های زمستانی‌اش را
گوشۀ گنجه‌های فراموش، کرده تلنبار
باز پوشیده شولای سبزینه‌اش را
در کناری نهاده غم و کینه‌اش را
جای‌جایی سرِ شاخه‌ها غنچه‌هایی دمیده

با من بگو آه... ای شهرِ غمگین
باز لبخنده‌ای بر لبانت
خواهد نشست از سرِ شادمانی؟
بر لبی می‌توان بوسه‌ای زد
آشکارا نه، حتی نهانی؟
آه... ای شهرِ در کوچه‌های تو طوفان وزیده

شهرِِ من، شهرِ دلگیر
شهرِ تکیده!
شهرِ یک عمر شادی ‌ندیده...!

اردیبهشت ١٤٠١
#محمدجلیل_مظفری

https://t.center/barfitarinaghosh
در بلخ و بامیان و نشابور و قندهار
ای بس کسان که چون حسنک بر بلندِ دار
بر مسند قضاوت و فتوا نشسته‌اند
بوسهل‌های زوزنی پست مرده‌خوار

با مادران بس جگرآور گریستیم


در حبس نای و سو وُ مرنجاب مرده‌ایم
منصوروار در شبِ مهتاب مرده‌ایم
در باغ‌های حیرت بودا تمامِ عمر
نیلوفرانه در تهِ مرداب مرده‌ایم

با سربه‌دارهای دلاور گریستیم


از ماهیان کرخه و کارون جدا شدیم
در وحشت جزیرهٔ مجنون رها شدیم
آتش زدند در دلِ نیزارهایمان
خاکسترانه همسفرِ بادها شدیم

با نخل‌های تشنهٔ بی‌سر گریستیم


چسبیده‌اند مسند و دیهیم و تخت را
سر می‌بُرند مردمِ تاریک‌بخت را
رخت عزا به قامت هر باغ دوختند
سوزانده‌اند ریشهٔ دار و درخت را

در قتل‌عام سرو و صنوبر گریستیم


با من در انتظار بهاری که نیست, باش
در حسرت وصالِ نگاری که نیست باش
در جاده‌های غربت شب, روزهایِ روز
بنشین در انتظار سواری که نیست باش

با شاعرانِ باخته باور گریستیم

#محمدجلیل_مظفری

https://t.center/barfitarinaghosh
به بهانهٔ تولدم

#چارپاره

با من سکوتِ دائمیِ مردی‌ست
در خلوت خیالِ خیابان‌ها
هی بی‌بهانه می‌بردم با خود
بی‌چتر زیر شُرشُرِ باران‌ها

مردی که‌از آستانهٔ میلادش
پاسوزِ سرنوشتِ سیاهش شد
جز ارتکاب چند غزل, یک عشق
در زندگی تمامِ گناهش شد

با من صدایِ دائمی مردی‌ست
که راویِ حکایت رسوایی‌ست
در بسته رویِ هرکه به غیر از من
او قصه‌گویِ حسرت و تنهایی‌ست

مردی که شعرهایِ سیاهش را
با نام و با نشانِ من امضا کرد
در بیت بیتِ تلخِ غزل‌هایش
راز مرا در آینه افشا کرد

من شوخ و شنگ و سرخوش و بازیگوش
او با خود و زمین و زمان در جنگ
من بی‌خیالِ هرچه که پیش آید
او ناامید و خسته ز نام و ننگ

من زادهٔ طلیعهٔ فروردین
همزاد یاس و نسترن و شب‌بو
او رُسته در غروب خزانستان
من را چه نسبت است مگر با او؟

من زادهٔ شکوه بهارانم
هنگامهٔ شکوفه و گل چیدن
بالیده‌ام میان گل و عِطرِ
بومادران و پونه و آویشن

#محمدجلیل_مظفری

https://t.center/barfitarinaghosh
فصل یک: کوچه, خاک و خُل, یک توپ
صبح تا شب فراری از خانه
هیچ‌کس هم تو را نمی‌فهد
مثل یک بچه‌تخسِ دیوانه

مادر و قبله و نماز و دعا
خواهران گرم پچ پچ و خنده
و برادر کتاب و رنگ و قلم
من؟ نمودارِ نسل آینده

توی طاقچه شمایل حضرت
قابی از یک طبیعت بی‌جان
کنجِ آیینهٔ کمد اما
عکسی از زنده‌یاد ناصرخان

های..., هشدار تو بزرگ شدی
باید امسال مدرسه بروی
مادرم گفت گوش کن بچه!
تا برایِ خودت کسی بشوی

کودکی مثل برق و باد گذشت

فصل دوم شروع حیرانی
شب بخوان مارکس, کانت, گاندی را
روز هم در کفِ خیابان‌ها
قی بکن هرچه را که خواندی را

فصلِ دوم چه بلبشویی بود
روزها انتفاضه, سنگ, شعار
شب شبیهِ چریک‌ها بودم
مارکس را قاب کن بزن دیوار

مرده‌ها زنده‌باد می‌گفتند
زنده‌ها بی‌خیالمان بودند
زنده‌هایی که سال‌هایِ سال
بی‌تعارف وبالمان بودند

فصل دوم شروع مردن بود

آرزوها که رفت بر باد و...
باز زندان و باز بیداد و...
زیرِ شلاق مارکس وا داد و...
آب از آسیاب افتاد و...

من در آیینه گیج و سردرگم

جنگ و زندان و خون و خون‌ریزی
رد شلاق در کف پاها
کوچه‌ها نامشان اسیر و شهید
بر سرِ کوچه دارها برپا

من و سیگار و فندکم ماندیم

من و سیگار و تلخکیّ و عَلف؟
وای... هم‌باز مُشتِ من وا شد
پدرم چشم‌غُره‌ای رفت و
باز هم پشت مادرم تا شد

این تمامِ جوانی من بود

فصل سوم شروع دربه‌دری
غم نان, غربت فزاینده
خفقان, دردهای آکنده
دردهای سکوت‌زاینده

فصل سوم, غریب فصلی بود

فصل سوم حکایتش این است:
روز طی شد به پرسه و حسرت
شب که شد منزوی بخوان گاهی
گاه بنشین برابرِ نصرت

آه... نصرت چه با خودت کردی؟

شعر را بی‌بهانه خواندیم و...
عشق را بی‌ترانه طی کردیم
وسط خنده، گریه کردیم و...
بر شبِ کاینات قی کردیم

تو از این حالِ من چه می‌دانی؟

بنشین روبه رویِ آیینه
رج بزن رنجهای دنیا را
بی‌خیالِ هرآنچه رفت و گذشت
بی‌خیالِ هرآن‌که فرداها...

بی‌خیالی چه عادتِ خوبی‌ست!

فصل تاریک زندگی یعنی:
از هوس‌های خویش دل بکنی
بنشینی در انزوایِ خودت
مرگ را بی‌صدا صدا بزنی

و صدایت شروع واقعه شد
در سکوتِ سراب یک شب سرد
یک شب تیره که صدایت را
باد از راه دور می آورد

مرگ ای منتهایِ آزادی!

بهمن ١٤٠٠
#محمدجلیل_مظفری

https://t.center/barfitarinaghosh
Telegram Center
Telegram Center
Канал