آدمکوچولوی قصههایم باز سروکلهاش پیدا شده. توی اتاق نمور تاریکی زندانیاش کردهاند. برایش عجیب است که زندانبانها به زبان خودش با او حرف میزنند. نمیداند که الان در سرزمین خودش است. همان سرزمینی که سالها پیش برای یافتن گل شفابخش ترکش کرده بود. حالا گل شفابخش توی کیفش است. کافیست یک روز آفتابی بیاید وسط میدان شهر بایستد و گل را روی موهای بهرنگ شبش بگذارد. آنوقت است که رنگ زندگی به سرزمینش برمیگردد. اما آدمکوچولو را در اتاقکی تاریک و نمور زندانی کردهاند. خودش فکر میکند هنوز به سرزمینش نرسیده و اینجا دیار دیوهاست. مردم سرزمینش هم فکر میکنند او دیگر هیچوقت از سرزمینهای دور برنمیگردد؛ نمیدانند او بغل گوششان و توی همین شهر است. چه بر سر آدمکوچولو میآید؟ نمیدانم. حالا فقط میتوانم در آن اتاق نمور و تاریک، توی اتاقک خیالش بنشینم و برایش «مرا ببوس» بخوانم.
۲۵ دی ۴۰۳ ساعت ۰۰:۲۲
پ.ن: آدمکوچولو قصهی ننوشتهی من است. چند مطلبی از سالهای پیش و همین اواخر در کانال موجود است که با جستوجو کردن «آدمکوچولو» گمانم بشود پیدایش کرد.
زندگی کردن در این گوشه از کرهی خاکی خیلی سخت است. درست است که همهجا اتفاقات پیشبینینشده میتواند برنامهها را بههم بریزد، اما اینجا جور دیگریست که همهمان ازش خبر داریم و من نمیخواهم تکرار مکررات کنم. این را هم نمیخواهم که چشم را روی واقعیتها ببندم. من امروز لحظههای پر از اضطرابی را گذراندم که بابتش بسیار خشمگین شدم. برنامهای را که برایش روزها و ساعتها با دوستانم کار کرده بودیم، داشتم از دست میدادم؛ فقط و فقط بهخاطر اینکه کسی برایش مهم نیست که ما این گوشه از کرهی خاکی اینترنت لاکپشتی داریم. این حرفها دردیست که همه داریم تجربهاش میکنیم. چارهاش هرچیزی که باشد، مثل همیشه میگویم که باید کنارش یکچیزی بیابیم برای تابآوری. تاب بیاوریم تا برسیم به حل مسئله.
برای تابآوری امروز و امشبم به اتفاقات قشنگ امروز و امشب فکر میکنم؛ به نسیم که چقدر خودم را بابت دوستیاش خوششانس میدانم. نسیمی که امروز وجه دیگر هنرمندیاش را در ادارهی جلسه دیدم. چقدر که خوب نقش آن ماهی گیج را بداهه و عالی بازی کرد که حتی من مضطرب و عصبی را هم حسابی میخنداند. به عاطفه فکر میکنم و لبخند روی لبم میآید. چقدر اسمش بهش میآید. علیرغم مشکل شخصیاش و آن رنجی که در دل دارد، مهربانانه کنارمان بود. گریم گیجماهی کار عاطفه بود. به فهیمه که علیرغم فاصلهی دورمان چقدر نزدیک است؛ به بقیهی دوستانم که هوایم را داشته و دارند و چقدر دوستداشتنیاند؛ به پیامهای همدلی بعد از تمام شدن ویژهبرنامهمان؛ به یک «امشب را بگذار برای استراحت» یک دوست؛ به تبریکها و خستهنباشیدها و حتی باهمفحشدادنها؛ به همهشان فکر میکنم و یادم که به انتخاب اسم برای نوهی توراهی برادرجان که میافتد، عیش تکمیل میشود. همینها را برمیدارم برای امشبم و باهاشان تاب میآورم. روزی هم فرامیرسد که خشمهای بهحق را بهجا و درست ابراز کنم. فعلاً وقت تابآوریست.
۲۴ دی ۴۰۳ ساعت: ۰۰:۳۸
راستی امشب دیگان بود. جشنها خودشان ستون محکمیاند برای تابآوری. شاد باشید.
با خودم گفتم امشب هم ننویس. عیبی ندارد. بهانهاش هم جور است؛ فردا کلی کار داری و باید به آنها فکر کنی. بعد باز با خودم ادامه دادم که نه، دوخطی بنویس تا هوای نوشتن از سرت نپرد. آمدم بنویسم و دنبال عدد شبنوشت گشتم. آخرین شبنوشتم را ده شب پیش نوشته بودم. توی این روزها و شبها برای کارم چیزهایی نوشتهام و این نبوده که از نوشتن بهکل دور باشم، اما شبنوشتها چیز دیگریاند؛ راحت و بیخیال آنچه در لحظه در ذهنم میگذرند، شکل واژه میگیرند و نوشته میشوند؛ خود من هستند. من ده شب از خودم دور بودهام و اگر بخواهم روراست باشم، از خودم فراری بودم. دروغ چرا، گاهی در دفترم یا همین سیومسیج تلگرامم چند خطی نوشتهام، اما نصفه رهایش کردهام او گذاشتهام بعداً کاملش کنم. آن خودهایی را مینوشتم که روبهرو شدن باهاشان برایم سخت است و حتی گاهی عذابآور، اما خودم هم میدانم که اتفاقاً نوشتن همانهاست که نجاتبخشاند. حالا چه برای خودم تنها بنویسمشان، چه بنویسم و بگذارم دیگران هم بخوانند.
گفته بودم که یکوقتهایی میروم مرخصی. از این مرخصی رفتن پشیمان نیستم، ولی گمانم باید حواسم باشد که ذهنم به تنآسایی عادت نکند. نمیدانم فرداشب چه خواهم کرد؛ مینویسم یا نمینویسم را نمیدانم، اما خوشحالم که امشب نوشتم.خوشحالم که هنوز زور خودم به خودم میرسد که وادارم کند به ادامه دادن.