✍شبنوشت ۸۳
باید بگذشت از طوفانها
آدمکوچولوی قصههایم باز سروکلهاش پیدا شده. توی اتاق نمور تاریکی زندانیاش کردهاند. برایش عجیب است که زندانبانها به زبان خودش با او حرف میزنند. نمیداند که الان در سرزمین خودش است. همان سرزمینی که سالها پیش برای یافتن گل شفابخش ترکش کرده بود. حالا گل شفابخش توی کیفش است. کافیست یک روز آفتابی بیاید وسط میدان شهر بایستد و گل را روی موهای بهرنگ شبش بگذارد. آنوقت است که رنگ زندگی به سرزمینش برمیگردد.
اما آدمکوچولو را در اتاقکی تاریک و نمور زندانی کردهاند. خودش فکر میکند هنوز به سرزمینش نرسیده و اینجا دیار دیوهاست. مردم سرزمینش هم فکر میکنند او دیگر هیچوقت از سرزمینهای دور برنمیگردد؛ نمیدانند او بغل گوششان و توی همین شهر است.
چه بر سر آدمکوچولو میآید؟ نمیدانم. حالا فقط میتوانم در آن اتاق نمور و تاریک، توی اتاقک خیالش بنشینم و برایش «مرا ببوس» بخوانم.
۲۵ دی ۴۰۳
ساعت ۰۰:۲۲
پ.ن: آدمکوچولو قصهی ننوشتهی من است. چند مطلبی از سالهای پیش و همین اواخر در کانال موجود است که با جستوجو کردن «آدمکوچولو» گمانم بشود پیدایش کرد.