شب که میشود تمام بیقراری ها سراغت را میگیرند تمام کمبودها حس میشوند و تمام دلتنگی ها ، مشت به مشت در سَرت کوبیده میشوند شب که میشود تمام نبودنت درتمام وجودم فریاد میکند...
آرام دلم شاید نباشم تو؛ امّا هر شب پنجره قلبت را باز ڪن و دوستت دارم ها را و شبت بخیرها را و مراقب خودت باشها را نفس بڪش سپردهام به آسمان ... سپردهام به شب ...
شب میآید که پشتِ سالهای رفتنت پتو را روی سرم بکشم با خودم تکرار کنم که همه چیز رو به راه است و در تاریکیِ اتاق، تلاش کنم که بیخیال بودن، خوب بودن، آرام بودن در چهرهام مشخص باشد بعد چشمهایم را ببندم و با خیالِ راحت دلتنگت شوم...