کمی از نیمه شب گذشته بود، خودم را به خواب زدم، چشمهایم را بستم .. اما نه خواب به سراغم میآمد نه چشمهایم به دنبالش میرفت .. تنها ، خیال تو بود و خیال تو بود و خیال تو .. که تا صبح در سیاهیِ پشت پلکهایم مرا تبدیل به دلتنگترین آدم امشب میکرد ...
هر لحظه که به نیمهشب نزدیکتر میشوم جنون، در قلب و سرم بیشتر و بیشتر میشود، چیست راز نیمهشب که دل را خون میکند و عقل را مجنون... دلتنگی، همین نیمههای شب است که بیچارهام میکند... و بعد هزیان و هزیان و هزیان...
کمی از نیمه شب گذشته بود، خودم را به خواب زدم، چشمهایم را بستم .. اما نه خواب به سراغم میآمد نه چشمهایم به دنبالش میرفت .. تنها ، خیال تو بود و خیال تو بود و خیال تو .. که تا صبح در سیاهیِ پشت پلکهایم مرا تبدیل به دلتنگترین آدم امشب میکرد ...