عاشقانه های فاطیما

#زیر
Канал
Эротика
Политика
Музыка
Искусство и дизайн
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatimaПродвигать
790
подписчиков
20,9 тыс.
фото
6,39 тыс.
видео
2,93 тыс.
ссылок
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا عشق گلایه دلتنگی اعتراض ________________ و در پایان آنچه که درباره‌ی خودم می‌توانم بگویم این است: من شعری عاشقانه‌ام در جسمِ یک زن. الکساندرا واسیلیو نام مرا بنویسید پای تمام بیانیه‌هایی که لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
موهام و بعد ۲۰ سال رنگ کردم ،
کاش میگفت زشت شدی ؛
نه اینقدر بی تفاوت....

#دیالوگ #موسیقی
#زیر_سقف_دودی
#مریلا_زارعی
#محسن_یگانه

@asheghanehaye_fatima
Forwarded from پیوند نگار
‍ ترانه و شعر آهنگ زیر سقف دودی سینا سرلک

تو نبودی وقتی رو سقف شبم دست هیچ کسی چراغی نگرفت
وقتی هیچ کسی به غیر از بی کسی بعد تو از من سراغی نگرفت

تو ندیدی وقتی چترت رو سر هر کی وا شد سیله بارون میشدم
تو قدم که میزدی هر جای شهر من زمینِ اون خیابون میشدم

عشق یعنی صد ساله دیگه ام بهش حسی که داری تویه دلت جوونه
عشق یعنی همه بفهمن برای اون چه کردی ولی خودش ندونه

عشق یعنی صد ساله دیگه ام بهش حسی که داری تویه دلت جوونه
عشق یعنی همه بفهمن برای اون چه کردی ولی خودش ندونه

تکست آهنگ زیر سقف دودی سینا سرلک

تو نمیتونی بفهمی حالمو به جنون بد دارم عادت میکنم
من به هر کسی که میبینه تو رو با همه جونم حسادت میکنم

عشق یعنی صد ساله دیگه ام بهش حسی که داری تویه دلت جوونه
عشق یعنی همه بفهمن برای اون چه کردی ولی خودش ندونه

عشق یعنی صد ساله دیگه ام بهش حسی که داری تویه دلت جوونه
عشق یعنی همه بفهمن برای اون چه کردی ولی خودش ندونه



@asheghanehaye_fatima


ترانه سرا : #روزبه_بمانی
خواننده : #سینا_سرلک
آهنگساز : علیرضا افکاری
تنظیم کننده : سعید زمانی
#زیر_سقف_دودی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@asheghanehaye_fatima




برف آرام آرام همچون دانه های پنبه یک لحاف دوز پیر،در حال بارش روی ساعت بزرگ میدان وسط شهر بود.
عقربه بلند دقیقه شمار، روی یازده بود و عقربه کوچک ساعت شمار #زیر عقربه بلندتر، در آن شب جمعه سرد زمستان پایتخت خوابیده بود.
یک سفر رمزآلود و خطرناک را پشت سر گذاشته بودم تا خودم را به جمع زنان جوان آن ساختمان که سنگ نمای سفید اما مکدر به رنگ دود خودروهای شهر به تن کرده بود ، برسانم.
احساس غربت در محیطی نو و بکر مرا می آزرد. قبلاً تجربه ای از به آغوش گرفتن #بدن_یک_زن نداشتم. اما این #احساس را هر شخصی ، یک روزی و یا شاید مثل من #یک شبی باید تجربه اش میکرد.
قبل از اینکه وارد اتاقی که از قبل برای اینکار تعبیه کرده بودند بشوم، صدای زن های جوان به گوشم می رسید.
صدای دلنشین زنی را بخاطر دارم که خطاب به زن دیگری می‌گفت :« همه اولش میترسن ، #درد جزئی از این #لذت_بزرگ است. وقتی #بغلش کنی می بینی چه #لذتی بین #تماس #دو_بدن هست.
من خودم تجربه اش رو داشتم،اوج لذتش اونجاس که؛ با دستاش سینه های زنونه ات رو می گیره و باهاشون بازی می کنه.
اون وقته که این اضطراب و استرست به لذت و عشق تبدیل میشه . تازه وقتی کارش تموم شد و با آرامش توی #بغلت خوابید دردش رو به کلی فراموش میکنی.
تنها راه حل واسه اون لحظه حساس و فراموش نشدنی، اینه که #بدنت رو کمی شل کنی و تمرکزت رو از روی #بدنت به نقطه ای دیگه متمرکز کنی تا بتونی دردش رو تحمل کنی.
وقتی هم ازت خواستم، اجازه بدی تا ملافه خونین روی تخت رو بردارم و یک ملافه تمیز زیرتون پهن کنم ، تا دونفری بتونید توی بغل هم بخوابید. چون واقعاً #بدن_دوتاتون کوفته و حسابی خسته شده و نیاز به یه خواب عمیق روی یک تخت خواب پاکیزه و گرم و نرم دارید.»
گویا حس اضطراب و درد آن زن به #بدن من هم منتقل شده بود. دوست نداشتم توی یه جمع پر از زن که همه برای من غریبه بودند،وارد بشوم.

یکی از زن ها علاقه عجیبی به من نشان می داد ،تا من را زودتر از بقیه ببیند.
فشار #روحی و #جسمی زیادی داشت به من وارد می شد ، یک جور مقاومت بین نرفتن و رفتن بود. انگار خواستی قوی و #خارج_از_اختیار واراده و قدرت من حکمفرما بود.
توی همین افکار بودم که با فشار دستان یکی از زن ها روی #شانه_سمت_راست_بدنم به اتاق هدایت و کشیده شده بودم و حالا توی جمع آن زن های زیبا وجوان بودم.
اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، حضور چند زن خوشگل بود که لباس بلند و جلو باز به تن داشتند .پاها و اندام لخت شان هم پیدا بود . آنها روی تخت هایی به موازات درب ورودی و درست مقابل من دراز کشیده بودند.
با خودم #اندیشیدم که کدام یک از این زن ها را به زودی در #آغوش خواهم کشید.
هیچ مرد دیگری بجز من آنجا نبود و این #یک_نعمت_بزرگ بود که به من هدیه داده شده بود. بی شک یکی از آن زن ها در آن مکان و در آن زمان به من #تعلق داشت.
زنی سبزه و بلند قامت که #بدنی_تنومندتر از سایر زنان آنجا داشت با رفتاری به دور از شأن و ادب زنانه اش ، با دست گوشت آلودش ، محکم به #باسن_های_من کوبید.
عمل سخیف و به دور از ادب و نزاکت او، احساس وحشت و ترس از آن محیط نامأنوس را در من افزایش داد
با خودم گفتم: «چرا آدم های اینجا به راحتی به #اندام_و_بدن_من و حتی یکدیگر دست می زنند و کسی هم معترض این نوع #رفتارها نیست؟!.»
اما حالا برای من مسجل شده بود که در این محیط جدیدو نامأنوسی که پا گذاشته ام #مالکیت_بدن و #حریم_خصوصی ام از من #سلب شده بود و دیگر #متعلق_به_خودم نبودم . هر آن ،این امکان وجود داشت ،هر کسی که اراده کند بتواند #بدن_من_را_لمس کند. و این #ترسناک_ترین_تجربه از این فضای زنانه اما خشن برای من بود
اکنون علاوه بر #ترس_لمس شدن توسط زنی غریبه، سرمای سرد دیماه از #پوست_و_گوشت من عبور کرده بود و در #استخوان_بدنم نفوذ کرده بود.سرمای اتاق هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد
#سرما_و_گرما در حال مبارزه کردن برای #تسخیر_بدن_من بودند. درست مثل چند دقیقه پیش که من در حال مبارزه کردن بر سر آمدن و نیامدن به اتاق زنان بودم.
بالاخره سرما پیروز شد و #بدن تسلیم شده من احساس به یک #بخشش بزرگ و یا شاید یک #نیاز اولیه داشت .
#نیازمندی به آغوش گرم یک زن بر دیگر #نیاز هاو بخشش ها بر من مستولی شد.
چه حالت مکیفی خواهد داشت که دستی زنانه و لطیف ،دستان سرد و ترسیده من را بگیرد و #بدنم را محکم به #بدنش چسبانیده و #آرامش_و_امنیت به من تزریق کند.
#اکنون پرستار اتاق زایمان آن زایشگاه، من را به مادرم سپرد.
چه بغل و اندامی #امن_تر از #آغوش مادر برای بدن سرد وکوفته یک #نوزاد_تازه_متولد_شده در ساعت یازده و پنجاه و پنج دقیقه نوزدهمین شب دیماه سال ۱۳۵۴خواهد بود.
#اولین تجربه ام از #بدنم را به عنوان جزئی از یک کل آموختم، حس و مفاهیم انتزاعی از موقعیت هایی که بدنم در آن قرار می گیرد

#بدن_من
#عباس_عبدالمحمد
@asheghanehaye_fatima



اینجوری شده دیگه!
وقتی به یه آدم زیادی لطف می کنی، بعد از مدتی هم خودشوُ گم میکنه، هم تو رو...!

🎬 #دیالوگ
📽 #زیر_تیغ
@asheghanehaye_fatima



کلمات
در خطوط گردن‌ات می‌رقصند
و دستی در موی‌ات شانه می‌کشد
این‌ها خیال من‌اند
هوس‌های زبانم
که از چشم تو آغاز می‌شوند
و آمده‌اند
خواب مرا به هم بزنند
مردی که دوستت نداشته باشد
اگر دیدی
نشانم بده
باید جنسیتش را بررسی کنم



#رضا_اکوانیان
از کتاب #زیر_بال_می_‌نا
#نشر_بوتیمار
#دیالوک

عشق یعنی صدسال دیگه هم
بهش حسی که داری تو دلت جوونه
عشق یعنی همه بفهمن
برای اون چه کردی
ولی خودش ندونه!

#زیر_سقف_دودی

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima



 

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست!
می‌رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست
 
می‌نشینی روبرویم، خستگی در می‌کنی
چای می‌ریزم برایت، توی فنجانی که نیست

باز می‌خندی و می‌پرسی که حالت بهتر است؟
باز می‌خندم که: خیلی! گرچه می‌دانی که نیست...
 
شعر می‌خوانم برایت، واژه ها گل می‌کنند
یاس و مریم می‌گذارم، توی گلدانی که نیست…

چشم می‌دوزم به چشمت، می‌شود آیا کمی
دستهایم را بگیری، بین دستانی که نیست؟

وقت رفتن می‌شود، با بغض می‌گویم نرو…
پشت پایت اشک می‌ریزم، در ایوانی که نیست…

می‌روی و خانه لبریز از نبودت می‌شود
باز تنها می‌شوم، با یاد مهمانی که نیست

رفته‌ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور این که نباشی، کار آسانی که نیست!

#بیتا_امیری
مجموعه شعر #زیر_بارانی_که_نیست
نشر #فصل_پنجم