عاشقانه های فاطیما

#آغوش
Канал
Эротика
Политика
Музыка
Искусство и дизайн
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatimaПродвигать
790
подписчиков
20,9 тыс.
фото
6,39 тыс.
видео
2,93 тыс.
ссылок
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا عشق گلایه دلتنگی اعتراض ________________ و در پایان آنچه که درباره‌ی خودم می‌توانم بگویم این است: من شعری عاشقانه‌ام در جسمِ یک زن. الکساندرا واسیلیو نام مرا بنویسید پای تمام بیانیه‌هایی که لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
مدتی بود در #کافه‌ی یک دانشگاه کار می‌کردم ...
و شب را هم همانجا می‌خوابیدم!
#دختر های زیادی می‌آمدند و می‌رفتند...
اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.

اما این یکی فرق داشت!
وقتی بدون اینکه #منو را نگاه کند ،
سفارش #لاته_آیریش_کرم داد،
یعنی فرق داشت!
همان همیشگی ِ من را میخواست ...
همیشگی ام به وقت #تنهایی!

تا سرم را بالا بیاورم ،
رفت و کنار پنجره نشست ...
و #کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
#موهای تاب خورده‌اش را از فرق باز کرده بود ،
و اصلا هم #مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
#ساده بود...
ساده شبیه زن هایی که در داستانهای #محمود_دولت آبادی دل میبرند!
باید #چشمانش را میدیدم ...
اما سرش را بالا نمی‌آورد.
همه را صدا میکردم قهوه‌شان را ببرند ،
اما قهوه این یکی را خودم بردم.
داشت #شاملو میخواند.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد تشکر کرد.
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم...
گفتم ببخشید خانم؟!
سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم!
اما چشمان قهوه‌ای روشن و سبزه‌ی صورتش،
همراه با مژه‌هایی که با تاخیر بازو بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت...
طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.
خجالت کشید و سرش را پایین انداخت.
من هم برگشتم ،
و در بین راه پایم به میز خورد و‌ سینی به صندلی،
تا #لو برود ...
چقدر دست و پایم را گم کرده ام.

از فردا یک #تخته_سياه کوچک گذاشتم گوشه‌ای از کافه ،
و #شعرهای_شاملو را  مینوشتم!
هميشه می ایستاد و با دقت شعر‌ها را میخواند ...
و به ذوقم لبخند میزد.
چند بار خواستم بگویم،
من را چه به شاملو دختر جان؟!
این ها را مینویسم تا چند لحظه بيشتر بایستی ،
تا بیشتر #ببینمت و دل از دلم برود!
شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید ،
و کم کم به در و دیوار و روی میز و...
دیگر #کافه بوی شاملو را میداد!
همه مشتری مداری میکردند من هم دخترِ رویایم مداری!!!
داشتم #عاشقش میشدم ...
و یادم رفته بود که ،
باید تا یک ماه دیگر برگردم به #شهرستان ..
و پول هایی که در این مدت جمع کرده ام خرج #عمل_مادرم کنم.
داشتم میشدم که نه،
عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرف ها؟
یادم رفته بود باید #آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم!

این یک ماهِ رویایی هم ،
با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجره مینشست و لاته میخورد تمام شد!
و برای همیشه دل بریدم از ؛
#بوسه هایی که اتفاق نیفتاد!

مدتی بعد شنیدم ؛
بعد از رفتن‌ام ،
مثل قبل می آمده و مینشسته کنار پنجره ...
و قهوه‌اش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته.
یک ترم بعد هم ،
#دانشگاهش را کلا عوض کرده بود.


📌 #عشق همین است
آدم ها می‌روند تا بمانند..!
گاهی به #آغوش یار
و گاهی از آغوش یار...


چیزهایی هست که نمیدانی
#علی_سلطانی
#شما_فرستادید


@asheghanehaye_fatima
أغار على أعطافها من ثيابها
إذا لبستها فوق جسم منعم..

پیرهن‌های تو هم جزء رقیبان من‌اند
من حسادت می‌کنم با هر که در #آغوش توست..

#يزيد_بن‌معاوية

#سیدحسین_متولیان


@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هر دو تنها بودند
آنکه آغوش می گرفت ...
تنها تر


#حمید_جدیدی
از مجموعه
#پنج_گانه
#آغوش

@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هر دو تنها بودند
آنکه آغوش می گرفت ...
تنها تر


#حمید_جدیدی
از مجموعه
#پنج_گانه
#آغوش
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima




‍ در دسته بندی ساعت هات
سهم
چند دقیقه ی عاشقانه ای هستم
که عمق زخم سالها بی کسی را
با ضماد " بودنش "
پر می کند.
در تکرار روزهام
انتظار فربه ای روی
دستان تکیده ام
که قد می کشد
به خیال رسیدنی...
من و
خیال و خدا و خیل این احساس
در بسته های کوچک
دهه به دهه
در مقصد تو
به هر پایانه می گشتیم
از کور راه های ناهموار
تا به هموار کویرهای داغ
روی موج لحظه هام...
در ازدحام هر مقصد
مسافری می جستم
که رد پای نداشته اش
برگونه های ابر
بر پیشانی باغ
در آستانه های مقدس ....
همه جای این کهنه عمارت
پیدا بود
حال که از خواب نیمروز
پریدم و
به خواب دائمی تو افتادم
جنون بیدار من باش...!
تا به همراهی کارون
به شاهرگ دریا سری بزنیم
بلکه
نبض افتاده ی باران را
بگیریم....
ببریم
به حوض آبی به لاله عباسی
به فرش مادر بزرگ
جانی بباریم
از این
طرحواره های کودکی
بیرون نمی شوم
مگر به زنگ تماس عاشقانه هات
که پلی بسته
بر
جهان خواب و بیدارم...


#آغوش_دوم_از_دوری_چندم
#مریم_حشمت_پور
#آبان_97
@asheghanehaye_fatima



حرفهایم به سوی #تو که می دوند
معنی شان می ریزد
مانند خجالت،
زمان #بوسه!
یا مثل ترس،
وقت گفتن اولین #دوستت_دارم!
حرف هایم نزدیک تو رنگشان میپرد
مثل دل بعد از دیدار
مثل هوش پس از #آغوش
مثل
آخر همین #شعر...
آمدی...
همه اش پرید!



#حامد_نیازی
Aghoosh
Shahin Najafi
کسی جز تو از دردهای درون من آگاه نیست...

#آغوش
#شاهین_نجفی

@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وقتی مرا در #آغوش می‌كشد و بسيار #آهسته با من حرف می‌زند، احساس می‌كنم زندگی #بهشت است ...!

#اديت_پيف



@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
.

قرارمان
یڪ دم صبح
پاورچین پاورچین تو بیا ..
نزدیڪی خیالم
دو ضربه به چشم
یڪ #آغوش
و هزار #بوسهِ ناب ...

دم صبح ڪه شد
من بیدارم
تو بیا
به #آغوش ڪشیدنت با من
#بوسه_باران_کردنم_با_تــۥـــو ....!!



#پریناز_ارشد
@asheghanehaye_fatima




برف آرام آرام همچون دانه های پنبه یک لحاف دوز پیر،در حال بارش روی ساعت بزرگ میدان وسط شهر بود.
عقربه بلند دقیقه شمار، روی یازده بود و عقربه کوچک ساعت شمار #زیر عقربه بلندتر، در آن شب جمعه سرد زمستان پایتخت خوابیده بود.
یک سفر رمزآلود و خطرناک را پشت سر گذاشته بودم تا خودم را به جمع زنان جوان آن ساختمان که سنگ نمای سفید اما مکدر به رنگ دود خودروهای شهر به تن کرده بود ، برسانم.
احساس غربت در محیطی نو و بکر مرا می آزرد. قبلاً تجربه ای از به آغوش گرفتن #بدن_یک_زن نداشتم. اما این #احساس را هر شخصی ، یک روزی و یا شاید مثل من #یک شبی باید تجربه اش میکرد.
قبل از اینکه وارد اتاقی که از قبل برای اینکار تعبیه کرده بودند بشوم، صدای زن های جوان به گوشم می رسید.
صدای دلنشین زنی را بخاطر دارم که خطاب به زن دیگری می‌گفت :« همه اولش میترسن ، #درد جزئی از این #لذت_بزرگ است. وقتی #بغلش کنی می بینی چه #لذتی بین #تماس #دو_بدن هست.
من خودم تجربه اش رو داشتم،اوج لذتش اونجاس که؛ با دستاش سینه های زنونه ات رو می گیره و باهاشون بازی می کنه.
اون وقته که این اضطراب و استرست به لذت و عشق تبدیل میشه . تازه وقتی کارش تموم شد و با آرامش توی #بغلت خوابید دردش رو به کلی فراموش میکنی.
تنها راه حل واسه اون لحظه حساس و فراموش نشدنی، اینه که #بدنت رو کمی شل کنی و تمرکزت رو از روی #بدنت به نقطه ای دیگه متمرکز کنی تا بتونی دردش رو تحمل کنی.
وقتی هم ازت خواستم، اجازه بدی تا ملافه خونین روی تخت رو بردارم و یک ملافه تمیز زیرتون پهن کنم ، تا دونفری بتونید توی بغل هم بخوابید. چون واقعاً #بدن_دوتاتون کوفته و حسابی خسته شده و نیاز به یه خواب عمیق روی یک تخت خواب پاکیزه و گرم و نرم دارید.»
گویا حس اضطراب و درد آن زن به #بدن من هم منتقل شده بود. دوست نداشتم توی یه جمع پر از زن که همه برای من غریبه بودند،وارد بشوم.

یکی از زن ها علاقه عجیبی به من نشان می داد ،تا من را زودتر از بقیه ببیند.
فشار #روحی و #جسمی زیادی داشت به من وارد می شد ، یک جور مقاومت بین نرفتن و رفتن بود. انگار خواستی قوی و #خارج_از_اختیار واراده و قدرت من حکمفرما بود.
توی همین افکار بودم که با فشار دستان یکی از زن ها روی #شانه_سمت_راست_بدنم به اتاق هدایت و کشیده شده بودم و حالا توی جمع آن زن های زیبا وجوان بودم.
اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، حضور چند زن خوشگل بود که لباس بلند و جلو باز به تن داشتند .پاها و اندام لخت شان هم پیدا بود . آنها روی تخت هایی به موازات درب ورودی و درست مقابل من دراز کشیده بودند.
با خودم #اندیشیدم که کدام یک از این زن ها را به زودی در #آغوش خواهم کشید.
هیچ مرد دیگری بجز من آنجا نبود و این #یک_نعمت_بزرگ بود که به من هدیه داده شده بود. بی شک یکی از آن زن ها در آن مکان و در آن زمان به من #تعلق داشت.
زنی سبزه و بلند قامت که #بدنی_تنومندتر از سایر زنان آنجا داشت با رفتاری به دور از شأن و ادب زنانه اش ، با دست گوشت آلودش ، محکم به #باسن_های_من کوبید.
عمل سخیف و به دور از ادب و نزاکت او، احساس وحشت و ترس از آن محیط نامأنوس را در من افزایش داد
با خودم گفتم: «چرا آدم های اینجا به راحتی به #اندام_و_بدن_من و حتی یکدیگر دست می زنند و کسی هم معترض این نوع #رفتارها نیست؟!.»
اما حالا برای من مسجل شده بود که در این محیط جدیدو نامأنوسی که پا گذاشته ام #مالکیت_بدن و #حریم_خصوصی ام از من #سلب شده بود و دیگر #متعلق_به_خودم نبودم . هر آن ،این امکان وجود داشت ،هر کسی که اراده کند بتواند #بدن_من_را_لمس کند. و این #ترسناک_ترین_تجربه از این فضای زنانه اما خشن برای من بود
اکنون علاوه بر #ترس_لمس شدن توسط زنی غریبه، سرمای سرد دیماه از #پوست_و_گوشت من عبور کرده بود و در #استخوان_بدنم نفوذ کرده بود.سرمای اتاق هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد
#سرما_و_گرما در حال مبارزه کردن برای #تسخیر_بدن_من بودند. درست مثل چند دقیقه پیش که من در حال مبارزه کردن بر سر آمدن و نیامدن به اتاق زنان بودم.
بالاخره سرما پیروز شد و #بدن تسلیم شده من احساس به یک #بخشش بزرگ و یا شاید یک #نیاز اولیه داشت .
#نیازمندی به آغوش گرم یک زن بر دیگر #نیاز هاو بخشش ها بر من مستولی شد.
چه حالت مکیفی خواهد داشت که دستی زنانه و لطیف ،دستان سرد و ترسیده من را بگیرد و #بدنم را محکم به #بدنش چسبانیده و #آرامش_و_امنیت به من تزریق کند.
#اکنون پرستار اتاق زایمان آن زایشگاه، من را به مادرم سپرد.
چه بغل و اندامی #امن_تر از #آغوش مادر برای بدن سرد وکوفته یک #نوزاد_تازه_متولد_شده در ساعت یازده و پنجاه و پنج دقیقه نوزدهمین شب دیماه سال ۱۳۵۴خواهد بود.
#اولین تجربه ام از #بدنم را به عنوان جزئی از یک کل آموختم، حس و مفاهیم انتزاعی از موقعیت هایی که بدنم در آن قرار می گیرد

#بدن_من
#عباس_عبدالمحمد
گلوي تلفن را محكم گرفته ام
تارهاي صوتي ات
قدر_تارهاي مويت زيباست
به بوسه اي فكر مي كنم
كه بايد از اين همه سيم بگذرد
و #آغوش
كه از اين فاصله
#بغض شنيده مي شود

#آرش_امينی


@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima



#خواستنت؛
مثل تصور یک #زن_برهنه است ؛
در خواب یک #سرباز ...
که نمی داند 
آن صدای مهیبی که شنید ؛
گلوله ای است #مشتاق 
در راه رسیدن به شقیقه اش!

بیا تمام حجم بی قاعده ی مرا...
به #هندسه_ی_آغوشت تسلیم کن...


#نترس!
اتفاق عجیبی نیفتاده است...
فقط من مانده ام!

این بار که برگشتی،
چه حرفی برای گفتن با هم داریم؛
جز موسیقی #بوسه_های_بی_کلام!

اصلا بیا چشمانم را از من بگیر...
نمی خواهم شاهد غرق شدن دریا باشم، در نیاز به رود...



#لبهای_من ...
بی قرار فصل هایی ست که تو ؛
بهانه ی شادی هایش هستی...

نمی خواهم به کسی توضیحی بدهم ...
فقط می خواهم که تمام پاییز امسال را در #آغوش تو باشم؛

"بعضی چیز ها را نمی شود به مردم فهماند"

#غریبه
Forwarded from اتچ بات
تنها زباني كه
ترجمه نمي خواهد ..،
#آغوش


@asheghanehaye_fatima
به‌من زنگ نزن
به دیدنم بیا
این تلفن لعنتی
دکمه
#آغوش
ندارد


#حسنا_میرصنم

@asheghanehaye_fatima
به سر سودای #آغوش تو دارم

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima


#من در #آغوش ات ...

چه طرح ساده ای ، می شد

هیچ دستی

نتوانست بکشد

چرا ...؟

#ما_را_کنار_هم


#نوشین_جمشیدی
کوچکترین محدوده ی امنی که میخواهم
#آغوش یک آدم، به شرط کسر جنسیت!
حذف "زنی" و "مردی" از #آرامش مطلق
یک خلسه ی کوتاه بین هق هق ساعت...

#طاهره_خنیا

@asheghanehaye_fatima