عاشقانه های فاطیما

#درد
Канал
Эротика
Политика
Музыка
Искусство и дизайн
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatimaПродвигать
790
подписчиков
20,9 тыс.
фото
6,39 тыс.
видео
2,93 тыс.
ссылок
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا عشق گلایه دلتنگی اعتراض ________________ و در پایان آنچه که درباره‌ی خودم می‌توانم بگویم این است: من شعری عاشقانه‌ام در جسمِ یک زن. الکساندرا واسیلیو نام مرا بنویسید پای تمام بیانیه‌هایی که لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
سکوت وقتی حربه‌ی کارسازی است که کسی، جایی، انتظارِ شنیدن صدایت را داشته باشد.

📒 #درد_که_کسی_را_نمیکشد
#جاناتان_فرنزن


@asheghanehaye_fatima
ببینین این تعریف #ژوزه_واسکونسلوس
از “
#درد” چقدر دقیقه:
درد به معنای كتک خوردن تا حد بیهوش شدن نبود، بریدن پا بر اثر يك تکه شیشه و بخیه زدن در داروخانه نبود، درد یعنی چیزی‌که دل آدم را در هم می‌شکند و انسان ناگزیر است با آن بمیرد؛ بدون آن‌که بتواند رازش را با کسی در میان بگذارد!

@asheghanehaye_fatima
Darde nabodanet @SenatorMusic
Morteza Sarmadi
.
#درد_نبودنت
#مرتضی_سرمدی


دوبارِه
نیمِه شَب اَست و
خودَت کِه می دانی
مَن و
خیالِ تو و
این سُکوتِ طولانی...

😶

#نیلوفر_عاکفیان


@asheghanehaye_fatima
Darde Amigh
Ehsan Khajehamiri
.

من با همه‌یِ
دردِ جهان ساختم اما،
با دردِ تو هر ثانیه
در حالِ نبردم...


#روزبه_بمانی
#درد_عمیق
#احسان_خواجه_امیری

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima



#سکوت
در دنیای ما زخم خورده ها
که دستمان به جایی بند نیست
یک #قانون است...

قانونی با چهار حرف
که هزاران #درد پشتش
نهفته است.

#سروش_کلهر
@asheghanehaye_fatima




برف آرام آرام همچون دانه های پنبه یک لحاف دوز پیر،در حال بارش روی ساعت بزرگ میدان وسط شهر بود.
عقربه بلند دقیقه شمار، روی یازده بود و عقربه کوچک ساعت شمار #زیر عقربه بلندتر، در آن شب جمعه سرد زمستان پایتخت خوابیده بود.
یک سفر رمزآلود و خطرناک را پشت سر گذاشته بودم تا خودم را به جمع زنان جوان آن ساختمان که سنگ نمای سفید اما مکدر به رنگ دود خودروهای شهر به تن کرده بود ، برسانم.
احساس غربت در محیطی نو و بکر مرا می آزرد. قبلاً تجربه ای از به آغوش گرفتن #بدن_یک_زن نداشتم. اما این #احساس را هر شخصی ، یک روزی و یا شاید مثل من #یک شبی باید تجربه اش میکرد.
قبل از اینکه وارد اتاقی که از قبل برای اینکار تعبیه کرده بودند بشوم، صدای زن های جوان به گوشم می رسید.
صدای دلنشین زنی را بخاطر دارم که خطاب به زن دیگری می‌گفت :« همه اولش میترسن ، #درد جزئی از این #لذت_بزرگ است. وقتی #بغلش کنی می بینی چه #لذتی بین #تماس #دو_بدن هست.
من خودم تجربه اش رو داشتم،اوج لذتش اونجاس که؛ با دستاش سینه های زنونه ات رو می گیره و باهاشون بازی می کنه.
اون وقته که این اضطراب و استرست به لذت و عشق تبدیل میشه . تازه وقتی کارش تموم شد و با آرامش توی #بغلت خوابید دردش رو به کلی فراموش میکنی.
تنها راه حل واسه اون لحظه حساس و فراموش نشدنی، اینه که #بدنت رو کمی شل کنی و تمرکزت رو از روی #بدنت به نقطه ای دیگه متمرکز کنی تا بتونی دردش رو تحمل کنی.
وقتی هم ازت خواستم، اجازه بدی تا ملافه خونین روی تخت رو بردارم و یک ملافه تمیز زیرتون پهن کنم ، تا دونفری بتونید توی بغل هم بخوابید. چون واقعاً #بدن_دوتاتون کوفته و حسابی خسته شده و نیاز به یه خواب عمیق روی یک تخت خواب پاکیزه و گرم و نرم دارید.»
گویا حس اضطراب و درد آن زن به #بدن من هم منتقل شده بود. دوست نداشتم توی یه جمع پر از زن که همه برای من غریبه بودند،وارد بشوم.

یکی از زن ها علاقه عجیبی به من نشان می داد ،تا من را زودتر از بقیه ببیند.
فشار #روحی و #جسمی زیادی داشت به من وارد می شد ، یک جور مقاومت بین نرفتن و رفتن بود. انگار خواستی قوی و #خارج_از_اختیار واراده و قدرت من حکمفرما بود.
توی همین افکار بودم که با فشار دستان یکی از زن ها روی #شانه_سمت_راست_بدنم به اتاق هدایت و کشیده شده بودم و حالا توی جمع آن زن های زیبا وجوان بودم.
اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، حضور چند زن خوشگل بود که لباس بلند و جلو باز به تن داشتند .پاها و اندام لخت شان هم پیدا بود . آنها روی تخت هایی به موازات درب ورودی و درست مقابل من دراز کشیده بودند.
با خودم #اندیشیدم که کدام یک از این زن ها را به زودی در #آغوش خواهم کشید.
هیچ مرد دیگری بجز من آنجا نبود و این #یک_نعمت_بزرگ بود که به من هدیه داده شده بود. بی شک یکی از آن زن ها در آن مکان و در آن زمان به من #تعلق داشت.
زنی سبزه و بلند قامت که #بدنی_تنومندتر از سایر زنان آنجا داشت با رفتاری به دور از شأن و ادب زنانه اش ، با دست گوشت آلودش ، محکم به #باسن_های_من کوبید.
عمل سخیف و به دور از ادب و نزاکت او، احساس وحشت و ترس از آن محیط نامأنوس را در من افزایش داد
با خودم گفتم: «چرا آدم های اینجا به راحتی به #اندام_و_بدن_من و حتی یکدیگر دست می زنند و کسی هم معترض این نوع #رفتارها نیست؟!.»
اما حالا برای من مسجل شده بود که در این محیط جدیدو نامأنوسی که پا گذاشته ام #مالکیت_بدن و #حریم_خصوصی ام از من #سلب شده بود و دیگر #متعلق_به_خودم نبودم . هر آن ،این امکان وجود داشت ،هر کسی که اراده کند بتواند #بدن_من_را_لمس کند. و این #ترسناک_ترین_تجربه از این فضای زنانه اما خشن برای من بود
اکنون علاوه بر #ترس_لمس شدن توسط زنی غریبه، سرمای سرد دیماه از #پوست_و_گوشت من عبور کرده بود و در #استخوان_بدنم نفوذ کرده بود.سرمای اتاق هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد
#سرما_و_گرما در حال مبارزه کردن برای #تسخیر_بدن_من بودند. درست مثل چند دقیقه پیش که من در حال مبارزه کردن بر سر آمدن و نیامدن به اتاق زنان بودم.
بالاخره سرما پیروز شد و #بدن تسلیم شده من احساس به یک #بخشش بزرگ و یا شاید یک #نیاز اولیه داشت .
#نیازمندی به آغوش گرم یک زن بر دیگر #نیاز هاو بخشش ها بر من مستولی شد.
چه حالت مکیفی خواهد داشت که دستی زنانه و لطیف ،دستان سرد و ترسیده من را بگیرد و #بدنم را محکم به #بدنش چسبانیده و #آرامش_و_امنیت به من تزریق کند.
#اکنون پرستار اتاق زایمان آن زایشگاه، من را به مادرم سپرد.
چه بغل و اندامی #امن_تر از #آغوش مادر برای بدن سرد وکوفته یک #نوزاد_تازه_متولد_شده در ساعت یازده و پنجاه و پنج دقیقه نوزدهمین شب دیماه سال ۱۳۵۴خواهد بود.
#اولین تجربه ام از #بدنم را به عنوان جزئی از یک کل آموختم، حس و مفاهیم انتزاعی از موقعیت هایی که بدنم در آن قرار می گیرد

#بدن_من
#عباس_عبدالمحمد
@asheghanehaye_fatima



والاترین آرزوی بشر: عطش ابدیت، همان چیزی است که آدمیان عشق می نامند، و هرکس که دیگری را دوست دارد می خواهد خود را در او ابدی کند. آنچه ابدی نباشد، راستین نیست.



#درد_جاودانگی
#میگل_د_اونامانو
@asheghanehaye_fatima



...که ما همچنان
می نویسیم،
که ما همچنان
در اینجا مانده ایم،
مثل درخت که مانده است ،
مثل گرسنگی
که اینجا مانده است،
مثل سنگ ها که مانده اند،
مثل #درد که مانده است
مثل #زخم
مثل #شعر
مثل #دوست_داشتن
مثل #پرنده
مثل #فکر
مثل #آرزوی_آزادی
و مثل هر چیز که از ما نشانه ای دارد...


#محمد_مختاری
@asheghanehaye_fatima




هر کسی به اندازه ای که ما را دوست دارد باید ذهن و دلمان را اشغال کند نه به اندازه ای که ما دوستش داریم...

#صادق_کرمیار
کتاب #درد
انتشارات #عصر_داستان
@asheghanehaye_fatima




مرد از یواشکی های بی شکیب قلبش ، به درد آمده بود!فکرش را بار دیگر بالا پایین کرد!سینه را ستبر و نفسش را یکنواخت...نزدیک تر رفت وآرام در گوش زن زمزمه کرد:هنوز در دلبری استادی بانو جان؟!زن که نگاهش خیره مانده بود،تعجب صدایش را خورد و گفت:آدم است دیگر!دلبری هایش روزی یخ می زنند و با بغض های نامردی عشقی،ذوب می شوند روی دلش!از دست می روند!مرد دستی به چروک های روی گونه ی زن کشید و دستش را بویید!هنوز بوی عطر گیسوانش را می داد!!چشمان معصوم زن رابوسید و گفت:ببخش بانو جان!زن بدون پاسخ هنوز خیره ،نگاهش می کرد!
مرد شکسته های دلش را جمع کرد!واین بار اندوهناک تر از همیشه،عکس تاخورده ی زن را درنزدیک ترین ناحیه به قلبش(جیب سمت چپ پیراهنش)گذاشت.
هنوز اما دردی پنهان تیر می کشید میان شادی لحظه هایش...




#آرزویزدانی_ر_ه_ا
#داستانک
#درد_پنهان
@asheghanehaye_fatima




مرد از یواشکی های بی شکیب قلبش ، به درد آمده بود!فکرش را بار دیگر بالا پایین کرد!سینه را ستبر و نفسش را یکنواخت...نزدیک تر رفت وآرام در گوش زن زمزمه کرد:هنوز در دلبری استادی بانو جان؟!زن که نگاهش خیره مانده بود،تعجب صدایش را خورد و گفت:آدم است دیگر!دلبری هایش روزی یخ می زنند و با بغض های نامردی عشقی،ذوب می شوند روی دلش!از دست می روند!مرد دستی به چروک های روی گونه ی زن کشید و دستش را بویید!هنوز بوی عطر گیسوانش را می داد!!چشمان معصوم زن رابوسید و گفت:ببخش بانو جان!زن بدون پاسخ هنوز خیره ،نگاهش می کرد!
مرد شکسته های دلش را جمع کرد!واین بار اندوهناک تر از همیشه،عکس تاخورده ی زن را درنزدیک ترین ناحیه به قلبش(جیب سمت چپ پیراهنش)گذاشت.
هنوز اما دردی پنهان تیر می کشید میان شادی لحظه هایش...



#آرزویزدانی_ر_ه_ا
#داستانک
#درد_پنهان
@asheghanehaye_fatima


آدمها هرگز به #درد عادت نميكنند

از يك جايی به بعد ....


حوصله ی ابرازش را از دست ميدهند!

#عرفان_پاکزاد
@asheghanehaye_fatima


#درد_شخصی
#افشین_مقدم
#شاهین_نجفی


با تمام ِ وجود غمگینم
مثل ِ وقتی که زن نمی سازه
مثل ِ وقتی که دوست می میره
مثل ِ وقتی که تیم می بازه

با تمام ِ وجود غمگینم
مثل ِ اوقات ِ تلخ ِ تنهایی
فکر کردن به سکس با رویا
شرم ِ احساس ِ زود ارضایی

با تمام ِ وجود غمگینم
لول ِ تریاک زیر ِ این تخته
دست و پاهامو با طناب نبند
ترک ِ اعتیاد واقعا سخته

با تمام ِ وجود غمگینم
مرگ، جزئی از آرزوم شده
بهتره، شعرمو شروع کنم
بازسیگار ِ من تموم شده:

با تمام ِ وجود غمگینم
شادی ام مال ِ سالها قبله
چشم ِ باز ایستاده می خوابم
مثل ِ اسبی که توی اسطبله

با تمام ِ وجود غمگینم
کشورم نفت به جهان می ده
شهرونداش مثل سربازن
همه چی بوی پادگان می ده

با تمام ِ وجود غمگینم
تشنه ام، مثل ِ فیل ِ بی خرطوم
رو سرابم دقیق شه چشمام
عاج ِ من خرد می شه با باتوم

با تمام ِ وجود غمگینم
حق ِ آزادیم انتزاعی شد
وای هفتاد میلیون مثل من
درد ِ شخصیم اجتماعی شد...

#افشین_مقدم